#داستان
☀️روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
👑پادشاه به نجارش گفت :
فردا اعدامت میکنم
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب ...
" پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...
همسرش لبخندی زد و گفت :
" مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی انسان را خسته می کند ...
" درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ".
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب ،،،،
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
#داستان
سرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
موضوعات مرتبط: حکایت، 12 - حکایت آن درخت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان_آموزنده
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر
روزى امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت :
خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!
امام عليه السلام ايستاد.
يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده !
امام : در چه چيز؟
يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (1)
اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است .
و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم .
امام فرمود:
اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (2) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است .
📚1-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.
2- ب : ج 43، ص 346.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان و پند
#فیل_در_تاریکی
شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند, مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کردهاند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشا ن نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی میبود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست, ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
📚منبع؛: مثنوی معنوی
💫نتیجه گیری:
میخواستم بگم میدونی قرآن در مورد ظن وگمان چی فرمایش میکنه👇
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ...
"الحجرات 12"
✨ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان توجیه احکام خدا
☀️روزی یکی از دوستان #بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا #حرام است؟
🌿بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🌿بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
💥مرد فریادی کشید و دستش را روی سرش گذاشت و از درد نالید! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، و اما اینکار را باتو کردم تا دیگر جرات نکنی احکام خدا را با توجیه های شیطانی زیر پا بگذاری!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان فشار قبر
✨ به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
💖رسول خدا صلى الله عليه و آله به مادر سعدفرمود: با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود:ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
💖حضرت فرمود:چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
📚داستانهاى بحارالانوار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
دوستی نقل می کرد، یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت . مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم، چشمانش و قلبش می لرزید. متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت : شکر خدا چیزی نیست.
از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد. متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو ، چیزی نیست شکر خدا سالم هستی.
در علت این کار او عاجز ماندم، متصدی که مرد عارفی بود گفت: دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلا ناراحت نشد هزینه کرده بود. پس من و تو که سالم هستیم اگر واقعا خدا را شاکر باشیم ، باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینه ای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است،صدقه ای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول، فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم.....
✨الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ
🔥شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر ( مانع انفاق و بخشش شما و دیدن نعمت های الهی می شود)
"268 بقره"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
✍ حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمتهای باغ در حیرت فرو رفتند.
🌟حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمیگذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش میسپارم.
☄ پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار میرفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور میخواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس میداد که فقیر هیچ در بساط نداشت.
جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.
🌳چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بینیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمهای پدید آمده است.
✨ این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغهای مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغهای خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.
🔹🔹 ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمیکند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.
🔹سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسههای بیابان از شرمم پنهان شدهام. شبها در تاریکی چون حیوانات بیرون میروم و شکاری میکنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسهها پنهان میشوم.
💫 ندا آمد ای موسی (ع)
🔻🔺آن جوان صاحب باغ بیکرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.
🔻🔺و اینکه میبینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بینیاز شوند.
🔴✨ به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بندهام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش میکنم، حتی هر چه را میبخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمیتواند خود را رها سازد.
🔴✨و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچکس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمیتواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمیتواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی میفرستیم تا ماسهها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آنگاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت.
📚پندهای تاریخ جلد 5 ص 240
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان طینت پاک...
✍️ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاهای خوی، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
💫ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
✨زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
🌹 اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان حضرت یونس
"پارت دوم (آخر)
☘كشتي حركت كرد، در وسط دريا ناگاه ماهي بزرگي سر راه كشتي را گرفت، در حالي كه دهان باز كرده بود، گويي غذايي ميطلبيد، چون آن حضرت ماهي را ديد ترسيد، به عقب كشتي آمد، ماهي نيز به جانب عقب آمد تا اینکه کار بر اهل کشتی تنگ شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💐سرنشينان كشتي گفتند: به نظر مي رسد گناهكاري در ميان ما باشد كه بايد طعمه ماهي گردد، سپس آنها تصميم گرفتند ميان خود قرعه كشيده، تا به نام هر كس اصابت نمود، او را از كشتي بيرون اندازند. قرعه به نام يونس (عليهالسلام) درآمد. حتی سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام يونس(عليهالسلام) اصابت نمود.
🍀يونس را به دريا افكندند، آن ماهي بزرگ او را بلعيد. زماني كه ماهي يونس (عليهالسلام) را در كام خود فرو برد، خداوند به آن حيوان الهام فرمود، كه به يونس(عليهالسلام) آسيبي نرساند، يونس(عليهالسلام) در شكم ماهي كه جاي گرفت پنداشت از دنيا رفته است، لذا اعضاي بدنش را حركت داد، دانست كه زنده است. از اين رو به سجده افتاد و عرضه داشت:
🍀 پروردگارا! جايگاهي براي پرستشت برگزيدم، كه كسي در چنين جايي تو را ستايش نكرده است. سپس چند روز همچنان در شكم ماهي به سر برد و پيوسته به ذكر و ستايش پروردگار ميپرداخت، پس از آنبه عظمت الهي اعتراف كرد، و اقرار نمود در كاري كه از او سر زده به خود ستم روا داشته است.
🍀خداوند دعايش را مستجاب كرد و توبهاش را پذيرفت.و به ماهي فرمان داد تا يونس(عليه السلام) را به ساحل ببرد و او را به بيرن دريا بيفكند. يونس(عليهالسلام) در حالتي از بيماري و خستگي، از شكم ماهي خارج شد.
🌻خداوند درختي با سايه گسترده از نوع كدو بالاي سرش رويانيد، كه آن را ميمكيد مانند شير از پستان، و در سايه آن به سر ميبرد. موهايش همه ريخته بود و پوستش نازك شده بود و تسبيح خدا ميگفت و ذكر خدا ميكرد در شب و روز.
🍀چون بدنش قوت يافت و محكم شد و سلامتي خود را باز يافت، خدا كرمي را فرستاد كه ريشه درخت كدو را بخورد و آن درخت خشك شد. خشك شدن آن درخت براي يونس( عليه السلام) بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحي كرد: چرا محزون هستي؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘او عرض كرد: اين درخت براي من سايه تشكيل ميداد كرمي را بر آن مسلط كردي، ريشهاش را خورد و خشك گرديد. خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك درختي كه، نه آن را كاشتي و نه به آن آب دادي غمگين شدي، ولي از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدي، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوي پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوي آنها برو.
☘يونس(عليهالسلام) متوجه خطاي خود شد و عرض كرد: «يا رب عفوك عفوك»، سپس به سوي نينوا حركت كرد، وقتي به نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد شهر شود، چوپاني را ديد نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس(عليهالسلام) به سوي شما ميآيد.
🏵چوپان به يونس(عليهالسلام) گفت: آيا دروغ ميگويي؟ آيا حيا نميكني؟ يونس(عليهالسلام) در دريا غرق شد و از بين رفت. به درخواست يونس(عليهالسلام) گوسفندي بازبان گويا گواهي داد كه او يونس(عليه السلام) است.
🍀چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت، و ورود يونس(عليهالسلام) را به مردم خبر داد، مردم كه هرگز چنين خبري را باور نميكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند. او گفت: من براي صدق خبري كه آوردم برهان دارم. گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهي ميدهد.
🍀همان گوسفند با زبان گويا گواهي داد، مردم به راستي آن خبر اطمينان يافتند.
به استقبال حضرت يونس(عليهالسلام) آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبي استوار ماندند و سالها تحت رهبري و راهنماييهاي حضرت يونس(عليهالسلام) به زندگي خود ادامه دادند.
🍀مدت غيبت يونس(عليهالسلام) از ميان قومش حضرت يونس(عليهالسلام) چهار هفته (بيست و هشت روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن به سوي دريا به طول انجاميد، همچنين مدت يك هفته را در ميان شكم ماهي سپري كرد و يك هفته را نيز در بيابان زير سايه كدو گذرانيد و يك هفته را هم صرف بازگشت مجدد به شهرش نمود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚منابع:
[1] - قاموس قرآن: ج 7، ص 275 – سور و آياتي كه نام يونس در آنها ذكر شده است عبارتند از:
نساء، آيه 163 – انعام، آيه 86 – يونس، آيه 98 – صافات، آيه 139.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
حتما حتما بخوانیم⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
📙 داود نبی ع دو شاگرد داشت که یکی اروخیم و دیگری ایلوناخ بود.
هر دو برادر نزد داود به یادگیری زبور و عرفان الهی مشغول بودند.
اروخیم وقتی صفحاتی از زبور را میخواند اشک بر دیدهاش جاری میشد و دعای او مستجاب بود. اما ایلوناخ را چنین حالتی دست نمیداد.
⁉️ دو برادر از داود سوال کردند، ایلوناخ پرسید: ای داود، من اعمال صالح فراوانی نسبت به برادرم دارم اما در حیرتم چرا توفیقات او در کسب معرفت از من زیادتر است؟
داود نبی گفت: دقیق میگویی. اعمال صالح برادرت در مقابل اعمال صالح تو بسیار ناچیز است. ولی گناهان تو نیز از گناهان برادرت بیشتر است.
🔆 بدان که، خدا را چنانچه معصیت ناپسند میآید، عمل صالح تو خوش نمیآید. و برای خدا معصیت نکردن و تقوای او بسی زیباتر است از انجام کار نیک.
🔆 آنگاه که به نیازمندی کمک نمیکنی، خدای بندگان دیگری دارد که میتواند کار نیکی را که تو نکردی به آنها بسپارد تا انجامش دهند و از تو دلگیر نمیشود. اما آنگاه که دل یتیمی را شکستی، جبران اشک یتیم، کار را سختتر میکند.
🔆 آنگاه که عمل نیکی نمیکنی، رغبتی به اندوختن ذخیره آخرت نداری. ولی آنگاه که در محضر خدا نمیترسی و معصیت او میکنی، مقام او را در نزد خود خوار میداری و بر او اهانت میکنی و هر کسی را تحمل اهانت سخت است.
🔆 و بدان که نوری که به خاطر یک معصیت از تو گرفته میشود، با صدها عمل نیک، جایگزین شاید نشود. و ترک گناه خود نوری دارد که در عمل صالح نیست.
🔆 گاهی شیطان بهخاطر یک عمل نیک، چنان تو را فریفته به خود میسازد و ورود تو به بهشت را قطعی میکند، که از گناهان خود غافل میشوی.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
🌸🍃امام صادق (ع) فرمودند، در بنی اسرائیل مردی بود که سه سال به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند. زمانی که دید پروردگار دعایش را مستجاب نمی کند، به درگاه خدا عرضه داشت: ای پروردگارم آیا من از تو دورم پس صدایم را نمی شنوی! یا تو به من نزدیکی و دعایم را اجابت نمی کنی؟! در عالم خواب به او گفته شد: تو به مدت سه سال خدا را با بد زبانی و قلبی ناپاک و آلوده و نیّت غیر صادق خواندی(لذا دعایت مستجاب نشد). پس دست از بد زبانی بردار و قلبت را با تقوای الهی پاک و نیّتت را نیکو کن (تا دعایت مستجاب شود). حضرت فرمودند: آن مرد چنین کرد و بعد از آن به درگاه خداوند دعا نمود، پس خداوند پسری به او عنایت کرد.✨
📚كافى ج2 ص324 ( باب البذاء ح7 )
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺همنشین حضرت داوود علیه السلام در بهشت🌺
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
#داستان
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
#شکر
📚(داستانهای شهید دستغیب ص 30- 31)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
🌺🍃روزے حضرت موسے (ع) در كوه طور، به هنگام مناجات عرض كرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد: اے پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد: لبیك!
سپس عرض كرد: اے پروردگار گناه كاران!
موسی علیه السلام شنید: لبیك، لبیك ، لبیك!
حضرت گفت: خدایا به بهترین اسمے صدایت زدم، یكبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: اے خداے گناهكاران، سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود: اے موسے! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهے ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسے پناهنده شوند؟🍃🍃🍃
📚 ڪتاب قصص التوابین (ص ١٩٨)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
(خدا چه میخورَد؟؟!!😳)
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ روزی ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﻋﺰﻝ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ...
ﻭﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ...😔
ﻭﯼ ﺭﺍ ﻏﻼﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻭ ﺍﻭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ...
ﻏﻼﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﯾﻦ ﺳؤﺍل ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ..! "
ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: "ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟! "
ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﺯﮔﻮ؛ ﺍﻭﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟
- ﻏﻢ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ، آنجا ﮐﻪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻗُﺮﺏ ﺧﻮﺩ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ، ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺑﺮمیگزینید؟؟! 😔
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻏﻼﻡ ﺩﺍﻧﺎ...
- ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ؟
- ﺭﺍﺯﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎهان ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ... ☘☘
- ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺍﯼ ﻏﻼﻡ...
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻓﺖ تا پاسخها را ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎﺯﮔﻮ کند...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ جواب ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪ، ﺭﺧﺼﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻏﻼﻡ ﺑﺎﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ...
ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ..."
- ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ؟
- ﺭﺩﺍﯼ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯽ، ﻭ ﺭﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﭙﻮﺷﯽ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﺳﺒﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺷﺎﻩ ﺑﺒﺮﯼ ﺗﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﻢ.!!
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﯾﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻧﺪ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
"ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍین ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ؟ "
ﻭ ﻏﻼﻡ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﺷﺎﻩ، ﮐﻪ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻏﻼﻡ ﻭ ﻏﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﺎﯾﺪ...🌸
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﻏﻼﻡ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ مورد محبت خویش قرار داد...
#حکایتهای_پندآموز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
✨جود و بخشش کریم اهل بیت (علیه السلام) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
🗣شخصی خدمت امام مجتبی(علیه السلام) رسید و عرض کرد: ای فرزند امیر مؤمنان! تو را به خدایی که به شما نعمت فراوان داده، به فریاد من برس که دشمنی ستمکار دارم که نه حرمت پیران را پاس می دارد و نه به خردی صغیران ترحم می کند.
حضرت که تکیه داده بودند، با شنیدن این سخن، برخاستند و نشستند و فرمودند: «کیست این دشمن تا داد تو را از او بگیرم؟» عرض کرد: دشمن من، فقر و پریشان حالی است.
حضرت اندکی سر به زیر افکندند و سپس سر برداشتند و به خدمتکار خود فرمودند: «آنچه مال نزد تو موجود است، بیاور»
او نیز پنج هزار درهم آورد و به آن مرد داد و امام در پایان فرمود: «تو را به خدا سوگند می دهم که هرگاه بار دیگر این دشمن به تو حمله ور گردید و ستم ورزید، او را نزد من بیاور تا او را از تو دور گردانم»
📚بحارالانوار، ج43، ص 350
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
🌹مادر امام سجاد (ع) به نام شهر بانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود، حضرت شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد! امام باقر(ع) فرمودند: وقتی دختر یزدگرد را (شهربانو) به اسیری گرفته و وارد مدینه کردند، دختران مدینه برای تماشایش جمع شده بودند. هنگامی که وارد مسجد شد از پرتوش درخشان گشتند(کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند) عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به فارسی گفت« اف بیروج بادا هرمز» ( وای! روزگار هرمز سپاه شد) عمر(که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد. امیر المومنینی (ع) به عمر گفت: تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن. عمر رای علی (ع) را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد، شهر بانو جلو آمد و دستش را به شانه امام حسین (ع) نهاد، علی (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ او پاسخ داد: جهانشاه. حضرت فرمود: بلکه نا م تو شهر بانویه باشد، سپس به حسین (ع) فرمود: « یا ابا عبدالله لیلدن لک منها خیر اهل الارض» ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود 1 . حضرت علی (ع) از شهر بانو پرسید:« از پدرت در حادثه فیل سواران (و شکست سپاه ایران) چه سخنی را به خاطر داری؟» شهربانو در پاسخ گفت: به خاطر دارم که پدرم درآن هنگام می گفت:« هرگاه ارده خداوند برچیزی غالب شد، همه آرزو در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت به پایان رسید، مرگ خواهد رسید و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.» حضرت علی (ع) فرمودند:« براستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم می گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا رسید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.»
📚.زنان مرد آفرین تاریخ، ص169. 2. همان مدرک.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
📽داستان جالب و شنیدنی قاسم جگرکی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
✨از حضرت ابو عبد الله جعفر الصادق علیه صلوات الله الصادق روایت شده که فرمود: روزی امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در مسجد نشسته بود درحالی که شمشیر خویش را در دست گرفته و برزانو نهاده بود، در این حال مردی بر آن حضرت وارد شد و گفت: یا امیر المؤمنین! در قرآن آیتی است که قلب مرا فاسد کرده و مرا در دین خود به شک انداخته است. حضرت فرمود: آن آیه، کدام است؟ عرض کرد: قول خدای تعالی: و اسأل من ارسلنا من قبلک من رسلنا اجعلنا من دون الرحمن الهه یعبدون**زخرف/ 45، ترجمه: از رسولانی که پیش از تو فرستادیم بپرس که آیا غیر از خداوند رحمان معبودانی برای پرستش قرار دادیم. * یا امیرالمؤمنین! مگر در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پیغمبر دیگری بوده که رسول خدا از آنها چیزی سؤال بنماید؟ امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: بنشین که من انشاء الله جواب تو را خواهم داد. که خداوند در کتاب خود فرموده: سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المجسد الاقصی الذی بارکنا حوله لنریه من آیاتنا انه هو السمیع البصیراسراء/ 1، ترجمه: پاک و منزه است خدایی که بنده اش را در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقص که گرداگردش را پربرکت ساخته ایم برد، تا برخی از آیات خود را به او نشان دهیم چرا که او شنوا و بیناست. * از جمله آیات و نشانه هایی که خداوند (در شب معراج) به پیامبر خود محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ارایه داد این بود که چون جبرئیل با رسول خدا به بیت المعمور که مسجد اقصی است منتهی شدند و نزدیک گردیدند، جبرئیل در کنار چشمه بنشست و از آن چشمه وضویی کامل بجا آورد پس از آن گفت: یا محمد! شما نیز وضو بگیرید. پس جبرئیل برخاست و اذان گفت. پس از اذان با رسول خدا عرض کرد که یا رسول الله! در پیش بایست و نماز بجای آور و آشکارا قرائت کن چه آنکه در پشت سر تو از ملائکه چندان صف بسته اند که عدد آنان را خدا می داند و در صف اول آدم ابوالبشر و نوح پیامبر و هود و ابراهیم و موسی و عیسی و تمامی پیامبران که از بدو عالم تا روز بعثت تو، خداوند آفریده است، می باشند. پس سید انبیا رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیش ایستاد و بر آنها امامت کرد و نماز به جای آورد بدون آنکه از آنها هیبتی برد. چون از نماز منصرف شد و برگشت خداوند به آن حضرت وحی فرمود همانند چشم برهم زدن و دیدن چشم که سؤال کن یا محمد من ارسلنا من قبلک من رسلنا اجعلنا من دون الرحمن الهه یعبدون بس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آن جماعت از پیامبران و رسولان گذشته، التفات فرمود و گفت: بم تشهدون به چه چیزی گواهی می دهید؟ گفتند: شهادت می دهیم که معبودی جز خدای یکتا وجود ندارد تو پیغمبر خداوندی و علی امیر المؤمنین وصی و جانشین تو است و هر پیغمبری جانشینی داشته از عصه و خویشاوندان خود مگر این مرد و اشاره کردند به عیسی بن مریم (علیهم السلام) زیرا که وصی او شمعون پس حمون الصفا بود که پسر عموی مادرش بود و همچنین شهادت می دهیم که تو رسول خدایی و سید پیغمبران و شهادت می دهیم که علی بن ابی طالب سید اوصیا است و از ما عهد و میثاق گرفته شده برای اقرار نبوت شما و وصایت علی. پس آن مرد خطاب به امیر المؤمنین (علیه السلام) گفت: دل مرا زنده کردی یا امیر المؤمنین از این بیانات شیوای خود و اندوه مرا زایل نمودی
🖌 قضاوت های حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام)/ 361 359، به نقل از: عجائب احکام امیر المؤمنین
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻫﻤﺮﺍﻩ (ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺩ) ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺭﺳﻴﺪ،
ﺩﻳﺪ ﺍﻫﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺁﻥ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﺳﭙﺮﺩﻧﺪ.
ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ گفتند:
ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ پروردگار ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺭﯼ ﮐﻨﻴﻢ.
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍوند ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ،
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ حضرت ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻧﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ: آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻥ. ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭستا!
ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﯽ
ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺪ!
حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود ﻭﺍﯼ به ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ،
عمل شما چه بوده که اینطور مورد عذاب واقع شدید؟
ﻣﺮﺩ گفت : به علت ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﻣﺎ مستحق عذاب شدیم :
1 - پرستش ﻃﺎﻏﻮﺕ
2 - ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ
3 - ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ
4 - ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼﻫﺎﯼ ﺩﻧﻴﺎ
ﻋﻴﺴﯽ علیه السلام پرسید ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ به ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮔﺮﻳﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ.
حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود: ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺖ؟
او جواب داد: ﺷﺒﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﻳﻢ، ﺻﺒﺢ ﺁﻥ ﺩﺭ (ﻫﺎﻭﻳﻪ) ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ.
حضرت پرسید: ﻫﺎﻭﻳﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ شده گفت : ﻫﺎﻭﻳﻪ ﺳﺠﻴﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻋﻴﺴﯽ: ﺳﺠﻴﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﺳﺠﻴﻦ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺑﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺯﺩ.
ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺭﺳﻴﺪﻳﺪ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﺄﻣﻮﺭﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﮔﻔﺘﻴﻢ: ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﻴﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﮔﺮﺩﻳﻢ،
ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﺋﻴﺪ،
ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ شما! ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺨﺺ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪ! ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﻪ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺧﺸﻦ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡ، (ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ) ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻴﺰ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺋﯽ ﺩﺭ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺩﻭﺯﺥ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭﺯﺥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﻳﺎ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽﻳﺎﺑﻢ (ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎ ﻋﺬﺍﺏ ﺍین ﺷﺨﺺ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﮎ #ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ).
ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻳﺎ ﺍﻭﻟﻴﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺍلاکل ﺍﻟﺨﺒﺰ ﺑﺎﻟﻤﻠﺢ ﺍﻟﺠﺮﻳﺶ ﻭ ﺍﻟﻨﻮﻡ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﻤﺰﺍﺑﻞ، ﺧﻴﺮ ﮐﺜﻴﺮ ﻣﻊ ﻋﺎﻓﻴﻪ ﺍﻟﺪﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﻟﺎﺧﺮﺓ.
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪ! ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺧﺸﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﺷﺎﮐﻬﺎﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻣﺘﯽ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ.
📚داستان های اصول کافی،ص 495
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
#داستان
سرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
موضوعات مرتبط: حکایت، 12 - حکایت آن درخت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•