💠روزی سلمان فارسی آمد خدمت امیرالمومنین (ع) و گفت: میخواهم معجزهای از شما ببینم.
حضرت دست او را گرفت و فرمود: چشم هایت را ببند،چشم بستم و باز کردم، در صحرایی بودم در نهایت سبزی و خرمی.
مولا فرمودند: اینجا پشت کوه قاف است و #سی_سال راه از مدینه دور است.
ناگهان دیدم جمعیتی فراوان برای نماز به سمت مسجدی میروند! من نیز بدنبالشان به راه افتادم!
وارد مسجد شدم،دیدم رسول خدا(ص) در محراب و امیرالمومنین(ع) پشت سر ایشان است، مولا مرا صدا زد و فرمودند بیا، رفتم کنار حضرت نشستم، بعد نماز دیدم رسول خدا(ع) به منبر رفت،اشاره کرد سلمان بیا، رفتم.
فرمود بین دو انگشت مرا نگاه کن، نظر کردم شهری بزرگ بود #هفتادهزار محله داشت، در هر محله هفتاد هزار مسجد در هر مسجد هفتاد هزار محراب در هر محراب امیرالمومنین(ع) نماز می خواند!
پیامبر(ص) فرمود: سلمان بس است برو، به چشم بهم زدنی باز خود را در مدینه دیدم!
گفتم بروم نزد فاطمه زهرا(س) بگویم امروز چه دیدم از شوهرش!!
رفتم دیدم فاطمه زهرا(س) گریه می کند،پرسیدم خانم چرا گریه می کنید؟
فرمود: سلمان سه روز است علی(ع) در بستر بیماری افتاده است!!!
من تعجب کردم، یک مرتبه رسول خدا(ص) از عقب من فرمود:
مضطرب مباش علی صلوات الله علیه #سِرّخدا است.
📚مقتل خطی جامع المجالس ص۲۶۵
~~~~~~~~
@Dastanhayeebratamooz
══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫