🚨#داستانآموزنده
🔆#غلامحاجى
✍خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها، بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود.
شب ها حالاتى داشت،
اصلا اين مرد خواب نداشت، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود.
🔅ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم،
هر دفعه كه مى گفتند:
🔅حاجى مى گفت :
من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند.
فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
🔅حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد.
غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست و پنجاه از اينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد
و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
🔅حاجى مى گويد:
يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد.
من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت :
براى چه ؟
گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
🔅غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور او برده، گفت :
اى ارباب تو مرا آزاد كن ،
ارباب مى گويد: من غلام تو هستم .
غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد:
خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى .
خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت.
وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته .
همانجا به خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande