سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶ش) تاریخپژوه، مترجم، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود. او از شاگردان علیاکبر دهخدا و بدیع الزمان فروزانفر در دانشگاه تهران بود و در سال ۱۳۴۰ دکترای خود را در رشته ادبیات فارسی و تاریخ دریافت کرد.
شهیدی در حوزه علمیه قم و حوزه علمیه نجف(۱۳۲۱-۱۳۲۷ش) نیز تحصیل کرده بود و از اساتیدی همچون آیت الله بروجردی و آیت الله خویی بهره برد. گفته شده شهیدی به درجه اجتهاد نیز رسیده بود.وی در مقطعی نیز لباس روحانیت را برتن داشته است.
داستان های عبرت آموز
سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶ش) تاریخپژوه، مترجم، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشکده ادبیات و
بمناسبت سالروز درگذشت استاد دکتر شهیدی
داستان های عبرت آموز
یادش بخیر اولین کتاب نهج البلاغه که به دستم رسید همین ترجمه دکتر شهیدی بود
شادی روحش صلوات
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان های عبرت آموز
اللهم عجل لولیک الفرج بحق مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
✅عفاف، عامل عفاف
💠گویند مرد خیاطی بود بسیار با عفت و زنی داشت عفیفه. روزی آن زن پیش شوهر خود نشسته بود و زبان به شوخی گشود و گفت که تو قدر عفاف مرا نمی دانی. من چنین و چنان هستم و شروع کرد از عفت خود تعریف کردن. مرد گفت: راست می گویی اما عفاف تو نتیجه عفاف من است. من اگر بی عفت بودم، تو هم عفت نداشتی. زن گفت: هیچ کس نمی تواند زن را نگاه دارد اگر بخواهد بی عفتی کند.
مردگفت: تو را اجازه می دهم هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن.
روز بعد او خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه بیرون رفت و تا به شب می گشت و هیچ کس توجهی به او نکرد مگر یک مرد که گوشه چادر او را کشید و گذشت و رفت.
چون شب شد، زن به خانه آمد. مرد گفت صبح به شب گردیدی و هیچ کس به تو توجهی نکرد مگر یک کسی که او نیز رها کرد. زن گفت: از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه خود بودم اما من در عمر خود به هیچ زن نامحرمی به چشم خیانت نگاه نکردم مگر وقتی که در کودکی گوشه چادر زنی را گرفته بودم و در همان لحظه پشیمان شده و رها کردم. دانستم اگر کسی به ناموس من توجه کند بیش از این نیست. زن به پای شوهر افتاد و گفت مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف توست.[1]
📗[1] . جوامع الحكايات، ص 338؛ لئالى الاخبار، ج 5، ص 199.
📚منبع : اکبری، محمود؛ عفت و پاكدامنى در اسلام، ص: 129
https://eitaa.com/Dastanhayeebratamooz
💠امیرالمؤمنین (ع) کنیزی داشتند که مؤذنی عاشق او شده بود. مؤذن هر وقت کنیز مولا را میدید، میگفت: دوستت دارم. او که کنیزی بسیار مطیعی بود، داستان را به حضرت علی(ع) گفت.
حضرت سؤال کردند: آیا تو نیز او را دوست داری؟ کنیز با شرم سرش را به پایین انداخته و علاقهاش نسبت به مؤذن را به مولایش نشان داد. حضرت فرمودند: هر وقت آن مؤذن به تو گفت: دوستت دارم، از اظهار علاقهات، به او دریغ نکن و به او بگو که من نیز تو را دوستت دارم.
موذن عاشق، بار دیگر کنیز مولا را دید و گفت: ای کنیز تو را عاشقم به دو علت چون هم باوقاری و هم کنیز خانه مولای من علی (ع) و خادم او هستی. کنیز با چشمانی اشکبار، به ناگاه گفت: من نیز تو را دوستت دارم. مؤذن گفت: هر دو بردهایم و هیچ یک از ما را اختیاری نیست تا به هم برسیم، اما صبر میکنیم تا خداوند پاداش صبرمان را به فضل خود عطا کند. کنیز پیام مؤذن را به مولایش امیرالمؤمنین (ع) گفت و حضرت علی (ع)، کنیز را آزاد کرد و به غلام سپرد تا هر دو پاداش صبر خود را بگیرند.