eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.1هزار دنبال‌کننده
459 عکس
157 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌺بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺 📚 ✍در ثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که : پرده‌دار متوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد و به من دستور دادند که آنها را مسلمان و به آنها نیکی کنم. وقتی یک سال تمام شد در حالی که نزد او ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی علیه‌السلام بر او وارد شدند و در جایگاهشان نشستند. 🔺به من دستور دادند غلامان را از خانه هایشان خارج کنم و من نیز چنین کردم. چون ابوالحسن را دیدند، تمامی آنها به سجده افتادند. متوکل نتوانست در آنجا بماند، بلند شد و پشت پرده پنهان گشت و امام برخاستند. وقتی متوکل فهمید بیرون آمد و گفت: وای بر تو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟ 🔺گفتم: بخدا سوگند نمیدانم. گفت : از آنها بپرس. از آنان در مورد کاری که کردند سوال کردم. گفتند این مردی است که هر سال نزد ما می آمد و دین را بر ما عرضه می کرد و ده روز نزد ما می ماند. او جانشین پیامبر بر مسلمانان است. متوکل دستور داد تا همه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند. 🔺وقت عشاء به نزد ابی الحسن علیه‌السلام رفتم. غلامی در آنجا بود؛ به من نگاه کردند و فرمودند: داخل شو، وارد شدم و ایشان نشسته بودند. فرمودند : ای بطلون، با قوم چه کار کردند؟ گفتم : ای فرزند رسول خدا همه را تا آخرین نفر کشتند! فرمودند: تمامی آنها را کشتند؟! گفتم: آری، بخدا سوگند. 🔺فرمودند : میخواهی همه آنها را ببینی؟ گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا. با دست به پرده اشاره کردند. وارد شدم و دیدم همه نشسته اند و میوه میخورند. 📚مدینه المعاجز: ص522 حلیه الابرار: ج 2. ص 468 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande