🍃💔 🍃💔🍃
#حکایت_استخاره
✍یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت : روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه :
بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد و گفت :
🔸میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد : نه!!!
شاگرد : تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه و باب زدنه؛
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش.
دلم میگفت بزن.
عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه.
🔹خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم و شما گفتین فورا انجام بده.
منم معطل نکردم و شلپ زدمش.
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت و گفت استغفرالله.
تعجب کردم گفتم :
ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟!
گفت : دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم.
🔸ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خاستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه.
و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم.
تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!😂😂
🔹همیشه با خدا مشورت کن.
درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیزاره تصمیم اشتباه بگیری.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#اسب_سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند.
🐴مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد.
تو تنها اسب را نبردی #جوانمردی
را هم بردی.
🐴اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
🚨زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌺🍂🌸🍂🌺
📝داستانی از داستانهای مرزبان نامه
✍در زمانهایی نه چندان دور در یک شهر قدیمی مردی پیراهن فروش زندگی می کرد.
آن مرد کارش به این صورت بود که هر روز مقداری پیراهن را از این شهر به شهر دیگری که زیاد از آنجا دور نبود، می برد و می فروخت.
روزی از همین روزها که این مرد برای فروش پیراهنها از شهر خارج شده بود و پیراهنهای زیادی را بر دوش گذاشته و به سوی شهر مجاور در حال حرکت بود و از سنگینی بارش به ستوه آمده بود
🔸سواری را دید که از دور به او نزدیک می شود. مرد در همان لحظه فکری کرد و با خود گفت که چه خوبست به این سوار بگویم تا بارهای مرا بر روی اسبش گذاشته و با خود به شهر مجاور ببرد تا من هم کمی استراحت کنم و تجدید قوا نموده بعد به راه خود ادامه دهم.
پس به سوار گفت : ای جوانمرد! بیا و نیکی کن و بار مرا بر اسب خویش گذار. و با خود به شهر مجاور ببر.
تا من قدری بیاسایم.
🔸زیرا که خیلی خسته شدم و تو نیز راهت با من یکی است. پس انجام اینکار برای تو مشکل نیست.
سوار گفت : مرا از این کار معذور دار زیرا اسب من، تحمل بار تو را ندارد و من هیچگاه بر روی این اسب باری نگذاشته ام
و با گفتن این سخن به راه خود ادامه داد که ناگهان خرگوشی را که از میان علفزار بیرون می آمد دید.
🔹این مرد که به قصد شکار آمده بود، در آن لحظه به تاخت به دنبال خرگوش رفت و مدتی را مشغول به تعقیب خرگوش بود و چون نتوانست خرگوش را بگیرد، به راه خود ادامه داد.
در حین رفتن با خود فکر کرد حالا که من اسبی چنین تیزرو و چابک دارم، می توانستم پیراهنهای آن مرد را گرفته و با خود به شهر ببرم و خود آنها را فروخته و پولش را نیز برای خود بردارم.
🔸از طرف دیگر آن مرد پیاده که در حال بردن بار سنگین خود بود، وقتی تاختن اسب را دید با خود فکر کرد که اگر من بار خود را به او می دادم،
او می توانست به سرعت با اسب خود پیراهنهای مرا ببرد و من هیچگاه نمی توانستم به او برسم.
سوار نیز که در همین فکر بود، برگشت و به مرد پیاده رسید و به او گفت:
🔹ای مرد! من حاضرم لباسهای تو را بر اسبم گذاشته و با خود به شهر مجاور ببرم تا تو استراحت کنی و سنگینی بارها، تو را بیش از این نیازارد.
مرد پیاده نیز به او گفت : دیگری نیازی به این کار نیست زیرا که انچه تو در راه می اندیشیدی، من نیز به آن اندیشیدم.
پس تو راه خود در پیش گیر و من نیز به راه خود با هر سختی که دارد ادامه می دهم.
🔸مرد سوار از عمل و گفته خود شرمنده شد و به راه خود ادامه داد.
📚منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#بهلول_و_مرد_غریب
✍روزی بهلول از راهی میگذشت.
مردی را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله میکند.
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
🔸آن مرد گفت :
من مردی غریب و سیاحتپیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم.
پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
🔹بهلول گفت : غم مخور.
من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم.
تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده.
آن مرد قبول نمود و برفت.
🔸بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت :
من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا میشود دارم.
میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت:
به دیده منت.
چه وقت امانت را میآوری؟
🔹بهلول گفت :
فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد.
در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود.
🔸آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است.
فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌸🍃🌺🍂🌸
📝داستانی زیبا و پندآموز از مولانا
🔸اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند. و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت.
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!!
🔸در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد.
ای گشاینده گره های ناگشوده,
عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد.
و تمامی گندمها به زمین ریخت.
🔹او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند.
🔸ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
#مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#حکایت_قدیمی
✍در يک شب زمستاني سرد ، ملانصرالدین در رختخواش خوابيده بود که يکباره صداي غوغا از کوچه بلند شد.
زن ملانصرالدین به او گفت که بيرون برود و ببيند که چه خبر است.
🔸ملا گفت :
به ما چه ، بگير بخواب.
زنش گفت : يعني چه که به ما چه ؟
پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا که مي دانست بگو مگو کردن با زنش فايده اي ندارد.
🔹با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به کوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يکي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چيزي بردارد.
دزد در کوچه قايم شده بود همين که ديد کم کم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ،
🔸چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فکر کرد که از هيچي بهتر است.
بطرف ملا دويد، لحافش را کشيد و به سرعت دويد و در تاريکي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت. زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد :
🔹هيچي ، دعوا سر لحاف من بود.
و زنش متوجه شد که لحافي که ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .
اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود که فردي در دعوائي که به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يک دعواي ساختگي مالي را از دست داده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎهماﻥ ﻣﺎ ﺭا
ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
زﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
🔹ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ یک ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻣﺎنتیک ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑرای آﻧﻬﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ آنها ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ که هیچ غذایی باقی نگذراند.
🔸ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫمکلاسیهایمان ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻏﺬﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ بطوﺭیکه ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺳﻮﻡ ﻏﺬﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺗﺮﮎ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺧﺎنمﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ.
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻠﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
🔹ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺧﺎنم ﭘﯿﺮ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﯾﻮﻧﯿﻔﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ 50 ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺷﺪﯾﻢ.
🔸ﺍﻓﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻫﯽ، ﭘﻮل ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻤﻠﮑﺖ متعلق ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ.
بله این است تفاوت و حال میفهمم
که چرا آلمان صنعتی ترین و
پیشرفته ترین کشور قاره اروپاست!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانضربالمثلها
🔹گدا به گدا رحمت به خدا
✍نقل است شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود.
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد :
چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟
یکی از گداها جواب داد :
🔸چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم .
بگو مگو ما برای همین است.
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و
گفت : " گدا به گدا ، رحمت به خدا "
🔸یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝#داستانگرگآدمخوار👆
✍به استناد سندهای معتبر در سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۲۲ خورشیدی منطقه #آبدانان و بخشی از #شهرستاندهلران در سایه وحشتناک یک موجود وحشی قرار داشت که صدها نفر را با دندان های تیز و بی رحم خود دریده و خورده و تعداد زیادی هم مجروح کرده را فرا گرفته و هیچ کس از دست این دزد بی رحم در امان نبوده.
🔸بر پایه اطلاعات موجود گرگ آدمخوار در طول این پنج سال نزدیک ۸۰۰ نفر از کودکان و میانسالان آبدانان ، دهلران و قسمت هایی از لرستان خورده یا زخمی کرده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌸🍃🌺🍂🌼
🔅#پندانه
🔹دیگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم تا دیگران بخورند.
✍روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ اگر ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺩﺭ حالی که ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔹شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦﻭﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.
🔹ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔸باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
پادشاه ﮔﻔﺖ : ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔹مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند:
چرا با عجله میروید؟
گفت:
نود سال زندگی باانگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.
🔸اگر بمانم خزانهام را خالی میکند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🚨#سوغاتدوهمسفر، ناصرالدین شاه و امپراطور ژاپن برای کشورشان چه بود؟
✍تقارن جالبی است؛ #ناصرالدین_شاهِ ما و #امپراتور_مِیجیِژاپن در یک زمان به اروپا رفتند؛ اروپایِ پیشرفته و صنعتی. قرار بود این سفر، نگرشی تازه برای زمامداران دو کشور بهوجود بیاورد.
مِیجی از سفر که بازگشت، سه هیات با سه ماموریت ویژه به اروپا فرستاد.
🔸یک گروه مسئول بررسی و کنکاش در نظام آموزش و پرورش چند کشور مثل بلژیک، هلند، آلمان، فرانسه شد.
گروه دوم مسئول بررسی قانون اساسی این کشورها و نحوۀ اجرایی شدن آن شد و گروه سوم هم ماموریت یافت تا صنایع جدیدی که در اروپا متداول شده بود را فرا گیرند.
بههر سه گروه البته ماموریت ویژه «بررسی نظام حکومتداری کشورها» نیز محول شد.
🔹اما رهاورد ناصرالدینشاه از سفر به اروپا، سه دستور عجیب بود.
او سالن نمایش «آلبرت هال» را در لندن دید و دستور داد تا با الگوبرداری از آن، «تکیه دولت» را در تهران احداث کنند و در آن گروههای تعزیه هنر خود را بهنمایش بگذارند!
دستور دومش این بود که بهرسم رقصندههای اروپایی، زنان حرمسرا، دامنهای چیندار بپوشند.
و سومین دستور این که «سرسره» وارد کشور کنند تا او از بالا به آغوش زنان حرمسرا بیفتد!
🔸احتمالا شما هم از این تفاوت فکر شوکه شدهاید و بیاختیار میخندید، امپراتور مِیجی با تکیه بر گزارشهای سههیات، در اولین قدم ژاپن را به هشت قسمت تقسیم کرد.
در هر قسمت ۲۰۰ مدرسه، ۳۰ دبیرستان و یک دانشگاه تاسیس کرد و عجیب اینکه در همانسالها در ایران،
🔹حسن رشدیه برای تاسیس مدرسه به فلاکت و بیچارگی دچار شده بود و مدارسش را تخریب میکردند.
و از ترس، از شهری بهشهر دیگر پناه میبرد و نهایتا با این تعقیب و گریزها موفق شد ۱۵ مدرسه بسازد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#نتيجهفرمانبردارىازشوهر
✍مرويست كه :
در زمان پيامبر اكرم (ص) مردى از انصار به مسافرت رفت و قبل از رفتن به همسرش سفارش كرد كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد.
چيزى نگذشت كه پدر آن زن بيمار شد . قاصد ى فرستاد و از پيامبر اكرم (ص) اجازه خواست تا به عيادت پدرش برود.
🔹حضرت فرمودند :
در خانه بنسين و شوهرت را اطاعت كن.
حال پدر بدتر شد و باز هم آن زن از رسول خدا (ص) اجازه ملاقات با پدر را خواست ولى باز همان جواب را شنيد.
پدر آن زن از دنيا رفت و زن كسي را نزد پيامبر (ص) فرستاد و اجازه خواست تا در مراسم كفن و دفن پدر حاضر شود.
🔸ولى پاسخ قبلى را شنيد و از خانه بيرون نرفت.
آن گاه رسول اكرم (ص) براى آن بانوى بزرگ پيغام فرستاد كه :
خداوند به پاس اين فرمانبردارى كه از شوهرش كردى هم تو را آمرزيد و هم پدرت را مورد مغفرت قرار داد.
📚منبع : داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس
تهيه وتنظيم : واحد تحقيقاتى گل نرگس
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ در نامهای ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ به زﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ:
ﭼﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺸﻮﻧﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺳﺤﺮﮔﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺍﮔﺮ آﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ
ﺯ ﭼﻨﮓ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ
ﭼﻨﺎﻧﺖ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﺯ ﮔﺮﺍﻥ
ﮐﻪ ﯾﮑﺴﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ
#ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻮﺷﺖ :
ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯ ﭘﯿﺸﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﻋﻘﺎﺏ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﺘﺮﺳﺪ ﺯ ﺑﻮﻡ
ﺩﻭ ﻣﺮﺩ خراسان ﺩﻭ ﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺩﻫﺪ ﺭﻭﻧﻘﻢ
ﺑﻪ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﯾﻪ ﺯﻧﻢ ﺑﯿﺮﻗﻢ
📚به نقل از کتاب “زندگی پرماجرای نادرشاه” از محمدحسین میمندی نژاد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
#حکایت ✏️
✍روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت :
هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.
🔸شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که :
پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.
حکیم پاسخ زیبایی داد :
این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.
🔹این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم های چلسی و چارلتون بعلت آلودگی بی حد هوا در دقیقه ۶۰ متوقف شد.
اما "سام بارترام" دروازه بان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!
🔸بعلت سر و صدای زیاد پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود.
او با دست هایی گشاده با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.
🔹وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت :
چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.
🔸در طول این مدت فکر می کردم تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است...
در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و همت حراست کردیم.
🔹اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند.
"حواسمان به دروازه بانانی که در زندگی ما نقش دارند باشد."
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝داستانضربالمثلها
🔹#وارونه زدن یا #نعلوارونهزدن
✍ضرب المثل قدیمی « وارونه زدن » یا « نعل وارونه زدن »، ریشه در نوعی حیله جنگی دارد.
در زمانهای قدیم که نیروی سواره نظام نقش مهمی را در جنگها و ارتش دارا بود.
هر وقت گروهی سواره به مقصدی رهسپار می شد، سواران نعل اسبان خود را وارونه میکوبیدند.
🔸دلیل آن این بود که دشمنان آنان گمراه شوند. یعنی برای مثال اگر سوارهها از شمال به جنوب رفته بودند،
دشمنان آنان که میخواستند از روی رد نعل اسب ها مسیر را شناسایی کنند، اشتباه می کردند و فکر میکردند.
اسبسوارها از جنوب به شمال رفتهاند.
🔹این تعبیر از میدان جنگ به فرهنگ عامه سرایت کرد و حالا هم هرگاه کسی رقیبش را با حیله فریب میدهد،
میگویند #نعل_وارونه زده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍂🌺🍃🌼
🚨#دوراهیقانونواخلاق
✍اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که قاضی بودم و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم.
🔸پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم.
🔹اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را می پسندید.
بالاخره او را جریمه کردم اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم.
📚دکتر امیرناصر کاتوزیان پدر علم حقوق
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#داستانکوتاه
🔸ضربالمثل دزد باش و مرد باش
✍در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت
که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
🔸سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است
چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
🔹پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید،
🔸حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
🔹حاکم گفت : چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند.
یکی از سه دزد گفت : این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
🔸پس رفت و گفت :
نزنید این دزدی کار من است.
من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت :
شما دروغ میگویید!
دزد گفت : یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند.
🔹هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد.
و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید.
🔸ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت :
اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
🚨 از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
✍روزي سلطان محمود به ديوانه خانه رفت، ديوانه اي زنجيري را ديد که بسيار مي خنديد.
گفت :
اي ديوانه! براي چه مي خندي؟
ديوانه گفت :
به تو مي خندم که به پادشاهيت مغروري و از راه راست و ادب دور هستي!
🔸محمود گفت :
هيچ آرزويي داري؟
گفت : مقداري دنبه خام مي خواهم که بخورم.
سلطان محمود دستور داد تا پاره اي تُرُب آوردند و به او دادند.
ديوانه تُرُب را مي خورد و سرش را تکان مي داد.
🔹محمود با تعجب پرسيد :
براي چه سرت را تکان مي دهي؟
گفت :
از زماني که پادشاه شده اي، از دنبه ها چربي رفته است!
#گنجينه_لطايف
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد.
افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت.
ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد.
ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود!
🔸تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت :
به شما فحش می دهد و نفرین می کند.
تاجر گفت :
این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟
🔹مترجم پاسخ داد :
نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت :
بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🦋ضامن آهو
✍صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی میکند و آهو شکارچی را مسافت زیادی به دنبال خود میدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف داشتند میاندازد.
صیاد که میرود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه میشود. ولی چون آهو را حق خود میداند، در مطالبه آهو پافشاری میکند.
🌹امام حاضر میشود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند.
شکارچی نمیپذیرد و می گوید:
من همین آهو را میخواهم و آن وقت آهو به زبان میآید و به عرض امام میرساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنهاند و چشم بهراهند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم.
علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم شوم…
🌹حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی میفرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار میدهد.
آهو میرود و بهسرعت با آهوبچگان باز میگردد و خود را تسلیم شکارچی میکند.
شکارچی که این وفای به عهد را میبیند، منقلب میگردد و آن گاه متوجه میشود که گروگان او،حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است.
فوراً آهو را آزاد میکند و خود را به دست و پای حضرت میاندازد و عذر میخواهد و پوزش میطلبد.
🌹حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت میفرماید و بهعلاوه،تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش میدهند و صیاد را خوشدل روانه میسازد.
آهو هم اجازه مرخصی میطلبد و به سراغ لانه خود میدود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نخستوزیر هند به دیدار مادرش،
ببينيد مادر وی چه کار میکند👌
🌿قدیمیه ولی کهنه نمیشه😍👌
🌺خدا روح مادران بهشتی رو در آرامش ابدی و میهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده و همه فرشته های دنیوی را سلامتی و عزت بده🙏.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍#ماجرای_گاو
✍یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
🔸حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت :
گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛
ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند:
آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
🔸حضرت موسی فرمود :
به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند :
از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود :
گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند :
🔹از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟
حضرت موسی فرمود :
زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟
🔸حضرت فرمود :
این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند.
🔹قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
📚آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝داستان مردی که جهنم را خرید!
✍در قرون وسطی کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
🔸فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
🔹به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت :
قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت:
جهنم؟!مرد دانا گفت:
بله جهنم.
🔸کشیش بدون هیچ فکری گفت:
۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت :
لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:
سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
🔹به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت :
یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.
او پرسید :
من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟
🔸در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت :
تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.
🔸وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم،
نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande