شخصیت منو با برخوردم ...
اشتباه نگیر ...
شخصیت من ....
چیزیه که ......
من هستم .....
٬اما برخورد ...
من بستگی ..
داره به اینکه ....
"تو" کی باشی....؟!!!!!!
@DastaneRastan_ir
💕فرشته ایی پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت٬ فرشته ایی جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب٬ در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود. آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند٬ بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. فرشته جوان که از رفتار نامناسب صاحبان خانه خشمگین بود، از تعمیر آن دیوار شگفت زده شد ولی فرشته پیر پاسخ داد :«همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
شب بعد٬ این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر٬ زن و مرد فقیر٬ رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد٬ فرشتگان٬ زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود٬ در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: «چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی٬ اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.»
فرشته پیر پاسخ داد: «وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم٬ دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند٬ شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم٬ فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادام. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
افسوس که ما دیر می فهمیم.
─┅─═इई ❄️🌼❄️ईइ═─┅─
🍂🍂🍂🍂🍂
❣#آموزنده
🍃خسته و نا امید مشو
🌼🍃یعقوب علیه السلام یک عمر از خدا خواست که یوسف را به او برگرداند ..
🌼🍃هرگز از این دعا نا امید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ، با اینکه صبور بود و ایمان داشت ...
وحکمت اینجاست که او نبی خدا بود اما خداوند دعای او را زود جواب نداد ...!!
🌼🍃خداوند از یعقوب بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف سفید گشت بلکه از یوسف ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
🌼🍃صبر کن ... اگر تمام دنیا اکنون علیه توست ،
باز صبر کن و دعا کن و از پرودگارت ناامید نشو که او تو را می بیند و دعایت را میشنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و تو را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنی ....
🌸🍃🌸🍃
گناه کردن که کاری ندارد!
مومن بودن جسارت میخواهد
اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی !!
اینکه وسط یه عده بی حجاب در گرما و سرما و سر کلاس حجاب داشته باشی !!
اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی !!
اینکه توی محرم مشکى بپوشى و مردم بهت بگن افسرده !!
اینکه به جاى آهنگ و ترانه ، قرآن گوش کنى !!
ناراحت نباش خواهر و برادرم ، دوره آخر الزمان است،↓
به خودت افتخار کن ...
تو خاصی ...
تو شیعه على هستى ...
تو منتظر فرجى ...
تو گریه کن حسینى ...
نه اُمُّل ...
بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
به خودت ...
به محاسنت ...
به چادرت ...
به عزاداریت ...
به سیاه پوش بودنت ...
می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه.
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#دوراهي_قانون_و_اخلاق
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد.
کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش،کفش تر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دل..
@DastaneRastan_ir
@DastaneRastan_ir
#داستان
دخترک تیزبین
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم...
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود. خودش ماجرا را این طور تعریف می کند: نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم... به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند: گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید... خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستیست که کمک می کند، قلبی که محبت می کند، چشمی که برای دیگران نگران است و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود...
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#تعدادواسامي_درهاي_بهشت
لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین
در آیه ۴۴ سوره حجر در مورد درهای جهنم آمده که : ۷ در دارد اما در مورد بهشت در هیچ آیه ای به تعداد درهای آن اشاره ای نشده است . اما در روایات زیادی آمده که بهشت ٬ ۸ در دارد . از جمله امام باقر (ع) می فرمایند : « برای بهشت ۸ باب هست »
و در روایتی نیز آمده است که : بهشت ۷۱ در دارد .
هر درب بهشت اسم خاصی دارد از جمله اینکه پیامبر اکرم فرموده : برای بهشت دری است به نام «باب المجاهدین » که رزمندگان ٬ مسلحانه از آن وارد بهشت می شوند ٬ و ملائکه به آنان خوش آمد می گویند و حضرت علی (ع) نیز با اشاره به این درب فرموده : « جهاد ٬ دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خودش باز می کند . »
یا امام صادق (ع) می فرماید : « برای بهشت ٬ بابی است به نام ( معروف ) که اهل معروف از آن وارد می شوند . »
یا در حدیث دیگری آمده : نام یکی از درهای بهشت «ریّان» است که تنها روزه داران از آن وارد می شوند.
و اسم درهای دیگر بهشت نیز به نام :باب الرحمه ٬ باب الصبر ٬ باب الشکر ٬ باب البلاء ٬ و باب الاعظم نامیده شده است.
بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۳۹
نهج البلاغه ٬ خطبه ۲۷
بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۵۶
@DastaneRastan_ir
🍰آموزش انواع #شیرینی ودسرگام به گام👇
🎂eitaa.com/joinchat/982056977Cf400702006
✅آموزش کیک 3دقیقه ای همراه با کلیپ🎬👆👆
ـــــــــــــــــــــــ✍
📚روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن
✅ طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!!!👌
👇👇👇👇👇
🔆📿
✍با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هر چه خواهی کن✍
در زمانهای قدیم در یکی از بلاد پیر مردی با زنش زندگی میکرد .کار این پیرمرد نانوایی بود و بعد از اتمام کار روزانه اش به ماهیگیری میرفت و ماهیهایی را که میگرفت برای مصرف خودشان به خونه می آورد .این پیرمرد در سخاوت و پاکی زبانزد خاص و عام بود همه اهل شهر احترام خاصی بهش قائل میشدند چنان که از شهرهای دیگه هم به دیدنش می آمدند .کسانی که پول برای خرید نان نداشتند بهشون نان میداد .هر وقت به خون وارد میشد تکیه کلامش این بود سلام زن تنورت داغه چایئت به راه و زنش هم بهش خوش آمد میگفت و ماهییی که با خودش آورده بود و از دستش میگرفت و در تنور سرخ میکرد و باهم میخوردند.تا اینکه روزی شاه از آوازه و شهرت این پیرمرد به خشم میاد و به وزیرش میگه باید کاری کنیم تا این پیرمر در پیش مردم اعتبار خودش و از دست بده چرا که مردم اعتمادی که به اون دارند من که شاهشون هستم به من ندارند .وزیر نقشه میکشه تا اینکه یک روز به اتفاق شاه با لباس مبدل وارد نانوایی پیرمرد میشن و چند تا نون ازش میخرند .دست توی جیب خود برده و میگویند که ما پول همراه خود نیاوردیم بهش میگویند ما تاجر هستیم و از دیار دیگری اومدیم .پیرمرد میگه اشکالی نداره شما نون ها را ببرید هر موقع اومدید این طرف پولش و میدید.وزیر میگه نه اصلا نمیشه شاید نیومدیم .پیرمردمیگه باشه در اون صورت حلالتون میکنم .شاه از دستش انگشتری که نشان پادشاهی او بود از انگشتش در آورد و به پیرمرد داد و گفت این پیشت باشه هروقت ما پول تو را دادیم این و ازت پس میگیری ولی مواظب باش گمش نکنی چون خیلی گران بهاست .پیرمرد قبول نکرد .ولی وزیر و شاه به اصرار بهش دادند. وقتی کارش تموم شد و به خونه رفت زنش از دیدن انگشتر تعجب کرد و پرسید این کجا بود و اون هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد .زنش گفت نباید قبول میکردی اگه خدای نا کرده گم بشه چی ؟ ما توان مالی اون و نداریم که جبرانش کنیم . خلاصه اون شب پیرمرد انگشتر و میندازه به انگشتش و میگیره میخوابه . وزیر و شاه شاه که برای پیرمرد بیچاره نقشه کشیده بودند .شبانه چند مامور و مخفیانه به خونه پیرمرد می فرستند تا اون انگشتر را ازش بدزدند . ماموران این کار و را با موفقت انجام میدن و انگشتر و از پیرمرد میدزدند و تحویل پادشاه میدهند . بیچاره پیرمرد وقتی صبح بلند شد دید انگشتر نیست . همه جای خونه را زیر و رو کرد ولی اثری از انگشتر نبود زنش گفت حالا چه کار میکنی گفت نمیدونم فلا برم مغازه اگه اومدند ماجرای دزدیده شدنش و بهشون میگم .پیرمرد وقتی مغازه را باز کرد وزیر اومد و تقاضای امانتشون و کرد وپول نون ها را بهش داد پیرمرد ماجرا را بهش گفت که آره دیشب انگشتر را ازم دزدیدند و وزیر عصبانی شده اون بیچاره را کشان کشان به قصر شاه برد وقتی وارد قصر شد در جا خشکش زد چون دید کسی که ازش نون خریده بود شاه بود .شاه با عصبانیت بهش گفت اگه تا یک هفته نتونی انگشتر را پیدا کنی گردنت را میزنم فقط یک هفته . پیرمرد با ناراحتی قصر را ترک کرد و به خونه اش رفت زنش وقتی ناراحتی او را دید ازش پرسید چه شده . پیرمرد گفت بیچاره شدیم زن کسی که انگشتر را بهم داده بود شاه بوده و یک هفته بهم مهلت داده تا براش پیدا کنم و گر نه اعدامم میکنه خلاصه هر روز با ناراحتی میرفت سر کار و برمیگشت تا اینکه پنج روز از مهلتش گذشته بود که که زنش بهش گفت ببین من اون روز خوب به اون انگشتر نگاه کردم و مدلش دقیقا یادمه میتونیم سفارش ساخت بدلش و بدیم برامون بسازند و ببری تحویل شاه بدی بعد یواشکی از این شهر کوچ میکنیم تا اونها بیان بفهمن اون انگشتر بدل است ما از اینجا فرسنگها دور شده ایم پیرمرد گفت نه زن با این کارم و فرار مهر تائید دزدی را به پیشانی خود میزنم فقط به خدا توکل میکنم و بس چرا باید از کاری که نکردم فرار کنم خدا خودش بزرگه خودش کمکم میکنه فرداصبح بلند شد و رفت سر کار . ششمین روز بود شاه و وزیر خوشحال از این که فردا گردن پیرمرد را میزنیم میرند کنار رود خانه برای ماهگیری شاه یه ماهیه بزرگ از آب داشت میکشید بیرون که یه دفعه پاش سر میخوره می افته رودخونه ملاظمان وقتی شاه را از آب میکشند بیرون شاه متوجه میشه که انگشتر در انگشتش نیست به ملاظمان دستور میده که اون و برام پیدا کنید هر چه میگردند کمتر می یابند انگار که آب شده رفته بود توی زمین شاه با ناراحتی تما به قصرش برمیگرده .پیرمرد غروب روز ششم وارد خونه اش شد با یک ماهی کوچک در دستش زنش گفت امروز ماهیه بزرگی به تورت نخورده . پیرمرد گفت خوب قسمت آخرین شب زندگیم همین اندازه بود پا شو چاقو را بیار
ادامـــه دارد....
📿
#داستانك
قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . .
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
🌟 این حکایت : محبت و صبوری 🌟
زن نمی دانست که چه بکند ؟
خلق و خوی شوهرش او را به تنگ آورده بود ، همیشه می گفت و می خندید ، با بچه ها خوش و بش می کرد ولی مدتی بود با کوچکترین مسئله عصبانی می شد و داد و فریاد می کرد !!!
زن روزی به نزد راهبی رفت تا از او کمک بگیرد ، او در کوهستان زندگی می کرد ، زن از راهب معجونی خواست تا شاید چاره کارش شود !
راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !.
ببر کوهستان !! آن حیوان بسیار وحشی است !! و هر وقت تار مویی از سبیل ببر وحشی را آوردی برایت معجونی می سازم تا شوهرت با
تو مهربان شود ....
زن با ناامیدی به خانه اش برگشت .
غذایی را آماده کرد و روانه ی کوهستان شد ، خود را به نزدیکی غار رساند ، از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد . . .
آن شب ببر بیرون نیامد !.
چندین شب به همین منوال گذشت هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد ، بلاخره ببر وحشی غرش کنان از غار بیرون آمد و ایستاد و به اطراف نگاه کرد !.
هر شب که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند ....
چهار ماه طول کشید تا ببر به واسطه ی بوی غذا به زن نزدیک شد ، و آرام آرام شروع به خوردن کرد .
مدتی گذشت ....
طوری بود که ببر بر سر راه زن می ایستاد و منتظر می ماند زن خود را به ببر نزدیک تر میکرد و سر او را نوازش می کرد و به ملایمت به او غذا می داد .
هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و بر خلاف دشواری و سختی راه هر شب آن زن برای ببر
غذا می برد و سر او را در دامن خود می گذاشت و دست نوازش بر مویش
می کشید ....!!!!
بالاخره یک شب زن با ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند ، و شادمان نزد آن راهب رفت .... فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟
نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود ..
زن ، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت :
آیا ”مرد تو " از آن ببر کوهستان بدتر است ؟ تو نیرویی داری که از وجود آن بی خبری !!
با صبر و حوصله ، عشق و محبت توانستی آن حیوان را رام کنی !!! مهار خشم شوهرت در دستان توست ، پس محبت و عشق را به او
ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.
@DastaneRastan_ir