✨﷽✨
✍🏻یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛ ایام شهادت امیرالمومنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم...
✍🏻به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی(ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
✍🏻چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی(ع) کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر !😅
❣لحظه هاتون شاد وزیبا
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
📚 #داستان_کوتاه
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: " اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد". آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن"
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذار اين مشت زندگی را مصرف كنم".
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند...
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد...
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد؟!
@DastaneRastan_ir
💠جایگاه رفیع و ملا نصرالدین
یک روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدين گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.
@DastaneRastan_ir
🌻فایده از عجایب🔸
☘✨پيره زنى آمد خدمت شيخ رجب على خياط تهرانى و گفت :
آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كرده ام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كرده اند؛ يك فكرى بكنيد.
☘✨شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ (قصاب) است ؟
گفت : بله .
شيخ فرمود: خوب نمى شود.
گفت : چرا؟
☘✨فرمود: بخاطراينكه گوساله اى را جلوى مادرش كشته و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست ، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى وآنهم مادرش آه كشيده و ميمرد.
☘✨مادر جوان گفت :
شيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد.
شيخ فرمود:
آخه من چه كاركنم دست من كه نيست . ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد.
📚 داستانهای از مردان خدا ، میرخلف زاده
💥جالب این است که در اسلام ،از کشتن حیوان مقابل حیوان دیگر ، نهی شده است .
🍁♡ ♡🍁
🍃🌸🍃🌸🍃
🔶 فردا ان شاالله روز اول #ماه_رجب است.
#روزه بسیارثواب دارد.
توجــــه👇
(نیت ڪنید روزه قضا اگر از گذشته دارین، هم روزه قضا حساب شود، هم مستحب)
ــــــــــــــــ
از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام ."روايت شده است:
هركه يك روز از ماه رجب را روزه بدارد #بهشت بر او واجب میشود.و نيز فرمود:
#رجب نام نهرى در بهشت كه از شير سپيدتر و از عسل شيرينتر است،هركه يك روز از #رجب را روزه بدارد به يقين از آن نهر بياشامد .
📚 ( اقبال.635)
#ثواب_روزه_نذر_فرج🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍁♡ @akharinmonji ♡🍁
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃پروردگارا صبـورم ڪن ...
هربار که به داستان سیدنا موسی و خضر میرسم ته دلـم خالـــے میشود ...
موسی بارها وبارها به خضر (علیهم السلام) گفت
چرا چنین و چنان کردی !
و
خضر هربار او را به صـبـــــر دعوت کرد ...
تا این که دیگر طاقت خضر به سر آمد و گفت
🌼🍃هَٰذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ ۞ اینک جدایی من وتو فرا رسیده است.
{ ٧٨/کهف }
و بعد یکی یکی برای موسی شرح داد ...
دلیل تمام اتفاقاتی را که به نظر او عجیب بود و تلخ ...
دلیل تمام اتفاقـاتــی که بر آنها صبــر نکرد... انسان عجول است و صبر را عجیب میبیند ....درحالی که مصلحت او در صبـر و توکل به الله است
🌼🍃مـن این روزها چقدر به حال سیدنا موسی در آن لحظات فکر میکنم ... .
چقدر این داستان شبیه قصه ی هر روزه ی زندگی ماست ... بینهایــت
چه اتفاقاتی که تو با علم و حکمت خود برایمان در نظر گرفتی و ما خوشایندمان نیست ...
❣اللهم ارحمنــا
❣اللهم اغفرلــنا
و
🌼🍃دائم برای تو "چـرا" می آوریم ؛
چرا چنین شد؟ چرا چنان شد؟
چرا دعایم اجــابت نشـــد ؟
چرا مصیبتها دامن گیرم شده؟
و
🌼🍃تو بارها و بارها در کلام نورانی ات ما را به صـبر فراخوانده ای ...
❣فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا…المعارج آیه5
🌼🍃صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده
صـبـر برای رسیدن به روزی که یا در همین دنیا حکمت کارهای تورا بفهمیم یا در روز حساب ...
🌼🍃راستی الـلّٰـہ من !
اگر که دلیل تمام اتفاقات را میدانستیم و بعد راضی به رضای تو میشدیم ؛
باز هم ارزشی داشت؟! ..
🌼🍃حال وروز موسی را نمیفهمم اما پروردگارا ، این را میدانم که اگر روزی تو به من بگویی
❣هذا فراق بینی و بینک ...
دیـوانه میشوم ...💔
من بدون یاری تو دوامی ندارم ... مـرا به حال خودم وامگذار رب مہـربانــم ...
🌼🍃صبــــــور باش
اگر جریان زندگی برخلاف خواسته هایت میرود صبور باش ...
اگر دعاهایت تا کنون اجابت نشده صبور باش ...
اگر مصیبها تا خرخره تو را در خود فرو برده صبور باش ... آنچه برايت پيش مےآيد
وآنچه برايت رقم مےخورد
به دست بزرگترين
نويسنده ے عالم ثبت شده
اوكه بدون اذنش
🌼🍃حتّی برگے از درخت نمےافتد
زندگی ات را به دست خدایی بسپر که یوسف را از قعـــر چاه به اوج پادشاهــی رسانــد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان
یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد...
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد، پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد،
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت میکشید، ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی،گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد.
سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت این زخمها را دوست دارم؛ اینها خراشهای عشق مادرم هستند...
@DastaneRastan_ir
#داستان
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ريش_و_قيچي_دست_كسي_سپردن
ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است، تا آن جا که در میان مردم یک تار موی ریش بیش تر از صد قباله و بنجاق و هزاران ضامن و متعهد ارزش داشته است و اصطلاح "ریش خود را گرو گذاشتن" نیز که به معنای ضمانت کردن برای چیزی یا کسی است از همین جا است و از این رو نیز داشتن ریش جزو امتیازات بزرگ مردان بوده و پدید آمدن واژه ی "محاسن" برای ریش نیز به دلیل همین حسن و امتیاز آن بوده است. پس از اسلام نیز که به تبعيت از سنت پیامبر، مسلمانان ميبایست ریش ها را بلند و سبیل ها را کوتاه کنند، ارزش و حرمت ریش باز هم بالاتر رفت.
با این توضیحات در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد و از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه ی اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می دادند که ریش آنان را نه ار بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه کند.
بعد ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و وکیل قراردادن او برای انجام کاری به کار بردند
@DastaneRastan_ir
متن جالبیە حتما بخونید👌
💧ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکت ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ مورگان ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ: ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ! ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ است. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ. ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻳﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ" ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ". ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ!! ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ!!
🌸🍃🌸🍃
امام موسی کاظم ع:
سه دسته در روز قیامت، روزی که سایه و پناهی جزء سایه خداوند نیست، در سایه و پناه خدا هستند:
۱-مردی که زمینه ازدواج برادر مسلمانش را آماده نماید.
۲- مردی که به برادر مسلمانش خدمت کند.
۳-کسی که سر برادر مسلمانش را بپوشاند.
#خصال_ص١٤١
@DastaneRastan_ir
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃سُبحانَکَ یا اللهُ،تَعالَیتَ یا رَحمنُ،
اَجِرنا مِنَ النارِ "
🌼🍃ڪم ڪم، معصیت هایم از ذهنم عبور می ڪند!
اشڪ،اشڪ... دانه های مروارید اشڪ هایم را به نخ می ڪشم
وقتی به صد و یڪی رسید نخ را گره میزنم....
🌼🍃شروع می ڪنم: استغفرالله ربی و اتوب علیه...
اما مگر معصیت های من با یڪ دور تسبیح پاڪ می شود ؟
تو نگاهم ڪردی، گناه ڪردم !
گفتی توبه ڪن، نڪردم !
گفته بودی:
🌼🍃"شما را نیافریدم مگر برای عبادت"
امـــــا من تمام برنامه ریزی هایت را بهم زدم !
امـــــا تو باز هم روزی ام را نبریدی !
خندیدم و شڪر نگفتم!
سالم بودم و سجده نڪردم !
🌼🍃 بعد از هر قطره اشڪ شڪایت ڪردم !
بـــــاز نگاهم ڪردی و خندیدی !
🌼🍃ناشڪرتر از من نیافریدی، نه ؟
🌼🍃"سُبحانَکَ یا ارحم الراحمین، اَجِرنا مِنَ النارِ "
ای خدای مهربان من !
رقم معصیت هایم بیشتر از نعمت هایت نباشد ڪمتر نیست !
اما تو آن بخشنده ی مهربانی !
🌼🍃یا رَفیقَ ! یا حَبیبَ یا ذوالجلال والاکرام!
جز خودت چه ڪسی رفیقم خواهد شد ؟
🌼🍃من ڪه جز تو ڪسی را ندارم !
اگر تو هم نبخشی به چه ڪسی پناه ببرم ؟
" اَللّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ"
باز نگاهم ڪن!
باز هم ببخش ای مهربان ترین مهربانان
🌼🍃جانانم خیلی محتاج نگاه گرمتم
#داستان
ماجرای زیبا و درس آموز از مسلمان شدن یک راننده تاکسی
🔸مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننــده بقیه پول را که بر می گرداند ۲۰ پنس اضافه تر می دهد!می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیادی دادی…
🔹گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم....!
❃پــــــیام قـــــღـــرآن∞❃
•┈┈• ❀ 🍃🌸🍃 ❀ •┈┈•
متن جالبیە حتما بخونید👌
💧ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکت ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ مورگان ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ: ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ! ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ است. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ. ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﻳﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ" ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ". ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ!! ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ!!
💠 خر و زنبور
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»
@DastaneRastan_ir
#داستان
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم. ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.
مثل دنياي امروز ما و خدايي كه همين نزديكيست.
@DastaneRastan_ir
ما ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪهیم ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ما ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ اﯾﺠﺎد ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺖ.
ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮ ﺗﺎ اطرافیانت ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشند
@DastaneRastan_ir
بخونید قشنگه واقعا..
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊
@DastaneRastan_ir
ما ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪهیم ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ما ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ اﯾﺠﺎد ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺖ.
ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮ ﺗﺎ اطرافیانت ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشند
@DastaneRastan_ir
💎پیرمردی بود،که پس از پایان هر روزش
از درد و از سختیهایش مینالید،،،
دوستی،از اوپرسید:این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
پیرمرد گفت:دو باز شکاری دارم، که
باید آنهارا رام کنم،،
دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب
باشم،بیرون نروند،،
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم،
ماری،هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری،نیز دارم که همیشه، باید آنرا
درقفسی آهنین،زندانی کنم،
بیماری نیزدارم که باید از او مراقبت
کنم،،و در خدمتش باشم،،
مردگفت:چه میگویی،آیا با من شوخی
میکنی؟ مگرمیشود انسانی اینهمه حیوان را
باهم در یکجا،،جمع کند و مراقبت
کند!!؟
پیرمرد گفت:شوخی نمیکنم،،اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،،
آن دو،*باز*چشمان منند،
که بایدباتلاش و کوشش از آنها مراقبت
کنم،،
آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز،دستان منند،
که باید آنها را به کارکردن،آموزش دهم
تاخرج خودم وخرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
آن مار،زبان من است،
که مدام باید آنرا در بند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
شیر،قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا،کارهای شروری
از وی سرزند،
و آن بیمار،جسم و جان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کار روزانه من است که اینچنین
مرا،رنجور،کرده،و امانم را بریده
به ما بپیوندید:
@DastaneRastan_ir
آیا ازدواج با دختر چشم رنگی نهی شده است؟!
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1839
♨️توبه جوان هرزه🔞
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1832
📛غــــلام و کنیز زیــــبا📛
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1739
😳اعجاز قرآن باعث مسلمان شدن کودک یهودی مقیم لندن شد!
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1737
آیا میتوان از خدا طلب مرگ کرد؟؟؟
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1597
قصه دخـــتــر بــا پــســر جــــوان
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1568
عواقب شوخی با نا محرم
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1498
داستان بسیار زیبا و شنیدنی از امام رضا
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1347
شیطان به حضرت یحیی گفت: میخواهم تو را نصیحت کنم.
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1315
گنجشکی که با خدا قهر بود !
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1202
حکایت وصل مهدی عج
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1170
زن بدکار
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1032
ماجرای آیت الله بهجت و جن!😰
https://eitaa.com/DastaneRastan_ir/1002