#رمان_عاشقانه😍
به مقابل خود خیره بود و به این فکر می کرد که وقتی به خانه بازگشت چه جوابی بدهد که نه سیخ بسوزد و نه کباب…
از دروغ گفتن متنفر بود اما این روزها عجیب به دروغ گویی عادت کرده بود.
حالا دیگر یکی از خصلت های اصلی او به شمار می آمد.
تقصیر خودش که نبود، معنی آزادی را در دروغ و دروغگویی می دید و چاره ای نداشت.
اگر به دروغ متوسل نمی شد که کارش راه نمی افتاد…
_ گیسو، گیسو… یک لحظه میای اینجا…!!
برگشت و به «نیاز» دوست صمیمی اش نگاهی انداخت، کنار مرد جوانی ایستاده بود و با لبخند به گیسو می نگریست.
گیسو با بی میلی از جای خود برخاست و به آن سمت قدم برداشت خودش هم از این وضع آن چنان راضی نبود اما نیروی پنهانی او را وادار می کرد که به کارهایش ادامه دهد.
به آن دو نزدیک شد و گفت:
_ جانم عزیزم؟!
نیاز به جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
_ گیسو، ایشون آقای صمدی هستن، شهریار صمدی…
با لبخند مصنوعی به سمت جوان برگشت و با بی رغبتی گفت:
_ خوشبختم جناب، من هم گیسو هستم…
ادامه اینجاست😍👇
http://eitaa.com/joinchat/3929800726C401a9b002b
هدایت شده از
#عاشقانه_مذهبی پارت۳۲۸ 🔰
دیگه درد نداشتم وفقط صدای قلبم بود. بوی #عطرتلخش دیوونم کرد.
به این #مـــردقـوی که من روتوی #آغوشش❤️بگیره، ازخودش دورنکنه نیازداشتم ،آروم گفتم:
–آرش میترسم بلایی سرت بیاد😢
بانگاه رضایتمندی سرمو رو #سینه اش فشارداد:
– #بادیگارد سربه هواباید بلاسرش بیاد دیگه،حقشه.این مدت داشتن تعقیبمون می کردن،من نفهمیدم.
زیرگوشم باهمون #شیطنت_مردونش
زمزمه کرد:تقصیرخودته که سربه هوام کردی😉
سرش روتکیه دادبه سرم وگفت:
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، #حورالعین_من 🙈😅
#ادامه #رمان_عاشقانه وپر #رمزوراز😍🔰
http://eitaa.com/joinchat/2048065560Ccaa224f9a0