eitaa logo
داستان های عبرت آموز
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم امام علی علیه‌السلام: پسرم! درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده‏ ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان انديشيدم، و در آثار شان سير كردم تا آنجا كه گويا يكى از آنان شده‏ ام ... @yamolaiamalii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 زنده شدن دختر پادشاه یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری بسیار مدبر و دانشمند داشت و آن وزیر، پسری داشت در کمال حسن جمال. پادشاه، همیشه به او علاقه و محبت می ورزید. و خود شاه، دختری داشت، در نهایت وجاهت و او را نیز بسیار دوست می داشت. پسر وزیر و دختر پادشاه، یکدیگر را دیده و با هم پیمان عشق بسته بودند، تا اینکه شاه، از این راز مطلع شد. لذا هر دو را احضار نمود و امر کرد هر دوی آنها را کشتند. پادشاه، پس از قتل آن دو، به جهت کثرت محبتی که به آن دو نفر داشت، پریشان حال گردیده و راه چاره ای ندید. سپس، علما و بزرگان را طلبید و جریان قتل پسر وزیر و دختر خود و نیز ندامت و پشیمانی خود از این کار را به آنان اظهار کرد و از آنان در این باره، راه چاره خواست. پادشاه، در ادامه ی سخنان خود، به دانشمندان و بزرگان، گفت: باید در زنده شدن آن دو، چاره نمایید و گرنه، همه را خواهم کشت. دیگر زندگی به درد من نمی خورد و قتل عام خواهم کرد. آنها گفتند: این، محال است که مرده، زنده بشود. یکی از آنها (که شیعه بود) گفت: می گویند: در مدینه، شخصی است به نام حسن بن علیعليه‌السلام ، اگر او بخواهد، می تواند این قضیه را چاره کند (بلکه از مشرق تا مغرب را زنده نماید)! پادشاه گفت: تا آنجا چقدر راه است؟ او گفت: شش ماه. پادشاه، به یکی از چاکران دلیر خود حکم کرده و به او گفت: تو یک ماهه، آن شخص را نزد من بیاور و گرنه، من تو را می کشم و عیالت را اسیر می کنم. آن شخص دلیر، مهموم و غمگین، از شهر بیرون رفت. قدری راه رفت و بر چشمه ای رسید. در آنجا وضویی کامل گرفت، دو رکعت نماز خواند، رو به مدینه کرد و عرض نمود: ای آقا، ای فریادرس درماندگان! تو را به حق جد و پدر و مادرت قسم می دهم، که تو راضی نشوی که این سلطان مرا بکشد و عیالم را اسیر کند. تو خود می دانی که من نمی توانم شش ماه راه را، به یک ماه بیایم و برگردم سپس سر خود را به سجده گذاشت و گریه کرد. ناگاه، دید که شخصی نورانی، می فرماید: برخیز! آن مرد می گوید: من برخاستم و به او گفتم: تو کیستی که نگذاشتی من درد دل خود را با آقای خود، حسن بن علی بگویم؟ آن شخص فرمود: منم حسن بن علی بن ابی طالب! گریه مکن. برو و به شاه بگو که من، فلان وقت خواهم آمد. او، خودش را به روی قدم های آن حضرت انداخت، سپس برگشت و جریان را به شاه گفت. پادشاه، از شنیدن این خبر، خوشحال شده، (شهر را برای خاطر قدوم امام حسن تا دربار، آینه بست) و با جمع کثیری از اطرافیان خود، (در وقت تعیین شده) از شهر بیرون رفت. ناگهان، چشم آنان به جمال دلارای امام حسن افتاد. سپس آن حضرت، با کمال عزت داخل قصر گردید. آنگاه، پادشاه امر کرد نعش دختر و پسر را آوردند. سپس، جریان قتل پسر و دختر را به عرض امام حسن رساند و از آن حضرت خواهش کرد که از خداوند بخواهد که آن دو را زنده کند. حضرت امام حسن (دو رکعت نماز به جا آورد) و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! به حق جدم محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمه ی زهراو برادرم سیدالشهداء این دو را زنده فرما! (ناگاه دیدند) به دعای حضرت امام حسن، پسر وزیر و دختر پادشاه، هر دو، زنده شده (و برخاستند). پس از آن، مجلس عقدی فراهم آوردند و امام حسن مجتبی، دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرد و عروسی ملوکانه ای، برپا شد. پس از آن، آن حضرت ازآن جا مراجعت کردند📚روایت ها و حکایتها ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۸۲۱
💠 مروان حکم يکي از سران بني‏ اميه و يکي از سرسخت‏ ترين دشمنان رسول اکرم و اميرمؤمنان علیهم السلام  بود. پيامبر او را از مدينه تبعيد کرد، اما عثمان او را به مدينه بازگرداند و معاويه او را فرماندار مدينه کرد. مروان از هيچ ستم و جنايتي در حق امام حسن مجتبي علیه السلام  کوتاهي نکرد و تا آن حضرت زنده بود در آزار وي و شيعيان و يارانش دريغ نکرد. هنگامي که امام به شهادت رسيد، مروان در تشييع جنازه حضرت شرکت کرد. امام حسين عليه‏السلام به او فرمود: «تو به هنگام حيات و زنده بودن برادرم، هرچه از دستت برمي‏‌آمد کردي، اما اينک در تشييع او حاضر شده‏‌اي و گريه مي‏‌کني؟» مروان به يکي از کوه‌هاي اطراف اشاره کرد و پاسخ داد: «هر چه کردم، با کسي کردم که بردباري‏‌اش از اين کوه بيشتر بود. 📚 تاريخ الخلفا ،سیوطی ~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫 ۱۰۸۷
💠 یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری بسیار مدبر و دانشمند داشت و آن وزیر، پسری داشت در کمال حسن جمال. پادشاه، همیشه به او علاقه و محبت می ورزید. و خود شاه، دختری داشت، در نهایت وجاهت و او را نیز بسیار دوست می داشت. پسر وزیر و دختر پادشاه، یکدیگر را دیده و با هم پیمان عشق بسته بودند، تا اینکه شاه، از این راز مطلع شد. لذا هر دو را احضار نمود و امر کرد هر دوی آنها را کشتند. پادشاه، پس از قتل آن دو، به جهت کثرت محبتی که به آن دو نفر داشت، پریشان حال گردیده و راه چاره ای ندید. سپس، علما و بزرگان را طلبید و جریان قتل پسر وزیر و دختر خود و نیز ندامت و پشیمانی خود از این کار را به آنان اظهار کرد و از آنان در این باره، راه چاره خواست. پادشاه، در ادامه ی سخنان خود، به دانشمندان و بزرگان، گفت: باید در زنده شدن آن دو، چاره نمایید و گرنه، همه را خواهم کشت. دیگر زندگی به درد من نمی خورد و قتل عام خواهم کرد. آنها گفتند: این، محال است که مرده، زنده بشود. یکی از آنها که شیعه بود گفت: می گویند: در مدینه، شخصی است به نام حسن بن علیعليه‌السلام ، اگر او بخواهد، می تواند این قضیه را چاره کند (بلکه از مشرق تا مغرب را زنده نماید)! پادشاه گفت: تا آنجا چقدر راه است؟ او گفت: شش ماه. پادشاه، به یکی از چاکران دلیر خود حکم کرده و به او گفت: تو یک ماهه، آن شخص را نزد من بیاور و گرنه، من تو را می کشم و عیالت را اسیر می کنم. آن شخص دلیر، مهموم و غمگین، از شهر بیرون رفت. قدری راه رفت و بر چشمه ای رسید. در آنجا وضویی کامل گرفت، دو رکعت نماز خواند، رو به مدینه کرد و عرض نمود: ای آقا، ای فریادرس درماندگان! تو را به حق جد و پدر و مادرت قسم می دهم، که تو راضی نشوی که این سلطان مرا بکشد و عیالم را اسیر کند. تو خود می دانی که من نمی توانم شش ماه راه را، به یک ماه بیایم و برگردم سپس سر خود را به سجده گذاشت و گریه کرد. ناگاه، دید که شخصی نورانی، می فرماید: برخیز! آن مرد می گوید: من برخاستم و به او گفتم: تو کیستی که نگذاشتی من درد دل خود را با آقای خود، حسن بن علی بگویم آن شخص فرمود: منم حسن بن علی بن ابی طالب! گریه مکن. برو و به شاه بگو که من، فلان وقت خواهم آمد. او، خودش را به روی قدم های آن حضرت انداخت، سپس برگشت و جریان را به شاه گفت. پادشاه، از شنیدن این خبر، خوشحال شده، (شهر را برای خاطر قدوم امام حسن تا دربار، آینه بست) و با جمع کثیری از اطرافیان خود،از شهر بیرون رفت. ناگهان، چشم آنان به جمال دلارای امام حسن افتاد. سپس آن حضرت، با کمال عزت داخل قصر گردید. آنگاه، پادشاه امر کرد نعش دختر و پسر را آوردند. سپس، جریان قتل پسر و دختر را به عرض امام حسن رساند و از آن حضرت خواهش کرد که از خداوند بخواهد که آن دو را زنده کند. حضرت امام حسن دو رکعت نماز به جا آورد و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! به حق جدم محمد مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمه ی زهراو برادرم سیدالشهداء این دو را زنده فرما! به دعای حضرت امام حسن، پسر وزیر و دختر پادشاه، هر دو، زنده شدند. پس از آن، مجلس عقدی فراهم آوردند و امام حسن مجتبی علیہ السلام ، دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرد 📚روایت ها و حکایتها ~~~~~~~~~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫