🌸🍃🌸🍃
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد:چه شده است چنين ناله
و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد:دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!
خان مي پرسد:وقتي اموالت به
سرقت مي رفت تو كجا بودي؟
مرد مي گويد:من خوابيده بودم!
خان مي گويد:خوب چرا خوابيدي كه
مالت را ببرند؟
مرد مي گويد:من خوابيده بودم
چون فكر مي كردم تو بيداري!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد:اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
دوست عزيزي سوال كردند كه
آيا انسان ميتواند در بهشت به معشوق خود كه به هر دليلي در دنيا نتوانسته با او ازدواج كند برسد؟
در پاسخ به اين سوال به سخنان پيامبر اكرم(ص) رجعت ميكنيم:
شخصي نزد پيامبر آمد و بگفت:
آيا در بهشت شتر هم پيدا مىشود؟ زيرا من بسيار به شتر علاقمندم!.
پيامبر صل الله عليه و آله كه مىداند در آنجا نعمتهايى است كه با وجود آن، مرد اعرابى شتر خود را فراموش خواهد كرد، در پاسخ با عبارتى كوتاه و پرمعنى مىفرمايد
«اى اعرابى اگر خدا تو را وارد بهشت كند آنچه دلت بخواهد و چشمت از ديدنش لذت برد در آنجا خواهى يافت"!».
و به تعبير ديگر آنجا عالمى است كه انسان كاملا با واقعيتها هماهنگ ميشود و به گفته شاعر:
آنچه بينى ،دلت همان خواهد!
و آنچه خواهد دلت ،همان بينى!
بله ممكن است وقتي شما به بهشت برويد و حور العينهاي زيبا و نعمتهاي ديگر بهشتي را ببينيد آن قدر محو لذت اين نعمتها بشويد كه ديگر ميلي به اين معشوق دنيايي كه به آن نرسيدهايد نداشته باشيد و شايد خداوند از سر اتمام نعمت در صورت ميل شما به اين معشوق دنيايي ،ايشان را نيز به شما ملحق سازد همان گونه كه در روايتي وارد شده است كه:
« اگر درجه و مقام مرد بهشتى از زن دنيايي اش، بالاتر باشد، اختيار با مرد است كه آن زن را براى همسرى برگزيند و اگر درجه و مقام زن بهشتى از شوهر دنيايي اش بالاتر باشد، اختيار با زن است».
#روح_البيان_ج٨
#بحارالانوارج٨ص١٠٥
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_تمثيلي_و_پندآموز
روزی جوانی نزدپدرش آمدوگفت:
دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم
من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام،
پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند،پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!!
و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند..
@DastaneRastan_ir
#داستان
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت. دامپزشك همان دارویى را كه براى درد چشم حیوانات تجویز مى كرد به چشم او كشید و او كور شد. او از دست دامپزشك شكایت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشید. راى نهایى دادگاه این شد كه قاضى به دامپزشك گفت: برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست، اگر این كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.
هدف از این حكایت آن است كه: هر كس کارى را به شخص ناآزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینكه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبك سر خوانده خواهد شد.
ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه كارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حریر
#گلستان_سعدي
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت. دامپزشك همان دارویى را كه براى درد چشم حیوانات تجویز مى كرد به چشم او كشید و او كور شد. او از دست دامپزشك شكایت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشید. راى نهایى دادگاه این شد كه قاضى به دامپزشك گفت: برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست، اگر این كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.
هدف از این حكایت آن است كه: هر كس کارى را به شخص ناآزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینكه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبك سر خوانده خواهد شد.
ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه كارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حریر
#گلستان_سعدي
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#همه_چیز_به_خودتان_بر_میگردد
ترازوی مرد فقیر
مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
سوره مبارکه يونس آیه ١.٧
وَإِن يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ
كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ
فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَن
يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَهُوَ الْغَفُورُ
الرَّحِيمُ
و اگر خداوند (براى آزمايش يا هدف ديگر بخواهد) زيانى به تو برساند، جز خود او كسى توان برطرف كردن آن را ندارد واگر براى تو خيرى بخواهد، هيچ كس مانع فضل او نخواهد شد. خير را به هر كس از بندگانش كه بخواهد مى رساند و او بس آمرزنده و مهربان است.
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی آمده است، امام صادق فرمودند: عابدی در زمان های قدیم در میان غاری خدا را عبادت می کرد. و شب و روز و تمام سال، از درخت اناری تغذیه می کرد که در جلوی غار او قرار داشت. عابد شب و روز در حال عبادت بود.
در روز قیامت خداوند به این عابد می فرماید، از فضل و رحمتم او را وارد بهشت کنید. عابد می گوید: من سالها است که تو را عبادت کرده ام ، مرا به خاطر اعمال و عباداتم وارد بهشت کنید.
خداوند به فرشتگان پا در رکابش امر می کند، بنده من از من درخواست ترازوی عدالت مرا کرد. ترازو را بر پا کرده و اعمال او را بسنجید.
ترازوی حق بر پا می شود، تمام اعمال عابد را در یک کفه ترازو می گذارند و یک حبه و دانه از انار در کفه دیگر ترازو، کفه عبادات عابد به آسمان می رود و یک حبه نعمت انار خدا بر زمین می چسبد. عابد شرمگین شده و سر به پایین می اندازد تا ترازوی عدالت را که در آن نعمت ها ی خدا و عبادات انسان است، دیگر نبیند.
« اَللّهم عاِملنا بِفَضلِک وَ لا تُعامِلنا بِعَدلِک »
🌸🍃🌸🍃
در محضر آیت الله مجتهدی ره:
در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشار. کدام یک را اول می خواهی؟
چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟
از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او مي گفت و او هم تا می توانست کمک می کرد.
سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
▪️نصیحت های پیامبر به امتــش!
✅از ابوهريره رضي الله عنه روايت است كه رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمود:
🔴 كسي كه غم و سختي از سختيهاي دنيا را از مؤمني بگشايد، خداوند غم و سختياي از سختيهاي روز قيامت را از او مي گشايد.
🔴 و كسي كه مسلماني را بپوشاند، خداوند او را در دنيا و آخرت ميپوشاند.
🔴 و كسي كه بر تنگدست و فقيري آسان بگيرد، خداوند در دنيا و آخرت بر او آسان ميگيرد.
🔴و خداوند در ياري بندهاش ميباشد، تا زماني كه بنده، برادرش را كمك و ياري ميدهد.
🔴و كسي كه راه كسب علم را در پيش بگيرد، خداوند راه بهشت را براي او آسان و هموار ميگرداند.
🔴 و قوم و گروهي در خانهاي از خانههاي خداوند جمع نميشوند كه قرآن بخوانند و در بين خود مدارسه قرآني كنند، مگر اينكه فرشتگان دور آنها حلقه ميزنند و سكينه و آرامش بر آنها فرود ميآيد و رحمت خداوند آنها را در برگرفته و شامل حال آنها ميشود
🔴و خداوند آنها را نزد كساني كه در پيشگاه اويند ياد ميكند. و كسي كه عملش، او را عقب نگه دارد نسبش او را به جلو نمي برد
#نشر_دهید_صدقه_جاریه_است
_____________________________
#داستانک
⭕ فرصت جبران
روزی تاجری بسیار ثروتمند ،با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش،یک روز ازعمرش را خوب زندگی کند، به مردم مهربانی ورزد.
درآن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد، وبا مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار نماید، زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژ پشت از او درخواست کمک کرد.
از اوخواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند، با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم، لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد،
بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد، تا به خانه ای خرابه رسیدند، دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند، ازاوپرسید این کودکان کیستند؟
پیرزن پاسخ داد؛اینها نوه های من هستند که بامن زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالها ست که از دست داده اند، از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟
پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد گفت؛ به بازار میروم میو ها و سبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم، به آنها میدهم تا گرسنگیشان رفع شود.
تاجر نگاهی به کیسه های که در دستش بود انداخت، به سالها ی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد. اشک ندامت درچشمانش حلقه زد، در آن روز تمام دارایش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید و شب هنگام که به بستر خویش میرفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و بخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود.
بعد ازآن به خوابی ابدی فرو رفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد.
✅ پس بیایم خوب بودن راتجربه کنیم حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد.
❌ این مطلب را به دیگران نشر دهید !
____________________________