eitaa logo
داستان راستان
11.6هزار دنبال‌کننده
400 عکس
107 ویدیو
3 فایل
مدیریت کانال: @salmanzadeh57 لینک کانال تبلیغات ارزان: https://eitaa.com/joinchat/3347906861C14c82f0d0b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید نگران نباش وغصّه‌ی بدهی‌هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم... ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می‌بخشد و راحت می‌شوی خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟ یعنی ای بنده‌ی من ، برای همه‌ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخروی‌ات من هستم. این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند و به تو آرامش می بخشد؟! «ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،» دلها با یاد خدا آرامش می یابد. خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 شاه اسماعیل اول سرسلسله ی دودمان صفوی که در تاریخ ما به عنوان جوانی بی باک و دلیر، که بعد از مدت ها، نواحی مختلف ایران را باهم متحد کرد، اغلب به یاد آورده می شود ، اما شاه اسماعیل با وجود تمام خدماتی که انجام داد، بخش تاریکی نیز دارد که کمتر به آن توجه شده است. شاه اسماعیل برای رسیدن به این اتحاد از هیچ جنایتی فروگذار نبود، چنانچه بعد از فتح تبریز نه تنها سلطان یعقوب آق قویونلو و خاندانش بلکه تمام کسانی که به او وفادار بودند از زن، مرد، کودک و حتی سگ های آنها را نیز از دم تیغ گذراند. فهرست شکنجه های که در زمان شاه اسماعیل توسط قزلباش ها اجرا می شد بسیار طولانی است و گفتن آنها چیزی جز تشویش خاطر به دنبال نمی آورد، اما در اینجا به یکی از بی رحمانه ترین آنها که به صورت یک اصطلاح رایج در آمده است اشاره می کنیم. از جمله شکنجه های روحی که شاه اسماعیل به مخالفان خود وارد می آورد، این بود که در مقابل چشمان محکوم بیچاره، جنازه پدرش را از خاک در آورده و آنرا به آتش می کشیدند،بعد هم محکوم را به هلاکت می رساندند، به نظر می‌رسد دو اصطلاح معروف"پدرت را در می آورم" و "پدرسوخته" از همین جا و این شکنجه خاص آمده باشد. ٣٧ @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 ﺧﯿﺮ ﺩﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻮﺩ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ، ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ: "ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺍﻭﺳﺖ..." ﺧﺪﺍﯾﺎ؛ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد..! آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنيدم... بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنيده است!! تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن، که خواجه خود روش بنده پروری داند.....! @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد . کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده ! بهلول آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . بهلول کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ بهلول گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد! @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻧﺼﻒ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ . ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺼﻒ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ . ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺼﻒ ﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ : ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﻮﯼ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ، ﮐﻤﺘﺮ ﺯﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ، ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻧﻔﻮﺫ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ . و ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ،ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ! بیایید خودمان را دوست بداریم‌... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 از امام علی (ع)پرسیدند واجب و واجبتر چیست؟ نزدیك و نزدیكتر كدامند؟ عجیب و عجیبتر چیست؟ سخت و سخت تر چیست؟ فرمود : واجب اطاعت از الله و واجبتر از آن ترك گناه است. نزدیك قیامت و نزدیكتر از آن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست. سخت قبر است وسخت تر از آن دست خالی رفتن به قبر است. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 سرخ پوستان از رييس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. پس رييس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد رييس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر. رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع می‌کنند! برخی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 «هشت نفرند که اگر مورد توهین قرار گرفتند، باید خود را سرزنش کنند» ❶ کسی که ناخوانده به مهمانی رود ❷ و کسی که به صاحب خانه فرمان دهد ❸ و کسی که از دشمنانش خیر و خوبی بخواهد ❹ و کسی که از انسان های پست، بخشش بخواهد ❺ و کسی که در صحبت خصوصی دو نفر که او را راه نداده اند، داخل شود ❻ و کسی که سلطان [عادل] را تحقیر و خوار می کند ❼ و کسی که در جمعی که شایسته او نیست، می نشیند ❽ و کسی که به کسی سخن می گوید که از او نمی شنود. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را میخورند و وقتی میمیرد مورچه ها اورا میخورند زمانه و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند در زندگی هیچکس را تحقیر و آزار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمند تر است یک درخت میلیون ها چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست پس خوب باشید و خوبی کنید... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟! شمس پاسخ داد: بلی ! مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟! ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. – با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. – پس خودت برو و شراب خریداری کن. - در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد! مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند " رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است" شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ دانی که پس از مرگ چه ماند باقی عشق است و محبت است و باقی همه هیچ. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 يكديگر را كنترل نكنيم! كنترل صميميت را از بين می‌برد كنترل فرزند مطيع را به فرزندى لجباز تبدیل می‌کند کنترل همسر وفادار را به آدمى خيانت‌كار تبدیل می‌کند کنترل همكار مسئول را به آدمى از زير كار در رو تبديل می‌كند به همديگر اجازه بدهيم آزادانه و با خود واقعی‌مان كنار يكديگر باشيم. هيچ چيز با زور و كنترل بهتر نمی‌شود. @DastaneRastan