🌳حكايت انسان بااصل و ریشه
رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🔴"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠شخصی از امام سجاد (ع) سوال کرد:
🌙 چگونه صبح کردی ای پسر رسول خدا (ص)!؟ (یعنی روز را چگونه آغاز کردی؟)
فرمود: صبح کردم در حالیکه به هشت کس بدهکارم و آنان هر زور هشت چیز از من طلب میکنند و مرا به سوی خود میخوانند:
1- خدای تعالی از من واجبات را میخواهد.
2- پیامبر(ص) سنتش را
3- زن و فرزند، نفقه و مخارج زندگی را
4- نفس از من شهوت
5- شیطان از من نافرمانی و معصیت
6- فرشتگان نویسنده اعمال، ازمن صداقت و درستکاری
7- ملکالموت از من روح و جان
8- قبر از من بدن را میخواهد.
و من در میان این هشت طلبکار، مسئول و ناتوان شدهام.
📚منابع:
1-بحارالانوار، ج46، ص69، ب5، ح42
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹خاطره ای آموزنده از چارلی چاپلین🌹.
هنوز سیرک را ندیده بودم اما عاشق آن بودم؛ وصف سیرک را خیلی شنیده بودم.
پدرم وضع خوبی نداشت اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پول هایی که پس انداز کرده بود، من را به سیرک ببرد.
در صف خرید بلیط، جلوی ما پدر و مادری بودند که با چهار فرزندشان با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، پدرِ بچه ها دست در جیبش برد و مقداری پول درآورد و روی باجه بلیط فروشی گذاشت؛ امّا متصدی باجه، پول ها را به وی برگرداند و به او گفت که با این پول تنها دو نفر از آنها می توانند به سیرک بروند! ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت؛ معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه كار کند.
پدرم که متوجه داستان شده بود و نمی توانست ذوق و شوق بچه های او را نادیده بگیرد، دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت؛ سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، به گمانم این پول از جیب شما افتاده! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد از او تشکر کرد.
به نظرم مرد آبرومندی بود اما درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
هنگام رفتن داخل سیرک چندبار ایستاد و با محبت به پدرم نگاه کرد.
پدرم منتظر ماند تا آنها داخل سیرک بشوند و وقتی مطمئن شد که آنها داخل شدند دست من را گرفت و آرام از صف خارج شدیم.
پدرم تمام پول پس اندازش را به آنها داده بود. من نمیدانم پدرم چه حس و حالی داشت چون تا خانه هیچ حرفی بین من و او رد و بدل نشد؛ اما من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار می کردم...
📙برگرفته از کتاب قطره هایی که دریا شدند، ص89،سایت امام هادی.
🌹ثروتمند فکر کنیم...🌹
پ.ن: و (آن مؤمنان) هر چند خود بسیار نيازمند باشند، ديگران را بر خويش مقدّم مىدارند؛ و آنان كه از بخل خويش در امان مانده باشند رستگارانند.
(قسمتي از آيه 9 سوره حشر).
پ.ن2: قسمتی از وصیتنامه امام علی علیه السلام به فرزندشان، کریم اهل بیت امام حسن علیه السلام:
پسرکم بدان!
راهی طولانی و دشوار، پیش رو داری و
قطعاً به توشه کافی نیاز داری؛ به سبک باری...
بیش از طاقتت، بار برندار
که مبادا در راه، سنگینی بار، دست و پا گیرت شود.
اگر بین نیازمندان، کسی را یافتی که توشه ات را برایت به قیامت ببرد و
توشه را، فردای محشر، در لحظه احتیاج، به تو برگرداند،
وجودش را غنیمت بشمار و بار را بر دوش او بگذار(انفاق کن).
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.
زنی... درحال عبور او را دید.
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت مواظب خودت باش.
کودک پرسید ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد:
نه من فقط از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: میدانستم با او نسبتی داری!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت امام علی (ع) میفرمایند:
جِماعُ المُروءَةِ أن لا تَعمَلَ في السِّرِّ ما تَستَحيي مِنهُ في العَلانِيَةِ .
همه مردانگى، اين است كه در نهان كارى را نكنى كه آشكارا از انجام آن شرم داشته باشى.
غرر الحكم،ح 4785
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⇩🔑6 کلید طلایی🔑⇩
⛔ دلی را نشکن؛
شاید←خانه خدا باشد.
⛔ هیچکس را تحقیر مکن؛
شاید←محبوب خدا باشد.
⛔ از هيچ عبادتي دریغ مکن؛
شاید←کلید رضايت خدا باشد.
⛔ سر نماز اول وقت حاضر شو؛
شاید←آخرین دیدارت با خدا باشد.
⛔ هيچ گناهی را كوچك ندان؛
شايد←خشم خدا در آن باشد.
⛔ ازهیچ غم و مصیبتی ناله نکن؛
شاید←امتحانی ازسوی خدا باشد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💗 #پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله:
🌷هر کس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها دعاى او را اجابت کند، در هنگام آسایش، دعا بسیار کند.🌾
📚نهج الفصاحه🌿
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🦋عاشقان، اینجاکلاس درس ماست
💙ماهمه شاگرد و استادش خداست
🦋درس آن راه کمال و بندگیست
💙شیوه ی انسان شدن در زندگیست
🦋با عمل تنها بود این آزمون
💙از مسیر عقل رفتن تا جنون
🦋باید اینجا چشم دل را وا کنی
💙تا که در عرش خدا ماوا کنی
🦋درس اول در وصالش، اشتیاق
💙درس آخر، وصل و پایان فراق
🦋شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
💙ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹 #امام_علی🌹
هر كس كه مهلتش به سر آيد،براى جبران گذاشته مهلتى مى طلبد، و به هر كس كه مهلتى داده شود در انجام كار، امروز و فردا مى كند.
📚 نهج_البلاغه حکمت 285
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨✨✨✨✨✨✨