🔸یوسف می دانست که تمام درها بسته است
اما بخاطر خدا به سوی درهای بسته دوید...
وتمام درها برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم بِرویت
بسته بود بُدو چون
خدای تو و یوسف یکیست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢#خون_بیگناه
ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت :
من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد!
آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت:
بسمه تعالی
حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روزی امام فخر رازی را دیدند که می گریست . از سبب آن پرسیدند.
🔸گفت : مسئله ای بود که سی سال آن را باور داشتم و امروز بر من روشن شد که خطا می کردم.
🔹حال بر آن می گریم که نکند همه باورهای من چنین باشد !!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🏅 #داستان_زیبا
🔰 « نان و حلوا »
✍در یکی از شهرها زنی بود بسیار حسود و همسایه ای داشت به نام "خواجه سلمان" که مردی ثروتمند و محترم بود.
زن به خواجه حسادت می کرد و می تلاش می کرد از دارایی ها و آبروی آن مرد شریف کم کند و نام نیک او را نیز از بین ببرد ولی موفق نمی شد.
تا سرانجام کمر به کشتن او بست.
🔸روزی حلوایی پخت و در آن زهری ریخت .
صبح وقتی خواجه خواست از خانه خارج شود زن حلوا را در نانی گذاشت و به خواجه داد و گفت "خیراتی" است ...
خواجه چون عجله داشت آن را نخورده به راه افتاد و از شهر خارج شد و در راه به دو جوان بر خورد که خسته و گرسنه بودند او نان و حلوا را به آن ها داد .
آن دو حلوا را با خوشنودی از خواجه گرفتند و به محض خوردن مردند .
🔹خبر به حاکم شهر رسید.
دستور داد خواجه را دستگیر کردند هنگامی که از وی بازجویی کردند و خواجه داستان را بازگو کرد زن را حاضر کردند.
چون چشم زن به آن جنازه ها افتاد شیون سر داد و فریاد و فغان به راه انداخت.
🔹معلوم شد که آن دو جوان یکی فرزند و دیکی برادر آن زن بودند . آن زن نیز از شدت تأثر و ناراحتی پس از دو روز مرد .
💎 #امیر_المؤمنین حضرت علی (علیه السلام) :
در روایتی زیبا می فرماید :
کسی که چاه بکند تا برادر دینی او در آن بیفتد اول از همه خودش در آن می افتد"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
قانون کائنات 🔮
هیچچیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند ...
رودخانهها🌊 »»» آب خود را مصرف نمیکنند .
درختان🌴 »»» میوه های خود را نمیخورند .
خورشید🌞 »»» گرمای خود را استفاده نمیکند .
گل ها🌹»»» عطرشان را برای خود گسترش نمیدهند .
✍ «زندگی یعنی #در_خدمت_دیگران_بودن»
🔸« این قانون طبیعت 🌳 است »
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻حکایت طوطی ومشتری.../دکتر انوشه
🎥#دکتر_انوشه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍نمکدان را که پُر میکنی
توجهی به ریختن نمکها نداری...
اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی
حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست،
🔸ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد.
✍مراقب نمک های زندگیتان باشید...
ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.
ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگواران این حدیث در بحار الانوار
علامه مجلسی نقل شده معتبر است
و روایت این است؛
فاطمه زهرا عليها السلام روزي خانه پدر آمد تا کمک مالي بگيرد، پيغمبر فرمود: دخترم! من چيزي ندارم تا به شما بدهم؛ ولي يک ذکر به شما ياد مي دهم، برو اين ذکر را بگو! ذکر اين بود: «يَا رَبَّ الْأَوَّلِينَ وَ الآْخِرِينَ يَا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتِينِ وَ يَا رَاحِمَ الْمَسَاکِينِ وَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين»اين را بگو، ان شاءالله در زندگي ات گشايش ايجاد خواهد شد. اميرالمؤمنين حضرت زهرا عليها السلام را فرستاده بود تا از پيامبر کمک مالي بگيرد، وقتي زهراي مرضيه از خانه پيغمبر بيرون آمد، به اميرالمؤمنين عرضه داشت: «ذَهَبْتُ لِلدُّنْيَا وَ جِئْتُ لِلْآخِرَةِ؛ من دنبال دنيا رفتم ولي با آخرت برگشتم». الحمدالله پدرم به جاي مال، ذکر و دعايي به من ياد داد. اميرالمؤمنين هم فرمود: امروز روز خوبي است پیش رویت خیر است .
منبع:
📙بحارالانوار، ج43، ص 152.روايت 10.]
همچنین کتاب دعوت راوندی از سوید بن غفلة
(صحيفة الزهراء عليها السلام ، ص 120)
🎙#دکتر_رفیعی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
تکرار مسواک زدن در همه
شبها دندانها را سفید میکند
و تکرار خاطرات
در همه شبها موها را...
ﮔﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ
می شوﺩﺑﻪ پاﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ…
گاﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ
ﺗﻠﻒ می شود ﺑﻪ پای ﻋﻤﺮ !
ﻭ ﭼﻪ ﻋﺬﺍﺑﯽ می کشد ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﻫﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ﻫﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ..!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢سفیر انگلستان و سجده به گاو
✍معروف است که يک روز سفیر انگلستان در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی زد
گاوی که در هندوستان مقدس است!
✍سفیر انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند .
✍همراه فرماندار با تعجب میپرسد:
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید:
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
• (26).mp3
1.45M
✍داستان زن گناهکار و شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیها
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اینا رو همیشه یادت باشه
#دکتر_انوشه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🎖 #داستان_کوتاه
✅ « دریا باش »
روزی شاگرد یک استاد از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد ؛ استاد از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد . سپس مشتی از نمک را داخل یک لیوانی نیمه پُر از آب ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد و شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد ، آن هم به سختی ...
سپس استاد پرسید : « مزه اش چطور بود ؟! »
شاگرد پاسخ داد : « خیلی شور و تند است ، اصلاً نمی شود آن را خورد »
سپس استاد از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند . سپس با یکدیگر رفتند تا رسیدند کنار دریاچه ای 🏝
استاد این بار از او خواست تا نمک ها را داخل دریاچه بریزد و سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد . شاگرد به راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید .
استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید . شاگرد پاسخ داد : « کاملا معمولی بود »
استاد گفت : رنج ها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آن ها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیع تر می شود ، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را به راحتی تحمل کند .
در نهایت استاد به شاگرد گفت :🔻
« سعی کن یک دریا باشی ، نه یک لیوان آب »
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ داستانی جالب از #علامه_جعفری
📌 مردی که از امام رضا علیه سلام
#جایگاهش رو مطالبه میکنه !!
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍دکتر انوشه...
آدم کسی رو که ؛
بیشتر از همه دوست داره
زودتر از دستش ناراحت میشه.
این حساسیت از دوستداشتن زیاده.
پس ترکش نکن...درکش کن!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍تنهایی بهتر از بودن با کسانیست
که بودنشان دروغ محض است.
دلشان که هیچ....
حواسشان هم به تو نیست
و فقط زمانی با تو هستند که
کسی را ندارند...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸زمین بدجور گرد است !!!
✍در دنیا قانونی وجود دارد به نام قانون "کارما"
قانون کارما یعنی اگر بزنی یک روزی میخوری
یعنی اگر شکستی یه روز خودت هم میشکنی
خلاصه کنم برایت قانون کارما همان ضرب المثل معروف است که میگوید از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری
✍آن زمان که دلی را شکستی
آن زمان که اشک کسی را دراوردی
آن زمان که زخمی زدی
بترس از قانون کارما که اگر توبه کنی و پشیمان هم شوی سودی ندارد و این قانون چه بخواهی چه نخواهی بر زندگی تو پیاده میشود ...
بترس از قانون کارما ...
✍کارما یعنی زمین بدجور گرد است ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝ابوسعید ابوالخیر با جمعی از اصحاب از کنار دهی در نیشابور به طرف مقصدی می گذشتند.
مردی کنّاس مشغول خالی کردن چاه مستراح بود، اصحاب از بوی تعفن کثافات دماغ خود را گرفتند و به سرعت از آن محل گذشتند، ولی مشاهده کردند شیخ نیامد.
چون نظر کردند دیدند شیخ با حالت تفکر کنار کثافات ایستاده. فریاد زدند: استاد! بیا.
فرمود: می آیم، پس از مدتی تأمل در کنار کثافات به سوی اصحاب روان شد، چون به آنان رسید، عرضه داشتند: ای راهنما! برای چه کنار کثافات ایستادی؟
فرمود: چون شما دماغ خود گرفتید و به سرعت حرکت خود افزودید، آوازی از کثافات و فضولات برخاست که هان ای روندگان! دیروز ما با حالتی طیب و طاهر و پاکیزه و رنگ و بویی بسیار عالی بر سر بازار به صورت سبزیجات و میوه جات و حبوبات قرار داشتیم و شما بنی آدم به خاطر به دست آوردن ما، بر سر و بار یکدیگر می زدید و به انواع حیله ها و خدعه ها متوسل می گشتید و از هیچ گونه تقلب و زوری خودداری نمی کردید، چون ما را به دست آوردید خوردید، ما بر اثر چند ساعت همنشینی با شما تبدیل به این حال گشته و به این سیه روزی افتادیم، به جای این که ما از شما فرار کنیم، شمایی که باعث این تیره بختی برای ما شدید، شما از ما فرار می کنید؟! ای اف بر شما!!
من کنار کثافات ایستاده و به پند و نصیحت آنان گوش فرا داده تا شاید عبرتی از آنان بگیرم!
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸بردباری در برابر بی ادبان
✍روزی عایشه، همسر رسول اکرم (ص) در حضور او نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای «سلام علیکم» گفت: «السام علیکم»؛ یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد. او هم به جای سلام گفت: «السام علیکم». معلوم بود که آنها می خواستند با زبان، رسول اکرم (ص) را آزار دهند.
🔸عایشه سخت خشمناک شد و فریاد بر آورد که: «مرگ بر خود شما و...». آن حضرت فرمود: ای عایشه! ناسزا مگو، اگر ناسزا مجسّم گردد، بدترین و زشت ترین صورت ها را دارد، اما نرمی، ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود، آن را زیبا می کند و زینت می دهد و از روی هر چیزی برداشته شود، از قشنگی و زیبایی آن می کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟ عایشه گفت: مگر نمی بینی که با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟ رسول اکرم (ص) فرمود: من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما)، همین قدر کافی بود.
✍به نقل از: داستان راستان، نوشته استاد مرتضی مطهری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📘#فلسفه_ضرب_المثلها🤔🤔🤔
🔻داستان ضرب المثل
👨⚕#کچل_اگر_طبیب_بودی_سر_خود_دوا_نمودی
✍خطاب به کسی که مشکل خود را نمی تواند حل کند و برای حل مشکل شخص دیگر به راهنمایی اش می پردازد .
🔸شخصی دچار ریزش مو شده بود و داشت کچل می شد و از این بابت بسیار ناراحت بود و حسرت موهایش را می خورد. یک روز که داشت با یکی از دوستانش درباره ریزش موهایش صحبت و اظهار ناراحتی می کرد، دوستش شروع کردبه راهنمایی او که فلان دارو استفاده کن و فلان صابون را بکار ببر و فلان غذا را بخورو.....
🔸مردنگاهی به دوستش که خود نیز کچل بود انداخت و گفت: کچل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی.(کچل اگر طبابت می دانست ابتدا سر کچل خود را مداوا می کرد)
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او بر گذشت
چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔸گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
✍رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
🔸پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!
🔹افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته
🔸پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
🔹وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
🔸رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
🔹بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
🔸از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
✍چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍«سلطان محمود غزنوی و بادمجان»
✨سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت:بادمجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد گفت:بادمجان سخت مضر
است.
〽️ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت:ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز
میگویی؟
〽️مرد
گفت: من ندیم توام نه ندیم بادمجان.مرا
چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.
#حکایت🍃
#عبید_زاکانی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
💢تو کیستی؟
✍حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
🔸گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
🔹از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
🔸از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
🔹سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
🔸گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
🔹از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
🔸از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: « طمع »
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🗓#وصیت_عبید_زاکانی
✍گویند عبید زاکانی در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند
لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
🔸من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
🔹این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
🔸پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
🔹اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خدا داند من دانم و تو هم دانى
که یک دینار ندارد عبید زاکانى
✍عبید زاکانى در سال ۶۹۰ قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن ۸۲ سالگى درگذشت.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇 👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔅#فلسفه_ی_ضرب_المثل_ها
💢#ضرب_المثل_بزخری_کردن
✍مردی گاو خود را برای فروش به شهر برد. چند نفر که با هم شریک بودند، با حیلهگری میخواستند گاو او را از چنگش در بیاورند، و قرار گذاشتند هرکدام از راهی بیاید و به او بگوید: این بز را چند میفروشی؟
🔸حیلهگر اولی آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: قیمت این بز چقدر است؟ مرد ناراحت شد و گفت: مگر کوری؟ این گاو است، بز نیست.
🔹حیلهگر دوم از مسیر دیگری آمد و گفت: ای آقا! این بز فروشی است؟ مرد گفت: این گاو است بز نیست.
🔸سومی هم نزدیک آمد و همین حرف را زد.
مرد با خود فکر کرد: نمیشود سه نفر مختلف، هر سه اشتباه کنند، شاید این که به نظر من گاو است، بز باشد.
🔹چهارمین فرد از راه رسید و گفت: مگر قصد فروش این بز را نداری، چرا آن را نمیفروشی؟
مرد که به شک افتاده بود گاو را به عنوان بز و به قیمت بسیار پایین فروخت.
✍از آن زمان به بعد ضرب المثل بزخری کردن به کنایه از «کم جلوه دادن قیمت یک کالا» رایج شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍چقدر زیبا گفت شاعر:
ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی کاﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ کند ﺷﺎﺩۍ
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ کند ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ کاﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين
✍ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی خدﺍ ﺩﺍﺭد که ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
#قاسم_پسر_هارون
✍مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
🔸گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
🔹گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
🔸روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
🔹چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
🔸از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
🔹دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
🔸گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
🔹قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
🔸هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
🔹انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست.
🔸این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
#خزينة_الجواهرعلي_اكبرنهاوندي_ص۲۹۱
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻜﻨﻴﻢ !
👈🏼ﻫﺮکسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼ﻫﺮکسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎﻧﻪ، ﭼﺎﭘﻠﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼ﻫﺮکسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ، ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼هرکسی ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼هرکسی ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﻩ، ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼ﻫﺮکسی ﺁﺩﻣﻪ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼کسی ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻪ، ﻣﻌﺘﺎﺩ نیست
👈🏼ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻨﺰ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ،ﺑﯽرحم نیست
👈🏼کسی ﮐﻪ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ، ﺧِﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ.
👈🏼ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ
👈🏼هرکسیمثل شمارفتار کرد مثل شما نیست
✅قضاوت نکنیم ...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
✍#حکایت_دنیا ❗
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد!
مورچه کوچکی آمد و از آن چشید .
و خواست که برود، اما مزه ی عسل
برایش اعجاب انگیز بود!
پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که
خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند ؛
و مزه واقعی را نمی دهد.
پس بر آن شد تا ،خود را در عسل بیندازد،
تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد !
و لذت می برد،
اما ( افسوس ) که نتوانست
از آن خارج شود،،،
پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود،
و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا" مُرد ...
✍بنجامین فرانکلین می گوید:
▫️دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ،
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی
از آن اکتفا کرد، نجات می یابد؛
و آنکه در شیرینی آن غرق شد،هلاک می شود!!!
✍ایـن است حکـایـت دنیـاااااا
داستانهای آموزنده👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍چه زیبا گفت نیما یوشیج :
هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش.
سهمت را از "شادى زندگى"
همين امروز بگير.
فراموش نکن "مقصد" هميشه
جايى در "انتهاى مسير" نيست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که
بین مبدا تا مقصد بر میداریم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها!!!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇 👇👇👇
@Dastanhaeamozande