🌺🍂🌺🍂🌺🍂
✍آورده اند که:
#تیمورلنگ در حملهی خود به
ایران، چون به تربت جام رسید، بر آن شد که از مولانا ابوبکر تایبادی دیدن کند.
جمعی از اعیان شهر جام از مولانا تایبادی تقاضا کردند که دعوت امیر تیمور را گردن نهد، ولی او امتناع کرد و گفت:
«فقیر را با امیر هیچ مهمی نیست».
🔹چون امیر تیمور اصرار کرد،
مشایخ و بزرگان ضمن نامهای به حکم مصلحت از مولانا خواستار شدند که با تیمور ملاقات کند.
اما ابوبکر تایبادی همچنان امتناع ورزید و گفت:
«من مردی روستایی هستم و تکلّفات درباری نمیدانم.»
🔸امیر متقاعد شد و روی به اقامتگاه تایبادی نهاد، و به عزلتگاه او رفت و از او خواست که نصیحتی گوید.
او امیر را به عدل و داد نصیحت نمود و گفت:
«از ظلم و جور بپرهیز و اتباع خود را از اعمالی که بر خلاف دیانت است منع کن.»
امیر تیموری به او گفت:
🔹«چرا شاه قبلی را نصیحت نکردی که خَمر میخورد و به ملاهی و مناهی اشتغال داشت؟»
مولانا جواب داد:
«او را گفتیم. نشنید. حق تعالی تو را به او گماشت. تو اگر نیز نشنوی، دیگری بر تو گمارد».
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مهم و قابل تأمل مشغول چه کار مهمی هستی که نماز نمیخونی؟!⁉️
🎙#دکترالهیقمشهای
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💯#داستانیزیباازحضرتموسی❣
✍روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟
خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد :
میتوانم به دیدن او بروم ؟
خطاب میرسد : مانعی ندارد !
🔺فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید :
من مسافری گم کرده راه هستم،
آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم.
🔺حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...کنارگذاشت
ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند.
به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن !
🔺حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد.
وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید
🔺سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید :
🔺او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که :
ان شاءالله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی !‼️
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید :
🔺من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
بِئسَ الْقَرينُ الْغَضَبُ :
يُبْدِى الْمَعائِبَ و يُدْنِـى الشَّرَّ وَ يُباعِدُ الْخَيرَ
💥خشم، هم نشين بسيار بدى است:
عيب ها را آشكار،
بدى ها را نزديك
و خوبى ها را دور مى كند.
📚منبع: غررالحكم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
👌#تلنگر
✍نگران نباش
نگرانی تو،چیزی را عوض نمیکند
فقط استرس تو را بیشتر میکند
هیچ دستی بالاتر از دست خدا نیست
پس لبخند بزن و امیدوار باش
همه چیز درست میشود
✍خداوند میفرماید:
چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد،
حال آن كه خيرِ شما در آن است
و يا چيزى را دوست داشته باشيد،
حال آنكه شرِّ شما در آن است
✍#صبورباش
✨هم حكمت را ميفهمى
✨هم قسمت را ميچشى
✨هم معجزه را ميبينى
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆#داستانضربالمثلها
🚨ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
✍نقل است که #شیخالرئیسابوعلیسینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست،
و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...
🔻شیخ گفت :
خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.
روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود!
🔻روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت :
این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد.
پیش از این با من سخن گفته ،
🔻قاضی پرسید :
با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
🚨#جوابابلهان_خاموشی_است.
📚امثال و حکم«علی اکبر دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
☑️شهید مهدی زین الدین:
هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند،
🌹شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات
🌹شادی روح شهدا صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺
📚#ماجرایپنجاهغلاممتوکل
✍در ثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که :
پردهدار متوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد و به من دستور دادند که آنها را مسلمان و به آنها نیکی کنم.
وقتی یک سال تمام شد در حالی که نزد او ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی علیهالسلام بر او وارد شدند و در جایگاهشان نشستند.
🔺به من دستور دادند غلامان را از خانه هایشان خارج کنم و من نیز چنین کردم. چون ابوالحسن را دیدند، تمامی آنها به سجده افتادند.
متوکل نتوانست در آنجا بماند، بلند شد و پشت پرده پنهان گشت و امام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمد و گفت:
وای بر تو بطلون!
این چه کاری بود که غلامان کردند؟
🔺گفتم: بخدا سوگند نمیدانم.
گفت : از آنها بپرس.
از آنان در مورد کاری که کردند سوال کردم.
گفتند این مردی است که هر سال نزد ما می آمد و دین را بر ما عرضه می کرد و ده روز نزد ما می ماند.
او جانشین پیامبر بر مسلمانان است. متوکل دستور داد تا همه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.
🔺وقت عشاء به نزد ابی الحسن علیهالسلام رفتم. غلامی در آنجا بود؛
به من نگاه کردند و فرمودند:
داخل شو، وارد شدم و ایشان نشسته بودند. فرمودند : ای بطلون، با قوم چه کار کردند؟
گفتم : ای فرزند رسول خدا همه را تا آخرین نفر کشتند!
فرمودند: تمامی آنها را کشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
🔺فرمودند :
میخواهی همه آنها را ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
با دست به پرده اشاره کردند.
وارد شدم و دیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.
📚مدینه المعاجز: ص522
حلیه الابرار: ج 2. ص 468
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📌#نادرشاهزیرک
✍نادر شاه که هنگامی که برای لشکرکشی به هندوستان رفت به شهری رسید که برج و باروی و خندقی بسیار قوی داشت،
لذا دستور داد لشکر در آنجا اطراق نموده تا فکری نماید.
شب هنگام که در حال قدم زدن در کنار خندق بود، صدای قورباغه ها شنیده می شد. ناگهان فکری بسرش زد...
🔺روز بعد دستور داد در بوق و کرنا کنند
و اعلام کنند که امشب به دستور ملوکانه هیچ قورباغه ای حق سر و صدا ندارد.
هندی ها که از بالای برج همیشه لشکر را زیر نظر داشتند، شروع به خنده و مسخره کردن ایرانیان نمودند.
و گفتند آخر مگر قورباغه دستور ملوکانه را می فهمد که اطاعت کند؟
🔺نادر بلافاصله دستور داد، روده های گوسفندانی که برای لشکر ذبح میشد را تمیز کنند،
سپس باد کرده و دو سرشان را ببندند و مخفیانه به خندق بریزند.
شب شد و در میان بهت و حیرت هندی ها از دیوار صدا درآمد از قورباغه ها نه!
🔺صبح روز بعد دروازه ها گشوده شد و شهر تسلیم شد،
چرا که وقتی دیدند،
قورباغه هم از نادر فرمان میبرد
راهی جز تسلیم نیست!
قورباغه ها روده ها را با مار اشتباه گرفته بودند و از ترس شکار شدن ساکت شدند…
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚داستان تلخ اما واقعی از طهران قدیم
▪️#میرزا خلیلخانثقفی-پزشکدربار-
در خاطرات خود از اوضاع حاکم بر تهران می گوید که نشان دهنده عمق فاجعه در پایتخت است:
✍ از يكي از گذرگاه هاي تهران عبور ميكردم. به بازارچه اي رسيدم كه در آنجا دكان دمپختپزي بود.
رو به روي آن دكان، دو نفر زن پشت به ديوار ايستاده بودند. يكي از آنها پيرزني بود صغيرالجثه و ديگري زني جوان و بلندقامت.
پيرزن كه صورتش باز بود و كاسه گليني در دست داشت، گريه كنان گفت :
🔺اي آقا، به من و اين دختر بدبختم رحم كنيد؛ يك چارك از اين دمپخت خريده و به ما بدهيد، مدتي است كه هيچ كدام غذا نخورده ايم و نزديك است از گرسنگي هلاك شويم.
گفتم : قيمت يك چارك دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش شد، بدهم خودتان بخريد. گفتند:
نه آقا، شما بخريد و به ما بدهيد چون ما زن هستيم، فروشنده ممكن است دمپخت را كم كشيده و ما متضرر شویم.
🔺يك چارك دمپخت خريده و در كاسه آنها ريختم. همان جا مشغول خوردن شدند و به طوري سريع اين كار را انجام دادند كه من هنوز فكر خود را درباره وضع آنها تمام نكرده بودم،
ديدم كه دمپخت را تمام كردند.
گفتم: اگر سير نشده ايد يك چارك ديگر برايتان بخرم، گفتند :
آري بخريد و مرحمت كنيد، خداوند به شما اجر خير بدهد و سايه تان را از سر اهل و عيالتان كم نكند.
🔺از آنجا گذشتم و رسيدم به گذرِ تقي خان. در گذر تقي خان يك دكان شيربرنج فروشي بود.
در روي بساط يك مجموعه بزرگ شيربرنج بود كه تقريباَ ثلثي از آن فروخته شد و يك كاسه شيره با بشقابهاي خالي و چند عدد قاشق نيز در روي بساط گذاشته بودند.
من از وسط كوچه رو به بالا حركت ميكردم و نزديك بود به دكان برسم كه ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختري افتاد كه در كنار ديواري ايستاده و چشم به من دوخته بود.
🔺دفعتاَ نگاهش از سوي من برگشت و به بساط شيربرنج فروشي افتاد. آن دختر، شش، هفت سال بيشتر نداشت.
لباسها و چادرش پاره پاره بود و چشمان و ابروانش سياه و با وصف آن اندام لاغر و چهره زرد كه تقريباَ به رنگ كاه درآمده بود بسيار خوشگل و زيبا بود.
همين كه نگاهش به شيربرنج افتاد لرزشي بسيار شديد در تمام اندامش پديدار گشت و دستهاي خود را به حال التماس به جانب من و دكان شيربرنج فروشي كه هر دو در يك امتداد قرار گرفته بوديم دراز كرد
🔺خواست اشاره كنان چيزي بگويد اما قوت و طاقتش تمام شد و در حالي كه صداي نامفهومي شبيه به ناله از سينه اش بيرون آمده، به روي زمين افتاد و ضعف كرد.
من فوراَ به صاحب دكان دستور دادم كه يك بشقاب شيربرنج كه رويش شيره هم ريخته بود آورده و چند قاشقي به آن دختر خورانديم.
پس از اينكه اندكي حالش به جا آمد و توانست حرف بزند.
گفت : ديگر نميخورم،
🔺باقي اين شيربرنج را بدهيد ببرم براي مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگي نميرد.
در زمان قحطی، شکل همه عوض شده و مردم دیگر به انسان شباهتی نداشتند.
همه با چشمانی گود افتاده چهار دست و پا می خزیدند و علف و ریشه درختان را می خوردند.
هر چه از جاندار و بی جان در دسترس بود به غذای مردم تبدیل شده بود. سگ، گربه، کلاغ، موش، خر و...
📚 منبع: هزار و یک حکایت؛ خلیل ثقفی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌸
📌#چگونهخداوندمردگانرازندهمیکند؟
✍یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر (ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود، عذرا گفته می شود.
پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند. خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.
عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.
🔺پس از خداحافظی با بستگانش،
اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.
در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود.
هنگامی که عزیر(ع) با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:
🔺چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟ البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت:
او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.
فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟
او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:
یک روز یا کمتر!
🔺فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای. اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.
اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ، اعضای آن از هم متلاشی شده است.
و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.
🔺با دیدن این منظره عزیر گفت :
می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است. اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد.
آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.
وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.
🔺در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:
آیا منزل عزیر همین جا است؟
پیرزن گفت : آری همین جا است.
سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:
دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟
عزیر گفت : من خود عزیر هستم.
خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
🔺آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن
این سخن پریشان شد و گفت :
صد سال قبل عزیر گم شد.
اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی (او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.
عزیر دعا کرد. پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.
🔺بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت: ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر، بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود.
اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان. عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.
آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند.
🔺امام باقر(ع) گفته است عزیر و عذره
هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.
عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.
او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande