✍#بشرحافی_میگفت؛
در بازار بغداد می گشتم که ناگهان دیدم مردی را تازیانه می زنند.
ایستادم و ماجرا را پی گرفتم .
دیدم که آن مرد، ناله نمی کند و هیچ حرفی که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمی شود.
پس از آن که تازیانه ها را خورد، او را به حبس بردند.
🔸از پی او رفتم .
در جایی، با او رو در رو شدم و پرسیدم:
این تازیانه ها را به چه جرمی خوردی؟ گفت : شیفته عشقم.
گفتم :
چرا هیچ زاری نکردی؟
اگر می نالیدی و آه می کشیدی و می گریستی، شاید به تو تخفیف می دادند و از شمار تازیانه ها می کاستند.
🔹گفت:
معشوقم در میان جمع بود و به من می نگریست .
او مرا می دید و من نیز او را پیش چشم خود می دیدم .
در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم :
اگر چشم می گشودی و دیدگانت معشوق آسمانی را می دید، به چه حال بودی!؟
🔸مرد زخمی، از تأثیر این سخن،
فریادی کشید و همان جا جان داد .
در این معنا، مولوی گفته است:
عشق مولا کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی بود
📓#حکایت_پارسایان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande