🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خروس_بی_محل
#جغدشوم
هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.
کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.
آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.
در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.
معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: "هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و صاحب خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد."
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#دیگی_که_بزاید_مردن_هم_دارد
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر خودنخواهیم پذیرفت
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#از_اسب_فرود_آید_و_بر_خر_نشیند
در روزگارقدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند .
بااین حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد.
پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند.
ازاسب فرود آید و بر خر نشیند
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#چیزی_که_عوض_دارد_گله_ندارد
انسان بايد نتيجه كارش را هم تحمل كند،زمانی که وضع حاصل پی آمد طبیعی کاری باشد ميگويند:"چيزي كه عوض دارد، گله ندارد"
گویند:شخصی به منزل دوستی رفت . صاحب خانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت :
میل فرمایید که ماست ، پنیر ، روغن و کره از شیر است .
میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحب خانه را به خانه ی خود دعوت کرد . روز موعد یک " شاخه مو" نزد وی نهاد و گفت :
میل فرمایید که دوشاب ، حلوا ، شیره ، کشمش و غیره از همین عمل می آید !
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#بلکه_را_کاشتند_سبز_نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟بلکه من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
ساربان گفت #بلکه_را_کاشتند_سبز_نشد.
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#قربون_چماق_دود_کشت_کاش_بده_جوش_پیش_کشت
یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود.
با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود.
مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی 100 درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟»
کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی)
#کاه_بهش_بده_جوهم_ندادی_ندادی
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خروس_اگر_خروس_باشه_توی_راه_هم_می_خونه
يك نفر مهمان خونه ایی روستايی بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفته بود
نصفه های شب دور از چشم همه بلند شد خروس رو گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داری ميری بمون تا خروس بخونه بعد برو
مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توی راه هم می خونه
دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بی خبر گرفت خوابيد
صبح وقتی رفت سر لونه خروسه تازه فهميد ديشب مهمون بی معرفتش چی گفته.
مورد استفاده:
درباره كسانی به كار میرود كه حرفشان با عملشان یكی باشد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#هم_چوب_را_خورد_و_هم_پیاز_را_و_هم_پول_را_داد
در زمان قدیم شخص خطا کاری بود که حاکم دستور داد برای جریمه ی خطایش باید یکی از این سه راه را انتخاب کند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینکه صد تومان پول بدهد
مرد گفت پیاز را می خورم
یک من پیاز برای او آوردند مقداری از آن را که خورد دید دیگر نمی تواند بخورد
گفت پیاز نمی خورم چوب بزنید
به دستور حاکم او را لخت کردند چند ضربه چوب که زدند گفت
نزنید پول می دهم
اورا نزدند و صد تومان را داد.
از آن روز به بعد، درباره ی کسی که زيادی طمع می کند، يا به خيال به دست آوردن سودهای ديگر، زیان های ظاهراً کوچک را می پذيرد اما عملاً به خواسته اش نمی رسد، می گويند هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#یکبارجستی_ای_ملخ_دوبارجستی_ای_ملخ_بارسوم_چوب_است_و_فلک
کسی که چند بار کارهای خطرناک کرده باشد و به تصادف از کیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرشده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان کارها دست بزند به او گویند: یک بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلک.
در عهد پادشاهی روزی یک زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: «این رخت کیست؟» گفتند: «این رخت فلان زن است». گفت: «بریزید توی آب» رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و کینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر کار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «میگم نرو» گفت: «پس چکار کنم؟» زن گفت: «فردا یک کتاب رمالی می گیری و فال بین و رمل تران میشی». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «میخوام شوهرم رمل تران باشه» خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی خواست گفت: «باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم» اما کجا به سر کار می رفت؟ ریشخند زنش می کرد و او هیچ از رمل ترانی نمی دانست و نمی آموخت.
اتفاقاً در آن روزها یک شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع کرد و گفت: «خب باید رمل بترانی و بگی که اونا کجا هستند و کی ها هستند؟» رمال گفت: «کی ها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!» شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ کنه غمین مباشید، شما می تونیداز رمال های شهر کمک بگیرین».
شاه همین کار را کرد و رمال های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار کرد برود. شوهر گفت: «ای زن من چیزی بلد نیستم». گفت: «اینی که بلدی بگو». شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچکدام از رمال ها نتوانستند کاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: «فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام» شاه گفت: «باشد».
آن مرد به خانه برگشت و گفت: «ای زن تو این خاک را بر سر من کردی در این چهل روزی که مهلت گرفته ام اگر دزدها را پیدا نکنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون که خودش او را وادار کرده بود دلداریش می داد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟» زن گفت: «چهل تا خرما می خریم و در خمره ای می گذاریم، هر شب یکی از آنها را می خوریم وقتی که نزدیک باشد چهل روز تمام شود برمی داریم و فرار می کنیم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. #که_را_بخت_که_را_اقبال
حالا خودمانیم خوبست بخت هم که می آید این جوری بیاید.
باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یک خمره گذاردند. شب اول شوهر گفت: «ای زن یکی از خرماها را بردار و بیا که تو این آب را دستم کردی». از آن طرف دزدها می دانستند که کار به چه کسی واگذار شده رئیس شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر کارهای او بود و به حرف هاشان گوش می داد. چون زن یکی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماهای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار که یکی ازجمله چهل تا آمده، یکی از گنده هاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «ای وای بر حال ما چکار کنیم؟» آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یکی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: «ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ شان داغ شد. شب سوم رئیس همه دزدها را خبر کرد که این منظره را ببیند. سه تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بیا که حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیک شدیم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «ای آقا! خواهش داریم…» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، ای رمال راست می گویی، ما اموال شاه را دزدیده ایم، بیا همه را به تو تحویل می دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نکن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا کردی!» رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پیدا کردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذکور بیرون آوردند و به قصر بردند.
ادامه👇
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم".
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی".
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#همین_آش_است_وهمین_کاسه
همین آش و همین کاسه، یک ضرب المثل است که برای بیان تکرار و تغییر نکردن چیز یا شخص یا وضعیت استفاده میشود.
داستان این ضرب المثل:
در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند .دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند . بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نا در به آنها گفت:" هر کس به مردم ظلم و تعدی کند,همین آش است و همین کاسه.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#آشی_برایت_بپزم_که_یک_وجب_روغن_رویش_باشد
وقتی یک نفر کسی را تهدید به انتقام گرفتن میکند این ضرب المثل استفاده میشود
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
این رفتار کم کم چنان باب شد که دیگر همه مردم میدانستند وقتی برای کسی کاسه آش پر از روغن میفرستند، حتما قصد و غرضی در کار بوده است. از همینجا بود که این کار تبدیل به مثل شد و ضربالمثل «آشی برایت بپزم که یک وجب روغن داشته باشد» بر سر زبانها افتاد و تا به امروز نیز یک ضربالمثل رایج و پرکاربرد است.
@DastaneRastan