eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.2هزار دنبال‌کننده
34.5هزار عکس
28.5هزار ویدیو
325 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی که با همسرش بسیار صمیمی بود و زندگی خوشی داشت به بازار رفت تا غلامی برای کمک به زندگی شان بخرد، پس از انتخاب غلام، از فروشنده احوال او را پرسید. وی گفت: این غلام عیبی ندارد، جز این که سخن چین است. خریدار نیز این عیب را مهم ندانست و او را خریداری کرد. پس از مدتی روزی غلام در صدد سخن چینی برآمد؛ از این رو به خانم مولایش گفت: همسرت تو را دوست ندارد و تصمیم گرفته همسر دیگری اختیار کند و اگر هنگام خواب، چند تار مو از زیر گردن او ببری و بیاوری، من او را سحر می‌کنم تا از کارش منصرف شود و باز هم تو را دوست بدارد، آن گاه بی درنگ خود را به مولایش رساند و گفت: همسرت رفیقی پیدا کرده و تصمیم دارد هنگام خواب سرت را ببرد. شوهر به خانه آمد و خود را به خواب زد، وقتی همسرش کارد را نزدیک گردن او برد از جا پرید و او را کشت. وقتی خویشان زن خبردار شدند آمدند و شوهر را کشتند و به دنبال آن، همه به جان هم افتادند و درگیری میان آنها ادامه یافت! میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت، هیزمکش است کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان، کوربخت و خجل میان دو تن آتش افروختن 📙پند تاریخ 5/ 157 - 158؛ به نقل از: سفینة البحار / 613؛ جوامع الحکایات / 319. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زن‌های آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند. یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگ‌های سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند. اگر او از بردن آن سنگ‌ها، شانه خالی می‌کرد، زیر تازیانه و چکمه‌های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید. آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟» چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند) آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم » 📚حکایتهای شنیدنی ‌ ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔸روزی نامه ای از سوی شخصی به دست جناب خواجه نصیرالدین طوسی(ره) که از علما و بزرگان اسلام است رسید. از جمله مطالبی که در آن نامه آمده بود این خطاب بسیار زشت بود: "ای سگ و ای فرزند سگ."!! خواجه هم در جواب او گفت: "این که مرا سگ خوانده ای صحیح نیست؛ زیرا سگ با چهار دست و پا راه می‌رود و ناخن‌های دراز دارد اما من راست قامت هستم و بر روی دو پا راه می‌روم، بدنم بدون مو است و ناخن هایم پهن است، سخن می‌گویم و می‌خندم و این ویژگی‌ها غیر از صفاتی است که تو به من نسبت دادی و مربوط به سگ می‌شود."! و بقیه نامه او را با کمال متانت و بزرگواری و به دور از هرگونه سخن تند پاسخ داد!! 🌿حضرت علی علیه السلام فرمودند: عادَةُ الْکِرامِ حُسْنُ الصَّنیعَةِ.🌹 «عادت انسان‌های بزرگوار نیک رفتاری است.» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘ داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر؟ اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی ازعلمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق درجرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و بسال 1260درسن 85سالگی در از دنیا رفت و مرقد شریفش درکنار مسجد سید اصفهان، معروف ومزار علاقمندان است. وی درمورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که دراینجا می آوریم: حجه السلام شفتی درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به اورسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده وگفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزاردکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📙 اقتباس ازکتاب صد و یک حکایت ،ص 158 🌷 آیت الله بهجت (ره) : ☘ بهترین کار برای به هلاکت نیافتادن در آخرالزمان دعای فرج امام زمان (علیه السلام) است ، البته دعای فرجی که در همه ی اعمال ما اثر بگذارد. 📖 نکته های ناب ص71 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝 زرق و برق دنیا 😔بهشت رفتن داره سخت و سخت‌تر می‌شه این همه زرق و برق مگه می‌ذاره کسی به اون دنیا فکر کنه 😍تو خونه و محل کار و بین راه همش چیزهای خوش آب و رنگ هست که حواس آدمو پرت می‌کنه. 🤔بعد آدم فکر می‌کنه زندگی همین چیزهاست. خوردن و خوابیدن و خوش گذروندن و بعد هم مردن 😏 اگه واقعا آخرش مردن باشه که دیگه خوشگذرونی نداره 🙄 بیشتر آدم‌ها قسمت خوشگذرونیش رو باور کردن اما مردن و رفتن به دنیای دیگه یادشون رفته 🔅وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا 🔅زندگی دنیا آن‌ها را فریب داد 📚بخشی از آیه 70 انعام •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
+ خانومم؟ - جونم مهربونم🥰 + چیکار کردی انقد وابستت شدم ؟😢♥️ - خخ 🙈 همه زیر سراین کاناله🙊👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/2539192337C5be24033fc https://eitaa.com/joinchat/2539192337C5be24033fc
(تشرّف خدمت امام عصر ارواحنا فداه)🌹 نام کتاب: یکی از موثّقین نقل می‌کرد: شخص بزرگواری سال 1366 به مکّه مشرّف شدند و در تظاهرات برائت از مشرکین شرکت کرده و از ناحیه سر مضروب شدند و زیر دست و پای مردم افتادند. آن بزرگوار گفت: در آن حال متوجّه به امام عصر - ارواحنا فداه - شدم و در دل خود عرض کردم: آقا جان🌹 من هر سال به عشق ملاقات شما در عرفات به مکّه می‌آیم، ولی امسال هنوز به عرفات نرفته و موفّق به ملاقات شما نشده ام...😔 در همان حال سید بزرگواری را دیدم که مرا از زیر دست و پای مردم بیرون آورد و دست بر سر من کشیده و فرمود: "چیزی نیست." این جمله را هم افزودند: "کسانی که در تظاهرات شرکت کرده اند مورد توجّه ما هستند و کسانی که مضروب گردیده اند پیش ما اجر دارند." بعد از آن، چند قدمی مرا همراه خود برد، ناگهان متوجّه شدم که به بیمارستان رسیده‌ام در آن موقع به من فرمود: "برو خودت را نشان بده." من به بیمارستان رفتم و خودم را نشان دادم آنان به سر من نگاه کردند و گفتند: "چیزی نیست!" در صورتی که موثّق مذکور می‌فرمود: وقتی ایشان به کاروان ما برگشت لباس هایش از خون سرش رنگین شده بود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! برای هارون الرشید لباس‌های فاخر و گران قیمتی آورده بودند. آن را به علی بن یقطین وزیر [شیعه ] خود بخشید. از جمله آن لباس‌ها دراعه ای* طلابافت و از جنس خز بود که به لباس پادشاهان شباهت داشت. علی بن یقطین نیز آن لباس‌ها را همراه اموال دیگری برای امام کاظم (ع) فرستاد. حضرت، دراعه را توسط شخص دیگری برای وزیر فرستاد. او شک کرد که علت چیست؟ حضرت در نامه ای نوشتند: آن را نگهدار و از منزل خارج مکن که روزی احتیاج می‌شود. علی بن یقطین پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد. غلام معزول نزد هارون الرشید سخن چینی کرد که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفر است و خمس اموال خود را در هر سال برای او می‌فرستد. به عنوان نمونه همان ص: 100 دراعه ای را که شما به او بخشیدید در فلان روز برای موسی بن جعفر فرستاد. هارون بسیار خشمگین شد و گفت: باید این راز را کشف کنم. همان دم در پی علی بن یقطین فرستاد؛ هنگامی که حاضر شد، گفت: آن دراعه ای را که به تو دادم چه کردی؟ علی بن یقطین گفت: در خانه است و آن را در پارچه ای پیچیده‌ام و هر صبح و شام آن را باز میکنم و به آن، تبرک می‌جویم! هارون گفت: هم اکنون آن را بیاور. علی بن یقطین یکی از خادمان خود را فرستاد و گفت: دراعه در فلان اتاق، داخل فلان صندوق و در پارچه ای پیچیده است. برو آن را زود بیاور. غلام رفت و آن را آورد. هارون دید دراعه میان پارچه گذاشته شده و عطر آلود است. خشمش فرو نشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان. دیگر سخن کسی را در باره ی تو قبول نمیکنم و جایزه ی زیادی به او بخشید. آن گاه دستور داد غلامی را که سخن چینی کرده بود، هزار تازیانه بزنند. هنوز بیش از پانصد تازیانه به او نزده بودند که مرد. *لباسی که جلویش باز است و روی لباس می‌پوشند. 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 398-397/1 ؛ به نقل از: داستان‌ها و پندها 52/1 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
«باقر» لقب پنجمین اختر فروزان آسمان امامت و ولایت امام محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام است. باقر؛ یعنی شکافنده. به آن حضرت باقر العلوم میگفتند؛ یعنی شکافنده ی دانش ها. روزی مردی مسیحی به صورت سخریه و استهزا به آن حضرت گفت: أنت بقر [1] امام بدون آن که از خود ناراحتی نشان دهد، با کمال سادگی و خونسردی فرمود: من بقر نیستم من باقرم. مسیحی گفت: تو پسر زنی هستی که آشپز بود. امام فرمود: شغلش این بود؛ عار و ننگی به شمار نمی آید. مسیحی گفت: مادرت سیاه و بی شرم و بدزبان بود. امام فرمود: اگر این نسبت‌ها که به مادرم میدهی، راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر این نسبتها دروغ است، خداوند از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی. این روحیه ی امام (ع) باعث شد آن مرد مسیحی، مسلمان شود. [2] [1]: بقر: گاو. [2]: داستان راستان 17/1 ؛ به نقل از: بحار الأنوار 11/ 83 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
اگه میـخوای ڪنی بایـد دل بڪنی از دنیا و تعلـقاتش در سـجده‌یِ آخـرِ نـمازهایش این دعا را میـخواند: ‌اللهم أخرِجْنی حـُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا.. ..🕊 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سه چيز برادر را از برادر جدا ميکند 💠زن زر زمين سه چيز در زندگي يکبار به انسان داده مي‌شود 💠والدين جوانی شانس سه چيز دلتنگي مي آورند 💠مرگ والدين مرگ برادر مرگ فرزند سه چيزدردنيا لذت بخشند 💠آب اتش آرامش سه چيز را هرگز نخور 💠غصه حرام حق سه چيز باعث سقوط انسان است 💠غرور دشمني جهل سه چيز را بايد افزايش داد 💠دانش دارائی درخت سه چيز انسان را تباه ميکند 💠حرص حسدحماقت سه چيز را هميشه بخور 💠سيب سير سرکه با سه چيز هميشه دوستي کن 💠عشق عدالت عبادت سه چيز رنج آور است 💠بیماری بی پولی بی مرامی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺 مرحوم آخوند ملا علی همدانی حکایت نموده اند که : روزی پیرمردی برای محاسبه سهمین ( خمس و زکات ) نزدم آمد . بوی عطر عجیبی را از او استشمام نمودم که تا به حال آن بوی خوش به مشامم نرسیده بود . کنجکاو شدم و از او پرسیدم : پدر جان از چه عطری استفاده می کنی ؟! گفت : این بوی خوش ؛ قصه ای دارد که تا بحال آن را برای احدی نقل نکرده ام و قصه ؛ این است که شبی در عالَم خواب ، پیامبر خدا (ص) را زیارت نمودم ؛ در حالی که حدود بیست نفر اطراف آن حضرت نشسته بودند ، من نیز در آن جمع بودم . حضرت خطاب به حاضران جلسه فرمودند : کدامیک از شما زیاد بر من صلوات می فرستد ؟ خواستم بگویم من ، اما ساکت شدم .بار دیگر پرسیدند . باز هم کسی پاسخ نگفت .بار سوم نیز سؤال خود را تکرار فرمودند . می خواستم بگویم من ، اما قدری با خود فکر کردم ،که شاید دیگران بیش از من صلوات فرستاده باشند . پس آن گاه حضرت (ص) بلند شدند و خطاب به من فرمودند :شما بر من زیاد صلوات می فرستی.سپس مرا بوسیدند . از آن پس این بوی عطر ؛ از من استشمام می شود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸یکشنبه تون 🍃سرشار از لطف خدا 🌸ان شاالله خداوند 🍃زندگیتون 🌸را بی گره ببافـد 🍃روزتون پر از برکت 🌸و لحظه هاتون لبریز 🍃از عشق به امام محمد باقر(ع) 🖤شهادت امام 🖤محمد باقر (ع) تسلیت باد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 استانداری که بار شهروند را به خانه رساند ✍سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند.کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذر خواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. چو نیکی نمایدت گیتی خدای تو با هرکسی نیز نیکی نمای 📚با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.💥 . -- خدا خدا بنده! +بنده به گوشم!! -- حواست باشه؛ دارم نگاهت می کنم:)👀 +مفهوم شد...✅ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💐چند پند آموزنده 🌺سه ‌چیز در زندگی یکبار به تو داده میشود 🔹 والدین 🔹 جوانی 🔹 شانس 💐سه چیز را همیشه بخور 🔹 سیب 🔹 سیر 🔹 سرکه 🔴سه چیز را هرگز نخور 🔺حق 🔺مال حرام 🔺غصه 🌹با سه چیز همیشه دوستی کن 🔹 عشق 🔹 عدالت 🔹 عبادت 🌹سه چیز را از دست نده 🔹 برادر 🔹 رفیق 🔹امید 🔴سه چيز انسان را تباه ميکند 🔺 حرص 🔺 حسد 🔺حماقت 🔵سه چيز را بايد افزايش داد 🔹 دانش 🔹 دارایی 🔹درخت 🔴سه چيز باعث سقوط انسان است 🔺غرور 🔺دشمنی 🔺جهل 🌺(یامهدی عج🌺 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• فرواردیادتون نره🙏
🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✍هدایت نمودن زن فاسد ✅در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است! آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید! آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست‌او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند! زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟! زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم! سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در‌می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین (ع) است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا! مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند! زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . 💭 مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . 💭 این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. 📚غررالحكم، ج2، ص52 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃🌼🍃🌸🍃 ✅استادی با شاگردش از باغى ميگذشت .. چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده .. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت .خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .. ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت .. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی .. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
. 💙 آرزویی که برای تو خیلی بزرگه، 👈 برای خدا که بزرگترینه چیزی نیست(الله اکبر) 💜 کاری که به نظر تو غیر ممکنه، 👈 برای خدا که به هر کاری تواناست، کاملا ممکنه (هوالقادر) ❤️ دری که تو فکر می کنی بسته است، 👈 باز کردنش کاری نداره چون کلیدش پیش خداست (هوالفتاح) پس تردید نکن. برای هر خواسته ای، در هر کاری، به او تکیه کن. وقتی خدا پشتته، روبروت هیچ کسی و چیزی نمیتونه وایسه ✨ربَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ✨ بار الها، ما بر تو توکل کردیم و رو به درگاه تو آوردیم و بازگشت تمام خلق به سوی توست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠داستان مرد هندی و افسر انگلیسی! بخونید جالبه👌 🔹در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد. 🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند.. 🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه! 🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی. 🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد... 🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند. 🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم. 🔸ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند. 🔹افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند. 🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد. 🔹وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد! 🔸افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی. 🔹افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود. ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است. 🔸ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد. 🔹ولی دفعه دوم، او کرامت خود را در به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد». 🔻این داستان، حکایت افراد زیادی است! آنان که با گرفتن پول و مقام، حقوق و وام نجومی، ملک و زمین و اموال، رانت و اختلاس و پارتی و سایر امتیازات، فرستادن فرزندان شان به اروپا و آمریکا و... کرامتِ خویش را فروخته اند‌، از ترس باختن اندوخته های کاذب خود لال شده اند و حرفی نمی زنند! داستانی آشنا برای همه ما... داستان و مط🦋الب زیبا •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! زن عقیم و نازا نزد پیامبر زمانش میرود می گوید از خداوند فرزند صالح برایم بخواه ! پیامبر وقتی دعا میکند وحی میرسد او را نازا خلق کردم . زن میگوید خدا رحیم است و میرود ! سال بعد باز تکرار می شود و باز وحی می آید نازا و عقیم است زن رو به آسمان نگاه می کند و میرود! سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند با تعجب از خدا می پرسد: بار الها چگونه کودکی دارد او که نازا خلق شده بود !؟ وحی میرسد هر بار گفتم عقیم است او باور نکرد و مرا رحیم خواند رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یکی از دوستان در مورد حقوق زنان در اسلام شبهاتی ابراز فرموده است با توجه به اهمیت موضوع ،شبهات مربوط به این قسمت را در چند پست(البته در چند زمان متفاوت) ان شاء الله مورد بررسی قرار خواهیم داد. ⬅️⬅️⬅️ شبهه: چرا زن نصف مرد ارث می گیرد چرا دیه ی زن نصف دیه ی مرد است چرا مردها می توانند چهار زن بگیرند آیا این ظلم به حقوق زن ها نیست؟ پاسخ🌻🌻🌻: 🍃چرا ارث زنان نصف ارث مردان است؟ 🌱🌱🌱چون در غیر این صورت به مردان ظلم میشد،خواهر نصف ارث برادرش را به خانه شوهر میبرد ولی شوهرش از خانواده پدر خودش یک سهم کامل میاورد که میشود: یک و نیم سهم اما برادری که یک سهم کامل را بعد از فوت پدرش دریافت کرده است،همسرش از خانه ی پدر خودش نیم سهم به عنوان ارث می آورد که باز هم می شود: یک و نیم سهم در هر دو خانواده............. یک و نیم=یک و نیم آیا هیچ بی عدالتی صورت گرفته است؟ "اما" مرد وظایفی چون تامین نفقه زن و بچه ها و تمام مخارج را شرعا" به گردن دارد و در غیر این صورت(نبود قانون خدا)حق مرد ها پایمال میشد،چون زن هیچ گونه تکلیف مالی، به صورت شرعی به گردن ندارد. 🍃چرا دیه زن نصف دیه مرد است؟ 🌱🌱🌱چون بعد از فوت زن یا مرد،مبلغ دیه را به خانواده اش میدهند.آن را داخل قبر که نمیگذارند!!! بعد از فوت مرد،دیه کامل دریافت میکنند و آن را به زن و بچه اش میدهند،زن و بچه ای که درآمدی ندارند اما بعد از فوت زن،نصف دیه را دریافت میکنند و آن را به خانواده ای میدهند که مرد در آن حضور دارد و کماکان نفقه خانواده را تامین میکند... و برای مصالح جامعه این تدبیر بسیار زیبایست،و اصلا" به این معنا نیست که ارزش زن نصف ارزش مرد است. آیا این حکم به نفع زنان است یا به ضرر آنها؟ 🍃چرا مرد میتواند چهار زن بگیرد؟آیا این ظلم به حقوق زن ها نیست؟ 🌱🌱🌱خیر،این کار برای مصالح جامعه انجام میگیرد و برای دفاع از حقوق زنان. اولا" پروردگار فقط جواز این کار را داده است،و به آن امر نفرموده اند. دوما" این شرایط برای روز استثناست،مثلا" زمانی که بخاطر دلایلی همچون جنگ یا بیماری یا ...آمار زن ها بسیار بیشتر از مردها می شود(چون مردها بیشتر در معرض مرگ و میر قرار دارند)،یا زن هایی که مریض هستند و شوهرشان نیاز به همسری دیگر دارد(آیا منصفانه است زن مریض را رها کند؟) یا زن هایی که بچه دار نمی شوند (فرزند از بزرگترین نعمت های خداست،چرا باید زوجین از این نعمت محروم شوند؟ اگر میگوید شاید تقصیر مرد باشد،زن هم میتواند طلاق بگیرد و شوهر دیگری بکند.) سوما" زن هایی که بی سرپرست مانده اند هم زن هستند،آیا نباید به حقوق آنها توجه شود؟ باید تا آخر عمر بی سرپرست بمانند؟ یک امر بدیهی است یک جوان 25 ساله با وجود این همه دختر در جامعه هرگز با یک زن 35 ساله که 3 بچه دارد ازدواج نمیکند... زن هایی که مخالف این قانون خداوند هستند نمی ترسند روزی خود بیوه شوند؟ تکلیف آنها چیست؟ تنها راه چاره برای جلو گیری از فحشا و مشکلات اجتماعی تعدد زوجات است. هرچند خداوند برای این گونه ازدواج ها شرط هم تعیین کرده است و ان هم رعایت عدالت است.(آیه 3 سوره نساء) ولی فراموش نکنیم کسانی که به دنبال شهوت رانی هستند یا از روی تکبر و ...زن دیگر اختیار میکنند و میگویند اسلام اجازه داده است اسلام از کار آنها مبراست. نویسنده: م.ی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•