🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#اندرحکایتضربالمثلها
▫️حکایت شهر هرت :
✍راجع به این مثل در داستانهای امثال، مطالب فراوانی آمده که مختصراً در اینجا مینگارم.
منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با به آنچه در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده.
بعد از صدمات و لطماتی که به این شهر رسیده، عاقبت بهدست چهلتن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ به "عیّاران هرات" نامیده شدند.
🔹عیاران سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحکی که از خرابه روزگار و هرج و مرج در آن دیار حکایت میکند، داشتند. از جمله :
❶گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ میگوید، حاجی نیست و اگر میگوید به مکه رفته است، از او بپرسید :
چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت:
آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند،
قاضی گفت : حاجی راست میگوید.
شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد!
❷نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شده بود.
اهالی، جمعیت کرده نزد قاضی شهر رفتند و گفتند :
اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم.
خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید. قاضی فکری نموده گفت:
در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟
از دو نفر تونتاب حمام، یکی را که زیادی است میگویم در عوض نعلبند بکشند!
📚امثال و حکم دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#اندرحکایتضربالمثلها
▪️ریگی به کفش داشتن!!
✍روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام #سنجر زندگی می کرد و او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت :
قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود.
من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
🔹سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند.
اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند.
سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت :
🔸حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.
با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد.
یکی از آن ها بهانه آورد : ولی قربان!
این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
🔹سنجر گفت :
اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند.
سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
🔸حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند :
حتماً ریگی به کفشش دارد!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande