داستان های عبرت آموز
این چند دقیقه سخنرانی را گوش کنید و لذت ببرید 😍
عالی ه
با تمام وجود گوش کنید✅✅✅✅✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با علی باشی چه ببری چه ببازی فاتحی!
دیالوگی ماندگار از سریال امام علی علیهالسلام
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی: یک روز پادشاهی به درباریانش گفت: یک گوسفند دارم که میخواهم آن را به یکی از شما بسپارم که تا سال آینده از آن نگهداری کند و سال بعد بدون اینکه ذرّهای تغییر کرده و چاق یا لاغر شده باشد، به همین وضع امروز به من بازگرداند. همه گفتند این شدنی نیست، چون اگر به آن علف بدهیم، چاق میشود و اگر ندهیم، لاغر میشود. اما فرد دانایی از بین آنها قبول کرد و سال آینده گوسفند را نزد امیر آورد و همه دیدند که ذرّهای تغییر نکرده است!
امیر از او پرسید: برای من توضیح بده چه کردی؟ آن فرد دانا گفت: من هر روز هر چه گوسفند علف میخواست به او میدادم که بخورد، ولی در پایان روز، یک بار یک گرگ را از جلوی او عبور میدادم و با دیدن گرگ تمام گوشتهایی که در اثر خوراکیها بر تن گوسفند اضافه شده بود، آب میشد. این است که بعد از یک سال، گوسفند ذرّهای تغییر نکرده است. خداوند هم با دوستان اهل بیت علیهم السّلام همین کار را میکند.
یعنی آنچه از لذّتهای دنیوی و گناهانی که در اثر گرایش به دنیا مرتکب میشود را با جلوههای مرگ از قبیل: فقر و بیماری و آبروریزی و که هر چند وقت یکبار برای او پیش میآورد، زائل میکند و در نتیجه در پایان عمر او را همانطور از دنیا به آخرت منتقل میکند که روز اوّل تولّد وارد دنیا کرده بود. اما اگر دوست اهل بیت علیهم السّلام خودش هر روز مقداری به مرگ فکر کند و حساب کار خود را بکند، دیگر نیازی به پیش آمدن این بلاها برای پاک شدنش در زندگی نخواهد بود.
📚مصباح الهدی، تألیف استاد مهدی طیّب
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
💠 روزی ابلیس یکی از شاگردانش را مأمور ساخت تا خشم ذوالکفل را برانگیزد. آن شخص نزد پیامبر خدا آمد و با عصبانیت و فریاد تقاضای دادخواهی کرد و ادعا کرد که مورد ظلم واقع گشته است. ذوالکفل از او خواست تا مدعی علیه را نزد او بیاورد. اما آن شخص نپذیرفت و به فریادها و بی تابی های خود ادامه داد، ذوالکفل نیز مُهر خود را به او سپرد تا به مدعی علیه نشان دهد و او را در اسرع وقت نزدش بیاورد. اما روز بعد شخص تنها بازگشت و به پیامبر گفت؛ او به مُهر تو توجهی نکرد. پیامبر به علت بی خوابی و خستگی چند روز گذشته، می خواست کمی استراحت کند، اما آن مَرد اصرار کرد تا پیامبر نخوابد تا بلکه بتواند او را خشمگین کند. اما پیامبر خدا با صبر نامه ای را تهیه کرد و آن را مُهر کرد و به شخص داد و گفت؛ این را به مدعی برسان.
روز دوم باز همان شخص نزد ذوالکفل آمد و گفت؛ نامه ات را پاره کرد و هیچ توجهی به نوشته هایت نکرد. آن شخص همچنان فریاد می کرد، تا اینکه ذوالکفل با صبر و حوصله حاضر شد تا برای دادخواهی همراه شخص برود.
روز بسیار گرم و طاقت فرسایی بود، بطوری که هیچ کس در آن روز از خانه اش بیرون نیامده بود، اما ذوالکفل با صبر و حوصله و در سکوت به همراه آن شخص می آمد، تا اینکه شخص وقتی صبر و حوصله و آرامش ذوالکفل را دید ناگهان از کنار پیامبر جداشد و فرار کرد.
📚داستان راستان
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
🌹یک توصیه از شهید همت به همه ی مردم ایران
☝️همون کشورهایی که توی جنگ تحمیلی انواع سلاح ها را به صدام میدادن تا باهاش ایران را بکوبه، چند ماهه توی رسانه ها و کانال های فارسی زبان شون درحال کوبیدن انتخابات و تلاش برای منصرف کردن مردم ایران از شرکت در انتخابات اند.
♨️ آتش دشمن امروز در حال کوبیدن صندوق رای گیریه
💠 شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده! نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
داستان های عبرت آموز
اول اسفند 1364، هواپیمای حامل حجت الاسلام شهید محلاتی، نماینده امام (ره) درسپاه پاسداران و هیأت همراه که همگی از نمایندگان مجلس و قضات عالی رتبه ی دادسرای نظامی بودند، مورد حمله دو فروند جنگنده عراقی قرار گرفت و در 25 کیلومتری شمال اهواز سقوط کرد و کلیه سرنشینان آن که نزدیک به 50 تن بودند، به شهادت رسیدند.جهت ارج نهادن به فداکاری های روحانیون در طول دوران مبارزه هشت سال دفاع مقدس، این روز به نام روز "روحانیت و دفاع مقدس" نامگذاری شده است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر یک نفر در مجلس چه کار میتواند بکند؟
امام خمینی (ره) با بیان این روایت تاریخی و مهم، پاسخ میدهد.
نکته ای که نشان میدهد رای دادن درست ولو به یک نفر، چه آثاری بر کشور خواهد داشت.
💠میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می¬رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می¬رفت.
اسب شیخ جست و خیز می¬کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.
میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی¬توانست اندام سنگین او را جلو ببرد.
عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران، حسادت وجود دارد.
شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر، می¬بینید که این شیخ پای¬بند ادب نیست و بی¬توجه به حضور این همه آدم¬های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می¬رود.»
میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می¬کند و شیخ را جلوتر از همه می¬برد.»
شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می¬کند.»
شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی¬آید، درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می¬کند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیده¬ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می¬کنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه¬ای دارد.»
شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می¬زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است."
شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.
📚این متن خلاصه برگزیده از کتاب پنج گنج، گنج سوم
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
💠 صبح روز اول آبان ماه، هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که امام بالای سرمان آمدند و احمد را صدا کردند و گفتند: از خانه مصطفی تماس گرفته اند و کمک خواستهاند. برو ببین چه کار دارند، شاید معصومه خانم نیاز به کمک دارد. شب پیش معصومه خانم دل درد داشت و امام این را میدانستند. از این رو گمان کردند برای او مشکلی پیش آمده است. احمد بی درنگ برخاست و به خانه داداش رفت. من نیز حسن را در آغوش گرفتم و او را به اتاق خانم بردم و کنار رختخواب خانم خواباندم و به سوی خانه حاج آقا مصطفی رفتم. هنگامیکه به آنجا رسیدم، اتومبیل کوچکی را دیدم که جلوی خانه ایستاده است. کوچه به اندازه ای باریک بود که هر اتومبیلی نمیتوانست در آن وارد شود. احمد را دیدم که گریان روی پله جلوی در ایستاده است. پرسیدم چه شده؟
با اضطراب و ناراحتی گفت: داداش! و دیگر چیزی نگفت و روانه بیمارستان شدند.
وارد خانه شدم. معصومه خانم و مریم گریه میکردند. پرسیدم: چی شده؟ معصومه خانم گفت: صبح هنگامیکه مشهدی صغری(خدمتکار خانه) مانند برنامه همه روزه برای داداش خاکشیر برده بود، میبیند که او روی صورت افتاده است. (عادت ایشان، این بود که هنگام مطالعه، چهارزانو مینشست و یک بالش روی پایش میگذاشت و روی کتاب خم میشد). صغری فکر کرده بود که حاج آقا نشسته است. یکی، دو بار صدا میکند و پاسخی نمیشنود. نزدیک میرود و متوجه میشود که صورت داداش کبود شده است. به سراغ من آمد و من هم به خانه امام خبر دادم.
در همین حال، ناگهان خانم را دیدیم که پریشان حال و گریان وارد خانه شدند. من تلاش کردم با زمینه سازی خبر را بدهم غافل از اینکه خانم پیش از ما، خبر دردناک را شنیده بودند و گفتند: من از خواب بیدار شد م و حسن را کنار هود دیدم. از آقا پرسیدم چه شده؟ چرا حسن اینجاخوابیده؟ آقا قضیه را گفتند. من هم به سرعت خودم را به اینجا رساندم. هنگامیکه به در خانه رسیدم، دیدم یک اتومبیل حرکت کرد. من هم دنبال اتومبیل به بیمارستان رفتم. در آنجا از دربان خواستم اجازه دهد وارد شوم. از من پرسید: چکار داری؟ گفتم: من همراه بیماری هستم که اکنون آوردند. او هم با خونسردی پاسخ داد: او که مرده بود. من(همسر امام) با شنیدن این خبر، بی طاقت شدم. کنار پیاده رو نشستم و بی اختیار بر سرم زدم. دربان پرسید: مگر چه نسبتی با تو دارد؟ گفتم: پسرم است. آن گاه دلش سوخت و گفت: خودت برو ببین چه خبر است. بدین گونه آن روز خانم خبر درگذشت حاج آقا مصطفی را برای ما آوردند.
بعدها شنیدم پزشکی که در بیمارستان ایشان را معاینه کرده گفته بود: کوچک ترین نشانه حیات در وی وجود ندارد. او پیشنهاد کالبد شکافی داده بود که البته انجام نشد. طولی نکشید که خبر در نجف منتشر شد و دوستان، یکی یکی به خانه داداش آمدند. من از نوجوانی از مرگ و بیماری افراد افسرده میشدم و حال روحی ام دگرگون میشد. به همین سبب به توصیه احمد در مراسم سوگواری شرکت نمیکردم. خانم و دیگران به من گفتند: به خانه نزد امام برگردم تا کمتر در آن فضای حزن انگیز حضور داشته باشم. هنگامیکه به خانه برگشتم امام و افراد دفتر و جمعی از طلبه ها در حیاط نشسته بودند. از احمد پرسیدم: چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت: هنگامیکه به بیمارستان رسیدیم، دکتر گفت: او فوت کرده است و باید کالبد شکافی کنیم. من از بیمارستان به دفتر آمدم و از در بالاخانه آمدم که اجازه این امر را از آقا بگیرم. هنگامیکه رسیدم دیدم ایشان در اتاق نشسته اند. زانوانم یارای حرکت نداشت و توان گفتن این خبر را نداشتم که آقا مرا صدا زدند. سایه ام را روی شیشه دیده بودند که همین حالت درنگ من، کافی بود تا دریابند اتفاقی افتاده است که من یارای آمدن و گفتن آن را ندارم. پریشان و گریان از پله ها پایین آمدم. پیش از آن که من حرفی بزنم، گفتند: مصطفی فوت کرده؟ گفتم: بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیه استرجاع«إِنّا لله وَ إِنّا إِلُیهِ رُاجِعونِ» را خواندند. گفتم: دکتر گفته مرگ مشکوک است. کبودی های بسیاری روی بدن و صورت او دیده میشود، باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ مشخص شود. حالا آمده ام از شما اجازه بگیرم. گفتند: این کار را نکنید! من نیازی نمیبینم.
📚راوی خانم فاطمه طباطبایی، عروس حضرت امام رحمه الله
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه جذب نیروی مدافع حرم ...!؟
شرایط سنی ۱۸سال به بالا
زمان جمعه۱۱اسفند
مکان پای صندوق های رأی
امسال متفاوت خواهد بود!
با رای خود متفاوت تر به دشمنان ایران سنگ بکوبیم