eitaa logo
دانلود
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام آگاهی و تشیع زاهد جاهل با دیدن معجزه امام کاظم (ع) ✅ در عصر امام کاظم (ع) در مدینه، مردی بود بسیار پارسا و اهل عبادت و پایبند به دین، به طوری که طاغوت وقت، از او واهمه داشت، او آن‌چنان شجاع بود که گاهی به عنوان نهی از منکر به زمامداران قلدر زمانش، سخن درشت می‌گفت، ولی زمام‌دار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نیکو کاریش، تحمل می‌نمود، این شخص (حسن بن عبدالله) نام داشت، در عین آنکه صفات فوق را داشت، در آئین اهل تسنن بود و علی (ع) را چهارمین خلیفه رسول خدا (ص) می‌دانست. ✳️ روزی امام کاظم (ع) در مدینه، وارد مسجد شد، او را در مسجد دید، اشاره کرد نزد من بیا، او نزد امام کاظم (ع) آمد، بین امام و او گفتگوی ذیل، انجام گرفت: امام کاظم: من شیوه عبادت و زهد و نهی از منکر و … تو را دوست دارم، ولی تو معرفت (آگاهی و شناخت) نداری، برو معرفت بیاموز. حسین بن علی: معرفت چیست؟ امام کاظم: برو مسائل را به‌طور عمیق بفهم و احادیث را بیاموز. حسن بن علی: احادیث را از چه کسی بیاموزم؟ امام کاظم: از فقهای مدینه بیاموز، سپس آن را نزد من بخوان. حسن رفت و احادیث را از فقهای مدینه آموخت و به حضور امام کاظم آمد و آنها را خواند. امام کاظم: تمام این احادیث را که تو آموخته‌ای، بی‌اساس است، برو معرفت بیاموز. حسن بن علی که احادیث را بر مبنای عقیده خود (اهل تسنن) به‌دست می‌آورد، پیوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام کاظم (ع) بیاموزد، روزی دید آن حضرت به سوی مزرعه خود می‌رفت، از فرصت استفاده کرد و در بین راه، خود را به محضر آن بزرگوار رسانید و عرض کرد: (قربانت گردم، من دربرابر خدا، با شما احتجاج و گله می‌کنم (ازاین‌رو که مرا به جای دیگر سوق می‌دهی و خودت به من معرفت نمی‌آموزی) مرا خودت به معرفت هدایت فرما). ❇️ امام کاظم (ع) وقتی که او را آماده یافت، ماجرای حوادث بعد از رحلت پیامبر اسلام (ص) را برای او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبکر و عمر) را با علی توضیح داد و حقانیت علی (ع) را برای او روشن کرد. حسن بن علی، تحت تأثیر بیان مستدل امام قرار گرفت و به امامت علی (ع) بعد از پیامبر (ص) معتقد گردید و سپس عرض کرد: امام بعد از امیرالمؤمنان علی (ع) اکنون کیست؟ امام کاظم (ع): اگر خبردهم می پذیری. حسن بن علی: آری می پذیرم. امام کاظم: اکنون، امام مردم، من هستم. 📌 حسن بن علی: از شما چیزی (معجزه‌ای) می‌خواهم، تا به وسیله آن بر مخالفان استدلال کنم. ❤️ امام کاظم: اشاره به درختی که در آنجا بود کرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسی بن جعفر (ع) می‌گوید (نزد من بیا). حسن بن علی: من نزد آن درخت رفتم و پیام امام را به او ابلاغ کردم، ناگهان دیدم آن درخت زمین را می‌شکافد و به‌پیش می‌آید، نزدیک آمد و در برابر امام کاظم (ع) ایستاد. امام کاظم (ع) به آن درخت اشاره کرد که برگرد، آن درخت بازگشت و سر جای خود قرار گرفت. ⭕️ در این هنگام، حسن بن علی به امامت امام کاظم (ع) معتقد شد و اعتراف کرد و از آن پس خاموشی را شیوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و کسی ندید که او سخن بگوید (288) به این ترتیب، معرفت آموخت و از آن پس عبادت‌هایش در پرتو معرفت، ارزش واقعی خود را بازیافت. داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام کرامتی از امام کاظم (ع) ✅ عصر امام کاظم (ع) بود، شخصی به نام (عبدالله بن هلیل) به مذهب فطحی گرایش داشت (یعنی می‌گفت: عبدالله افطح پسر امام صادق (ع)، امام بعد از امام صادق (ع) است، نه امام کاظم علیه السلام) سپس صفری به سامره کرد و آن عقیده را رها کرد و شیعه دوازده امامی شد. ❓احمد بن محمد می گوید: او را دیدم به او گفتم: چرا از مذهب فطحی برگشتی؟ رازش چیست؟ ❗️در پاسخ گفت: (من به فکر افتادم با امام کاظم (ع) ملاقات کنم و حقیقت مطلب را از او بپرسم، اتفاقا در کوچه تنگی عبور می‌کردم، دیدم آن حضرت می‌آید، راه خود را به طرف من کج کرد تا به من رسید، چیزی از دهانش به جانب من انداخت که روی سینه ام قرار گرفت، آن را برداشتم دیدم ورقه‌ای است و در آن نوشته‌شده: (او (عبدالله) در آن مقام نبوت نبود (مدعی امامت نبود) و شایسته آن مقام نیز نبود) (289) (همین خبردادن از فکر نهان من، مرا از مذهب فطحیه خارج نمود) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام نمونه ای از بزرگواری و جوانمردی امام کاظم (ع) ✅ معتب می‌گوید: امام کاظم (ع) در باغ خرمای خود بودم و شاخه می‌بریدم، دیدم یکی از غلامان آن حضرت، دسته‌ای از خوشه‌های خرما را برداشت و (به‌عنوان دزدی) پشت دیوار انداخت، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم، امام کاظم به غلام رو کرد و فرمود: فلانی! آیا گرسنه‌ای؟ غلام: نه ای آقای من. امام: آیا برهنه‌ای؟ غلام: نه آی آقای من. امام: پس چرا آن دسته خوشه‌های خرما را برداشتی؟ غلام: دلم چنین خواست. ♻️ امام: آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها کنید. (290) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام نمونه‌ای از بزرگواری و جوان‌مردی امام کاظم (ع) ✅ علی بن جعفر (برادر امام کاظم) می‌گوید: برای عمره ماه رجب در مکه بودیم که محمد بن اسماعیل بن امام صادق (برادر زاده امام کاظم) نزد من آمد و گفت: (عمو جان تصمیم دارم به بغداد مسافرت کنم، دوست دارم با عمویم موسی بن جعفر (ع) خداحافظی کنم، دلم می‌خواهد تو نیز هم‌راه من باشی). من با او به حضور امام کاظم رفتیم، دیدم امام کاظم (ع) پارچه رنگ‌کرده‌ای به گردنش بسته بود و پائین آستانه در نشست و من خم شدم و سرش را بوسیدم و عرض کردم: برادر زاده، (محمد بن اسماعیل) می‌خواهد به مسافرت برود، اینک آمده تا با شما خداحافظی کند. فرمود: بگو بیاید، من او را که در کنار ایستاده بود، صدا زدم، نزدیک آمد و سر حضرت را بوسید و گفت: (قربانت مرا سفارشی کن و به من پند و موعظه بفرما). امام کاظم (ع) به محمد بن اسماعیل فرمود: (اوصیک ان تتقی الله فی دمی: به تو سفارش می کنم که درباره خون من، از خدا بترسی) (و باعث ریختن خون من نگردی) محمد گفت: هرکس درباره تو بدی کند، به خودش می‌رسد، سپس برای بدخواه امام (ع) نفرین کرد. بار دیگر محمد، سر عمویش امام کاظم (ع) را بوسید و گفت (مرا موعظه کن) امام بار دیگر فرمود: (تو را سفارش می کنم که درباره خون من از خدا بترسی) او باز همان سخن را تکرار کرد و برای بار سوم، سر امام را بوسید و گفت: (ای عمو! مرا موعظه کن) امام کاظم برای سومین بار به او فرمود: (تو را درباره خون خودم سفارش می‌کنم که از خدا بترسی). محمد بن اسماعیل، باز بر بدخواه امام نفرین کرد. ♻️ علی بن جعفر می‌گوید: در این هنگام برادرم امام کاظم (ع) به من فرمود: اینجا باش، من ایستاده‌ام، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش رفتم، کیسه‌ای که محتوی صد دینار بود به من داد و گفت: این پول را به پسرت برادرت (محمد) بده، تا کمک خرجش در صفر باشد، دو کیسه دیگر نیز داد و فرمود: همه را به او بده. عرض کردم: (اگر طبق آنچه فرمودی، از او می‌ترسی، پس چرا او را بر ضد خود کمک می‌کنی؟) فرمود: هرگاه من صله‌رحم کنم، ولی او قطع‌رحم نماید، خدا رشته عمرش را قطع می‌کند، سپس سه‌هزاردرهم دیگر که در همیانی بود داد و فرمود: (به او بده). ❇️ علی بن جعفر می‌گوید: من نزد محمد بن اسماعیل رفتم، کیسه اول (صد دینار) را دادم، بسیار خوشحال شد و برای عمویش امام کاظم (ع) دعا کرد، کیسه دوم و سوم را دادم، به‌گونه‌ای خوشحال شد که گمان کردم دیگر به بغداد نمی‌رود، باز سیصد درهم به او دادم. ولی در عین حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت: (گمان نمی‌کردم در روی زمین دو خلیفه باشد، تا اینکه دیدم مردم به عمویم، موسی بن جعفر (ع) به عنوان خلافت، سلام می‌کنند) (و به این ترتیب سخن‌چینی کرد و هارون را بر ضد امام کاظم (ع) برانگیخت). هارون صد هزار درهم برای او فرستاد، ولی خداوند او را به بیماری (ذبحه) (درد شدید گلو شبیه دیفتری) گرفتار کرد، که نتوانست به یک درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به این ترتیب مرد. (291) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم نهم؛ امام کاظم علیه السلام امام رضا (ع) به طور ناشناس در کنار جنازه پدر ✅ خدمتکار خانه امام کاظم (ع) به نام (مسافر) می‌گوید: هنگامی که امام کاظم (ع) را (به فرمان هارون الرشید از مدینه به سوی بغداد) می‌بردند، آن‌حضرت به فرزندش امام رضا (ع) فرمود: (همیشه تا وقتی که زنده‌ام، در خانه من بخواب تا هنگامی که خبر (وفات من) به تو برسد) ما هر شب بستر حضرت رضا (ع) را در دالان خانه می‌انداختیم و آن حضرت بعد از شام می‌آمد و در آنجا می‌خوابید و صبح به خانه خود می‌رفت، این روش تا چهار سال ادامه یافت، در این هنگام در شبی از شبه‌ا بستر حضرت رضا (ع) را طبق معمول انداختند، ولی او دیر کرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند و ما نیز از نیامدن آن حضرت، سخت پریشان شدیم، فردای آن شب دیدم، آن حضرت آمد و به ام احمد (کنیز برگزیده و محترم را از امام کاظم علیه السلام) رو کرد و فرمود: (آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور). ⭕️ ام احمد (از این سخن دریافت که امام کاظم (ع) وفات کرده‌است) فریاد کشید و سیلی به صورتش زد و گریبانش را چاک کرد و گفت: (به خدا مولایم وفات کرد). حضرت رضا (ع) جلو او را گرفت و به او فرمود: (آرام باش، سخن خود را آشکار نکن و به کسی نگو تا به حاکم مدینه خبر برسد). آنگاه ام احمد زنبیلی را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد امام رضا (ع) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، به به دیگران. ❇️ ام احمد، ماجرای فوق را چنین بیان نمود: (روزی امام کاظم (ع) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن و به کسی اطلاع نده، تا من بمیرم وقتی که از دنیا رفتم، هرکس از فرزندانم، آن را از تو مطالبه کرد به او تحویل بده و همین نشانه آن است که من وفات کرده ام، سوگند به خدا اکنون آن نشانه که آقایم فرمود، آشکار شد). امام رضا (ع) امامت را تحویل گرفت و به همه بستگان و خدمتکاران دستور داد، جریان وفات امام کاظم (ع) را پنهان کنند و به کسی نگویند، تا زمانی که (از بغداد به مدینه) خبر رسد. وفات امام کاظم (ع) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتی که امام رضا (ع) برای خوابیدن نیامد، امام کاظم (ع) وفات نموده است (292) (به این ترتیب از ماجرای فوق به‌د‌ست می‌آید که امام هشتم (ع) با طی الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام کاظم (ع) هنگام وفات (یا در کنار جنازه آن حضرت) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و کفن کردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بی‌درنگ به مدینه بازگشته‌است) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام امام رضا (ع) وصی و جانشین امام کاظم (ع) ✅ امام کاظم (ع) در بغداد بود، جمعی‌ ازجمله هشام بن حکم و علی بن یقطین، نیز در آن وقت در بغداد بودند. علی بن یقطین گفت: من به حضور امام کاظم (ع) رفتم (گویا آن حضرت در زندان بود و علی بن یقطین که در ظاهر تقیه می‌کرد و از اطرافیان هارون الرشید به‌شمار می‌آمد، می توانست به حضور امام برسد) ناگاه دیدم پسرش علی بن موسی الرضا (ع) به‌حضور پدرش آمد. امام کاظم (ع) به من فرمود: (از علی بن یقطین! همین علی (ع) آقای فرزندان من است، آگاه باش که من کنیه‌ام (ابوالحسن) را به او بخشیدم) هشام بن حکم، کف دست خود را به پیشانی زد و گفت: (وای بر تو چه گفتی؟) ابن یقطین: سوگند به خدا همانگونه که گفتم، از امام کاظم (ع) شنیدم. هشام: (بنابراین، امام کاظم (ع) با این سخن به تو خبر داده که امام بعد از خودش، فرزندش علی بن موسی الرضا (ع) است) (293) در روایت دیگر آمده: مخزومی که مادرش از فرزندان جعفر طیار است گفت: در محضر امام کاظم (ع) بودم (ظاهرا این قضیه در مدینه بوده است) آن حضرت برای ما پیام فرستاد و ما را به حضورش طلبید و ما به محضرش رفتیم، فرمود: (آیا می دانید برای چه شما را به اینجا حاضر کرده ام؟) گفتیم: (نه، نمی دانیم) امام کاظم: (گواه باشید، همانا این پسرم (اشاره به حضرت رضا) وصی من و قیم من، بعد از من است، هرکس از من طلبی دارد از این پسر بگیرد و به هرکس وعده داده‌ام، باید از این بخواهد تا وفا کند و هرکسی ناگزیر است که با من ملاقات کند، جز به وسیله نامه او با من ملاقات ننماید) (294) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام تصریح به امامت حضرت رضا (ع) از زبان امام صادق (ع) و امام کاظم (ع) ✅ یزید بن سلیط (که او را با کنیه (ابو عمار) می‌خوانند) می‌گوید، عازم مکه برای انجام عمره بودم، در مسیر راه به حضرت موسی بن جعفر (ع) برخوردم و با هم به مکانی رسیدیم، به آن حضرت عرض کردم: (آیا به‌خاطرداری که در همین مکان من و پدر شما را با پدرت (امام صادق) و برادرانت ملاقات کردیم؟). فرمود: آری به‌یاد دارم. عرض کردم: (پدرم (سلیط) به پدرت (امام صادق) گفت: پدر و مادرم به قربانت، شما همه امامان پاک هستید، ولی کسی را از مرگ، گریزی نیست به من سخنی بگویید تا به جانشین خودم بگویم (که امام بعد از شما کیست) تا جانشینم گمراه نشود) امام صادق (ع) فرمود: (اینها پسران من هستند، ولی این (اشاره به شما) سرور آنها است)، آنگاه در وصف شما فرمود: (او (حضرت کاظم) در قضاوت، حکمت، سخاوت و شناخت نیازهای مردم و اختلافات در امور دین و دنیا، سرآمد همه است و دری از درهای بهشت می باشد و علاوه دارای امتیازی است، که از همه این صفات بهتر است. پدرم عرض کرد آن امتیاز چیست؟ امام صادق (ع): خداوند فریادرس و پناه و علم و نور فضیلت و حکمت این امت (یعنی امام هشتم حضرت رضا) را از صلب او به وجود آورد … پدرم عرض کرد: آیا آن آقازاده (امام هشتم) متولد شده‌است؟ امام صادق: آری، چند سال هم از عمر او گذشته است … یزید بن سلیط می‌گوید: به امام کاظم (ع) عرض کردم: شما نیز مانند پدرتان، بفرمائید که بعد از شما، چه‌کسی صاحب مقام رهبری است) امام کاظم: … اگر کاری در دست من می‌بود، امامت را به پسرم قاسم می‌سپردم که به او مهربان هستم ولی اختیار این امر با خداست، او هرکه را بخواهد قرار می‌دهد، آن‌گاه در ضمن نقل خوابی که دیده‌بود (و در داستان بعد می‌آید)، حضرت رضا (ع) را به‌عنوان جانشین خود معرفی نمود. (295) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام خواب دیدن امام کاظم (ع) و معرفی حضرت رضا (ع) به عنوان جانشینش ✅ یزید بن سلیط، هنگامی که از امام کاظم (ع) در مورد جانشینش سؤال کرد، امام کاظم (ع) (پس از بیانی، که در داستان قبل گذشت) چنین فرمود: رسول خدا (ص) را در عالم خواب دیدم، پیامبر (ص) امامت جانشین مرا به من معرفی کرد و خود او و افراد هم عصرش را به من نشان داد … من در عالم خواب دیدم که در حضور پیامبر (ص) هستم، در نزد آن حضرت، انگشتر، شمشیر، عصا، کتاب و عمامه وجود داشت، عرض کردم: (ای رسول خدا! اینها چیست؟) رسول خدا (ص) فرمود: (عمامه، رمز سلطنت خداوند است، شمشیر رمز عزت خداوند است، کتاب رمز نور الهی است، عصا،رمز نیروی خدا است و انگشتر، رمز در برگیرنده همه این امور است) سپس به من فرمود: امر امامت از تو بیرون رفته و به دیگری رسیده است (نزدیک است این کار تحقق یابد). به رسول خدا (ص) عرض کردم: (ای رسول خدا! به من نشان بده که او (جانشین من) کیست؟) فرمود: من هیچکدام از امامان را ندیدم که در مورد امامت، این گونه آشفته و بی تاب باشد، اگر مقام امامت، از روی محبت و دوستی می بود، برادرت اسماعیل، در نزد پدرت (امام صادق) از تو محبوبتر بود، ولی شخص امام از طرف خداوند تعیین می گردد. ❇️ آنگاه امام کاظم (ع) فرمود: من همه فرزندانم را، چه آنها که از دنیا رفته اند و چه آنها که زنده اند به نظر آوردم، آنگاه امیرالمؤمنین علی (ع) به پسرم علی (بن موسی الرضا) اشاره کرد و فرمود: (هذا سیدهم فهو منی و انا منه و الله مع المحسنین: این، سرور آنها است، او از من است و من از او هستم، خداوند با نیکوکاران می باشد). یزید بن سلیط می گوید: در این هنگام امام کاظم (ع) به من فرمود: (این مطلب در نزد تو مانند امامت، محفوظ باشد، آن را جز به آدم عاقل یا بنده خدائی که او را راستگو تشخیص داده ای نگو و اگر از تو گواهی خواست، گواهی بده، این است سخن خدا، آنجا که (در آیه 59 نساء) می فرماید: (ان الله یامرکم ان تودوا الامانات الی اهلها: خداوند به شما فرمان می دهد که امانتها را به صاحبانش بپردازید). و نیز خداوند به ما فرموده است: (و من اظلم ممن کتم شهادة عنده من الله کیست ستمگرتر از آنکه گواهی خدا را نزد خود مخفی کند). (بقره - 150) آنگاه امام کاظم (ع) افزود: من (در عالم خواب) به رسول خدا (ص) عرض کردم (شما یکجا همه فرزندانم را ذکر کردید، بفرمائید کدامیک از آنها امام است؟). فرمود: آنکه با نور خدا ببیند و با فهم خود بشنود و بر اساس حکمت خود، سخن بگوید، از این رو، راه درست می رود و اشتباه نمی کند و در راه علم حرکت می کند نه در راه جهل، سپس دست پسرم علی (حضرت رضا علیه السلام) را گرفت و فرمود: (او، همین است). آنگاه به من فرمود: چقدر اندک، همراه او (حضرت رضا) هستی، وقتی که از سفر (مکه) بازگشتی، کارهایت را سامان بده و آماده باش که از فرزندانت جدا می شوی و همسایه دیگران می شوی … ✳️یزید بن سلیط می گوید: سپس امام کاظم (ع) به من فرمود: مرا امسال دستگیر می کنند و امر امامت پسرم علی (ع) است که همنام دو علی (از امامان) است: 1 - علی بن ابیطالب (ع) 2 - علی بن الحسین (ع)، خداوند به او فهم و خویشتن داری و نصرت و دین و محنت علی اول (ع) و محنت و صبر در برابر ناگواریها و استقامت علی دوم (ع) را داده است و تا چهار سال بعد از مرگ هارون، در بیان حقایق آزاد نیست. سپس به من فرمود: (با او در همین جا ملاقات خواهی کرد، به او مژده بده که خداوند پسری امین، مورد اعتماد و مبارک به تو خواهد داد و او به تو خبر دهد که تو با من در همین جا ملاقات نموده ای … )، همانگونه که امام کاظم (ع) خبر داده بود، تحقق یافت. (296) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام مادر امام رضا (ع) ✅ هشام بن احمر می گوید: امام کاظم (ع) به من فرمود: آیا می دانی که از اهل مغرب، کسی به مدینه آمده باشد؟ گفتم: نه. فرمود: چرا، مردی آمده، بیا باهم نزد او برویم، پس سوار بر مرکب شد و من نیز سوار شدم و رفتیم نزد آن مرد مغربی، در آنجا دیدم یک نفر از اهالی مدینه، بردگانی دارد و آنها را می فروشد، من به او گفتم: (بردگانت را به ما نشان بده). او هفت کنیز را آورد و نشان داد، امام کاظم (ع) درباره همه آنها فرمود: (آنها را نمی خواهم) سپس فرمود: (باز بیاور) برده فروش: من جز یک دختر برده بیمار، برده دیگری ندارم. امام کاظم: چرا او را به ما نشان نمی دهی؟ برده فروش: از نشان دادن او امتنا نمود و امام کاظم (ع) منصرف گردید و با هم به باز گشتیم. 💹 هشام بن احمر می گوید: فردای آن روز، امام کاظم (ع) مرا نزد برده فروش فرستاد و فرمود: (به او بگو: بهای آن دختر چقدر است، هر چه گفت، بگو از آن من باشد). من نزد برده فروش رفتم و تقاضای خرید آن دختر را کردم، گفت: (قیمت آن فلان مقدار است) گفتم قبول است، او از آن من باشد. برده فروش: آن دختر را به تو فروختم، ولی بگو بدانم دیروز آن شخص که با تو بود چه کسی بود؟ گفتم: مردی از بنی هاشم بود. گفت: از کدام بنی هاشم؟ گفتم: بیش از این نمی دانم. برده فروش گفت: ولی من او را می شناسم. گفتم: چطور؟ گفت: این دختر، داستانی دارد و آن اینکه: او را از دورترین نقطه مغرب خریدم، بانوئی از اهل کتاب با من ملاقات کرد و گفت: (این دختر همراه تو چکار می کند؟) گفتم: او را برای خود خریده ام. بانوی اهل کتاب گفت: (سزاوار نیست که او همراه فردی مانند تو باشد، او دارای پسری شود که مانند او در مشرق و مغرب، به دنیا نیامده است.) ♻️ هشام می گوید: من آن دختر را نزد امام کاظم (ع) بردم و او همسر امام کاظم گردید و طولی نکشید که از او حضرت رضا (ع) متولد شد (297) (نام مادر امام رضا (ع) نجمه بود و به او ام البنین می گفتند) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام تصریح امام رضا (ع) به امامت خود ✅ صفوان بن یحیی می گوید: پس از شهادت امام کاظم (ع)، حضرت رضا (ع) درباره امامت خود صریحا سخن گفت، ما از آشکار شدن این امر، بر جان حضرت ترسیدیم (که مبادا هارون به او آسیب برساند) شخصی به امام رضا (ع) عرض کرد: (شما امر بسیار مهمی را آشکار نمودید و ما ترس آن داریم که از ناحیه این طاغوت (هارون) به شما گزندی برسد) امام رضا (ع) فرمود: (او (هارون) هرچه می‌خواهد تلاش کند، ولی برای من راهی ندارد) (298) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم دهم امام هشتم؛ حضرت رضا علیه السلام مهربانی و کرم امام رضا (ع) به مؤمنی درمانده ✅ غفاری می گوید: مردی از خاندان ابورافع غلام پیامبر (ص)، که نامش (طیس) بود، از من طلبی داشت و آن را مطالبه می کرد و اصرار می ورزید، مردم نیز او را کمک می کردند، چون خود را درمانده یافتم و دیدم او دست بردار نیست (و دست من نیز خالی است و نمی توانم طلب او را بپردازم) نماز صبح را در مسجد مدینه خواندم و تصمیم گرفتم به امام رضا (ع) که در آن وقت در عریض (روستایی نزدیک مدینه) بود، پناه ببرم، به عریض رفتم، وقتی که به نزدیک خانه آن حضرت رسیدم، دیدم آن حضرت بر الاغی سوار است و خجالت کشیدم به محضرش بروم، حضرت به طرف من آمد وقتی که به من رسید ایستاد و نگاه کرد، سلام کردم، ماه رمضان بود، عرض کردم: (قربانت گردم غلام شما طیس از من طلبی دارد و در دریافت آن پافشاری می کند و مرا رسوا کرده است). من پیش خود گفتم، حضرت رضا (ع) به طیس می گوید، به غفاری مهلت بده و اصلا نگفتم که طیس چقدر پول از من می خواهد. امام رضا (ع) به من فرمود: بنشین تا برگردم، نماز مغرب را خواندم و روزه هم بودم که هنوز افطار هم نکرده بودم، سینه ام تنگ شده بود، خواستم برگردم که دیدم امام رضا (ع) در حالی که مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد، او به آنها انفاق می کرد، تا اینکه از آنها گذشت و وارد خانه شد و سپس بیرون آمد، مرا طلبید، به حضورش رفتم، با هم وارد خانه شدیم و کنار هم نشستیم و درباره این مسیب امیر مدینه که بسیاری اوقات درباره او با آن حضرت سخن می گفتم گفتگو کردیم، سپس فرمود: (گمان ندارم که هنوز افطار کرده باشی؟) گفتم، نه، افطار نکرده ام، برایم غذا طلبید و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خوردیم، بعد از غذا، به من فرمود: تشک را بلند کن و زیر تشک هر چه هست برای خود بردار. تشک را بلند کردم، دینارهائی در آنجا بود، همه آنها را برداشتم و در آستینم نهادم. آنگاه امام رضا (ع) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بیایند و مرا تا خانه ام برسانند، عرض کردم: نیازی به آمده غلامان نیست، شبگردهای این مسیب، در گردش هستند و من تنها به خانه ام می روم و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند. فرمود: راست گفتی، خدا تو را هدایت کند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند. غلامان تا نزدیک خانه ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگردید، آنها برگشتند، من به خانه ام رفتم و چراغ را روشن کردم، دیدم پولی که از زیر تشک برداشته ام 48 دینار است و طلب طیس 28 دینار بود، در میان آن دینارها یکی از آنها نظرم را جلب کرد، دیدم بسیار زیبا و خوشرنگ است، آن را برداشتم و کنار نور چراغ بردم، دیدم به طور آشکار روی آن نوشته شده: (28 دینار طلب آن مرد است و بقیه مال خودت باشد). سوگند به خدا، به امام رضا (ع) نگفته بودم که طلب طیس چقدر است، حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که به ولی خود عزت بخشد. (299) آری حضرت رضا (ع) این گونه نسبت به من مهربانی کرد و 20 دینار بیش از بدهکاریم به من داد، علاوه بر اینکه بدهکاریم را ادا کرد. داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
❤️ وقتی به دنیا آمد، امام کاظم (ع) با خوشحالی وارد زادگاه فرزند معصومش شد و خطاب به آن بانوی مکرمه، چنین فرمود: «هَنِیئاً لَکِ یَا نَجِمةُ، کَرَامَةَ رَبِّکِ»،‌ای نجمه، گوارا باد بر تو این کرامت پروردگار. سپس آن بانو می‌گوید: من آن طفل نورانی را در پارچه سفیدی پیچیدم و آن را به آغوش پدرش دادم و آن حضرت، در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت و سپس از اطرافیان خود اندکی آب فرات خواست و لب‌ها و زبان مبارک آن مولود را به آب فرات تیمم فرمود: و پس از آن دوباره آن فرزند را به من تحویل داد و فرمود: «خُذِیِه؛ فَإنَّهُ بَقِیَّةَ اللهِ فِی أَرْضِهِ»، فرزندت را تحویل بگیر، که همانا او رحمت پایدار خداوند بر روی زمین است. عیون اخبارالرضا ج۱ ص۲۰ داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا