هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و #بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی #لباس او را در میآورد تا #حالش بهتر شود.
یهو مرد از جا بلند شد و😱........👇
https://eitaa.com/joinchat/3130523775C456d8c0c69
دوستداری داستان و حکایت کوتاه بخونی بیا منبع حکایت 😍👌
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و #بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی #لباس او را در میآورد تا #حالش بهتر شود.
یهو مرد از جا بلند شد و😱........👇
https://eitaa.com/joinchat/3130523775C456d8c0c69
دوستداری داستان و حکایت کوتاه بخونی بیا منبع حکایت 😍👌