✍هنگام غرق شدن تایتانیک ، جان جیکوب آستور چهارم میلیونر بزرگ سوار کشتی بود.
پول حساب های بانکی او برای ساخت 30 فروند از این کشتی های تایتانیک کافی بود. با این حال، او در معرض خطر مرگ قرار گرفت، آن چیزی را که از نظر اخلاقی صحیح بود انتخاب کرد و جای خود را در قایق نجات به دو کودک ترسیده داد
🔸ایسیدور اشتراوس ، مالک مشترک بزرگترین فروشگاه فروشگاه های آمریکایی Macy's که او نیز در تایتانیک حضور داشت،
گفت:
"من هرگز زودتر از مردان دیگر وارد کشتی نجات نخواهم شد."
همسرش نیز از سوار شدن به قایق امتناع کرد و جای خود را به خدمتکار تازه استخدام شده خود، الن برد داد.
🔹او تصمیم گرفت آخرین دقایق زندگی خود را با همسرش زندگی کند.
این افراد ثروتمند ترجیح می دهند بدون مال و ثروت باشند تا این اصول اخلاقی را زیر پا بگذارند
انتخاب آنها به نفع ارزشهای اخلاقی درخشش تمدن بشری و ماهیت انسانی را نشان داد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مولانا با زیباترین کلمات حرف دلشو به خدا گفته؛
ای دهنده عملها فریاد رس
تا نخواهی تو .نخواهد هیچکس
ور نخواهی، آب هم، آتش شود
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
اینو بدون ومدام به خودت بگو ؛
وقتی با خدا هستم خودم به تنهایی یه لشکرم😍
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
#داستانضربالمثلها
#گدا_به_گدا_رحمت_به_خدا
✍می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود.
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد:
«چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟»
🔸یکی از گداها جواب داد:
«چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید:
من اول باید بروم.
بگو مگوی ما برای همین است».
آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت:
🔹«گدا به گدا، رحمت به خدا.»
یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃
✍یکی از شاگردان شیخ بهایی نزد استاد خود رفت و از یکی دیگر از شاگردان او شکایت کرد که بهخاطر بداخلاقی او توان دیدن او را ندارم.
نمیخواهم هرگز در مکتب کنار او باشم.
شیخ گفت:
سعی کن او را با تمام صفات بدش تحمل کنی.
شاگردش گفت : نمیتوانم.
🔹شیخ گفت:
برو ایمان و علم خود را بالا ببر.
هر اندازه ایمان و معرفت و علم انسان زیاد شود، راحتتر میتواند انسانهای نادان را تحمل کند.
علم، نوری است که اگر در قلب خود روشن کنی، جاهلان را خواهی شناخت و هرگز با جاهلان جاهلانه رفتار نخواهی کرد تا دردسری برای خود درست کنی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔹#گریهنوح
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
✍روزی حضرت نوح (علیه السلام) به سگی برخورد کرد.
بر زبان نوح (علیه السلام) گذشت که این سگ چه زشت است و چه صورت ناخوشی دارد.
در این هنگام از سوی خداوند، عتاب آمد که :
🔸ای نوح!‼️
بر آفریده ما عیب می گیری.
نوح از این عتاب، گریه کرد و روزگار درازی بر خود نوحه می کرد تا نام وی را نوح نهادند.
وحی آمد:
ای نوح! چقدر ناله می کنی!‼️
🔹نوح با عمر درازی که داشت یک بار کلمه ای گفت که مورد رضایت خداوند نبود و آن همه گریست.
پس خود را بنگر، که با این همه لغزش ها و مصیبت های بی شمار چه باید کرد
📚داستان های کشف الاسرار، ص 305
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍" آموختم " تلافی کردن از انرژی خودم میکاهد.
🔻" آموختم " گاهی از زیاد نزدیک شدن، فراموش میشوی.
🔻" آموختم " تا با کفش کسی راه نرفته ام، راه رفتنش را قضاوت نکنم.
🔻" آموختم " گاهی برای بودن، باید محو شد.
🔻" آموختم " دوستِ خوب پادشاهِ بی تاج وتختیست که بردل حکومت میکند.
🔻" آموختم " از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنند، ولی زیاد که باشم حیفم میکنند.
🔻" آموختم " برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❣ یک دقیقه مطالعه
✍ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون،
🔸مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد...
زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✅ حکایت تنبل خانه شاه عباسی
✍شاه عباس کبیر یک روز گفت:
خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت:
همین طور است؟
همه سخن شاه را تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید،
آنها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاشهای شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
🔹اما وزیر عرض کرد:
قربانتان بشوم، فقط تنبلها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلـافاصله دستور داد تا تنبلخانهای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
بودجهای نیز به این کار اختصاص داده شد.
کلنگ تنبلخانه بر زمین زده شد و تنبلخانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبلها از سرتاسر مملکت در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر میشد.
🔸شاه گفت:
این همه پول برای تنبلخانه؟
عرض کردند:
بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز میشود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا میروند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد.
🔹هر چه گفتند:
شاه آمده، فایدهای نداشت،
آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از اینها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زدهاند تا مواجب بگیرند.
شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هر یک طرحی ارایه دادند تا تنبلها را از غیر تنبلها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرحها عملی نبود.
🔸سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبلهای حقیقی از تنبلنماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبلنماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون میروند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبلنماها یک به یک از حمام فرار کردند.
🔹فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند.
یکی ناله میکرد و میگفت:
آخ سوختم، آخ سوختم.
دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف میگفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨#داستانآموزنده
🔆#غلامحاجى
✍خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها، بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود.
شب ها حالاتى داشت،
اصلا اين مرد خواب نداشت، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود.
🔅ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم،
هر دفعه كه مى گفتند:
🔅حاجى مى گفت :
من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند.
فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
🔅حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد.
غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست و پنجاه از اينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد
و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
🔅حاجى مى گويد:
يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد.
من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت :
براى چه ؟
گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
🔅غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور او برده، گفت :
اى ارباب تو مرا آزاد كن ،
ارباب مى گويد: من غلام تو هستم .
غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد:
خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى .
خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت.
وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته .
همانجا به خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانآموزنده
❤️ #عجایبآیتالکرسی
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید:
پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
🟠فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم:
تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت:
داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است،
من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پیدا نمی کردم،
🟠تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی،
حالا اگر می توانی مرا عفو کن،
زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص ۵۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد.
🔹در ۲۲سالگی در انتخابات مجلس شکست خورد.
🔸در ۲۴ سالگی بار دیگر در تجارت شکست خورد.
🔹در ۲۶ سالگی همسر مورد علاقهاش را از دست داد.
🔸در ۲۷سالگی ناراحتی اعصاب گرفت.
🔹در ۳۴ سالگی در رقابتهای کنگره شکست خورد.
🔸در ۴۵ سالگی برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
🔹در ۴۹ سالگی بار دیگر برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
🔸در ۵۲ سالگی به عنوان رییس جمهور امریکا برگزیده شد!
🔹نام او «آبراهام لینکن» است.
✍اگر تمام این شکستها را میپذیرفت آیا میتوانست رییس جمهور شود؟
حتما نه.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande