🌸🍃🌸🍃
داستان آموزنده و واقعی
#بخشاول
راوی میگوید:
مریم 38 سال دارد از جایی به او خبر رسیده است که مدد الهی صندوقی داریم که به نیازمندان کمک میکنیم.
زنگ میزند و شرایط را میگویم که ما به ایتامی که پدر خود را از دست دادهاند و پیرزنان و پیرمردان بدوارث و بیوارث مدد الهی کمک ثابت میکنیم. مریم میگوید: شوهرش را از دست داده است و چون محلهی آنها از نظر فرهنگی فقیر و عقبافتاده است از او میخواهم به همراه فرد دیگری به منزل ما بیاید تا ارزاق را خودش بگیرد و از اتّهام همسایگان در محل دور باشد.
به همراه والدهی خود پای درددل مریم مینشینم. او میگوید: 4 سال پیش بر اثر سوءمصرف مواد مخدر شوهرش را از دست داده است و یک پسر 25 ساله و دختر 16 سالهای به نام سحر دارد. سحر دختری چادری و نجیب و خیلی خجالتی، با چهرهای مؤمن با مادرش زندگی میکند. درونم میسوزد وقتی میبینم مریم در خود احساس شرمندگی میکند. از فقرهای زمان کودکیام برای آنها میگویم تا کمی راحت شوند و مرا از خود بالاتر نبینند.
پسرش علی معتاد است و گریه میکند و به خاطر اعتیادِ پسرش هیچ کسی و هیچ خیریهای به آنها کمک نمیکند. گویی سحر و مادرش هم باید به درد اعتیاد او گرسنگی بکشند و بسوزند. واقعاً بر حال این جامعه باید گریست که به جای عمل به کتابِ خدا، از یکدیگر دینِ خدا را پرس و جو کرده و یاد میگیرند. مادرش میگوید: زمانی که شوهرش را از دست داد هیچ یک از فامیل به آنها نزدیک نشدند و گویی با فوت شوهرش آنها هم غریبه شدند. مریم با چشمانی گریان میگوید: وقتی علی سرباز بود من هر روز دغدغه داشتم که وقتی ساعت 3 سحر از مدرسه میآید، چه چیزی برای ناهار او درست کنم. مجبور شدم از بقالی سر کوچه مدت یکسال، نسیه بردارم تا کارهای کمیته امدادم درست شود و مبلغی بگیرم.
بدهی من در یکسال، 600 هزار تومان شد، دیگر شرم داشتم به مغازه بروم و نسیه چیزی بردارم. صاحب مغازه پشت سر هم پیام میفرستاد تا ما بدهیمان را صاف کنیم.
شبی مادر و دختر گریه کردیم. سحر گفت: مادر! من گوشوارههایم را امانت میدهم تا زمانی که بدهیمان را صاف کنیم به بقالی بده تا آبرویِ ما را در محل نَبرد. گوشوارهها را بردم، تحویل دادم و قلب مرد آرام گرفت. او گفت: من برای مبلغ شما باید سود بگیرم چون 600 هزار تومان سال قبل، اکنون یک میلیون و دویست هزار تومان شده است!!!
چارهای نداشتم باید میپذیرفتم. اکنون یکسال است گوشوارههای سحر در دست آن پیرمرد گرو و در رهن است. شنیدن این داستان اشک بر هر چشمی را جاری میکند.
خانه را ترک میکنم و به مغازهی بقالی محل میروم و مبلغ یک میلیون و دویست هزار تومان کارت میکشم و بدهیِ آنها را تسویه میکنم. وقتی به خانه برمیگردم مریم و مادرش باور نمیکنند. گمان میکنند منِ روسیاه امامزاده هستم. میگویم: من گنهکاری بیش نیستم و کار خاصی نمیکنم، این وظیفهی من است که کلامِ وحی و خدایِ من بر من امر کرده است. واقعاً بر حال زمانه باید گریست، از بس کارِ نیک در جامعهی ما کم شده است هر کسی نیکوکاری کند و انجام وظیفه نماید تا حدّ امامزاده در چشم فقرا عزیز میشود.
#ادامهدارد
@DastaneRastan_ir