✅دیباج ۲۲۴
🔶رمضان؛ ضیافت نور و همدلی
ماه مبارک رمضان، ماهی است که آسمان زمین را در آغوش میگیرد و دریچههای نور به روی دلهای مشتاق گشوده میشود. ماهی که شبهایش به عطر نیایش معطر است و روزهایش با صبر و تقوا معنا مییابد. قرآن کریم، این کتاب هدایت، در چنین ماهی بر دل پیامبر (ص) نازل شد تا راه روشن بندگی را به انسان بنمایاند.
رمضان، فرصتی است برای درک لحظههایی که هرکدامشان وزنی به سنگینی ابدیت دارند. هر سحرگاه، بانگی از آمرزش را در گوش جان طنینانداز میکند و هر افطار، نویدی از رحمت الهی را در دلها زنده میسازد. در این ماه، مسیر قرب الهی هموارتر از همیشه است و انسان میتواند به سرعت گام در وادی عشق و معرفت بردارد.
اما رمضان، تنها عرصه خلوت بندگی نیست؛ بلکه میعادگاه همدلی و برادری است. در این ماه، فاصلهها کوتاهتر و دلها به هم نزدیکتر میشود. فقیر و غنی بر یک سفره مینشینند و طعم گرسنگی را در کنار یکدیگر میچشند. رمضان، مدرسهای است که در آن درس ایثار، مهربانی و همدردی آموخته میشود. جامعهای که در این ماه، نَفَسهایش با عطر مهربانی معطر شود، تا پایان سال بوی عطوفت و انصاف را در خود حفظ خواهد کرد.
چه زیباست که در این ماه پر خیر و برکت، دستهایمان را برای دعا به سوی آسمان بلند کنیم، اما چشمهایمان را از حال نیازمندان فرو نبندیم. رمضان، ماه بیداری دلهاست؛ ماهی که در آن، انسان نهتنها به آسمان نگاه میکند، بلکه به زمین و اهل آن نیز میاندیشد.
#ماه_رمضان
#مهمانی_خدا
@Deebaj
✅دیباج ٢٣٥
🔶باغ بیبرگی
باغی که به ظاهر بیبرگ و بیثمر است، در حقیقت نمادی است از آنکه از تعلقات دنیوی رها شده و به جای ظواهر فریبنده، به باطن و حقیقت وجودی خود تکیه کرده است. این باغ، با بیبرگی خود، فریاد میزند که زیبایی حقیقی در بینیازی و عزت نفس است، نه در زر و زیور و ظواهر آراسته.
بیبرگی این باغ، نشاندهندهی آن است که گاه بینیازی و استغنا، خود زیباییای است که چشمهای عادی قادر به دیدنش نیستند. تنها کسانی که چشم دل دارند، میتوانند این زیبایی را درک کنند. این باغ، با بیبرگی خود، درس میدهد که گاه باید از وابستگیهای مادی رها شد تا به حقیقت وجودی خود رسید. زیباییهای ظاهری، زودگذر و فانیاند، اما زیباییهای باطنی، جاودانه و ماندگار.
این مفهوم، در شعر اخوان ثالث نیز به زیبایی بیان شده است: «باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟» این بیت، پرسشی است که ذهن را به تفکر وامیدارد و ما را به این درک میرساند که زیبایی، تنها در ظواهر نیست، بلکه در بینیازی و استغنای روح نیز نهفته است. باغ بیبرگ، با سکوت و وقار خود، فریاد میزند که زیبایی حقیقی، در رهایی از تعلقات و وابستگیهای دنیوی است.
#اخوان_ثالث
#شعر
#بینیازی
@Deebaj
✅دیباج ۲۳۶
🔶روزه قماربازان
✔️ ماه رمضان در دوره قاجار
🔸به جز مقدسینی که قبل از افطار راهی مسجد میشدند و آنها که دم صبح هم همین کار را میکردند، دسته سومی هم بودند که شب را به قمار صبح میکردند و میگفتند اگر به این سرگرمی مشغول نشوند، ناچارند بخوابند و روز دیگر خواب نمیروند و روزه برای آنها مشکل خواهد شد.
این دسته بیشتر اعیان زادگان بودند ولی در هر حال روزه را می گرفتند، چون اگر نمیگرفتند،درخانه خودشان هم، جا نداشتند.
🔸 مرحوم «احمد منشور» میگفت با برادرم «موقر»در مجلس قمار تا صبح مشغول شدیم چون به سحری نرسیدیم روزه را خورده بعد به منزل آمدیم خبر روزه خوری ما زودتر از خودمان به منزل رسیده بود همینکه وارد شدیم مادرم از ما رو گرفت. چند روز با ما مثل جذامیها رفتار میکردند قدغن شده بود نوکرها به ما نزدیک شوند. غذایی اگر میآوردند، در اتاق میگذاشتد و فرار میکردند. ظرفهای غذای مارا علی حده در حضور ما کنار حوض، خاکمال میکردند تا بالاخره با وساطت برادر بزرگتر مارا توبه دادند و دوباره به عضویت خانه پذیرفتند.👇👇
🔸برای خوردن روزه نیاز بود که طبیبی تصدیق مرض بدهد، اطبای آن دوره حتا اطبای یهودی ولو برای روزه خوری هم احترام تصدیق خود را داشتند و تصدیق دروغ نمیدادند.
🔸..محال بود وقت افطار صدای فقیری از کوچه بلند شود و چندین نفر داوطلب به سمتش نروند. ...دراین ماه کار تعطیل میشد و مردم به عبادت مشغول میشدند . طلبکار، سر وقت بدهکار نمیرفت . ادارات دولتی باز بود اما کسی مراجعه نمیکرد. مرافعه شرعی در دفتر علما متوقف میشد . محصلین دیوانی به سراغ مطالبه بدهکاری نمیرفتند.
🔸 در خانهها کسی به نوکرها امر و نهی نمیکرد. اگر بنایی نیمهتمام بود صاحب کار، بیش از نصفِ روز کار نمیکشید اما اجرت روز کامل را میداد . خلاصه اینکه مردم در همه چیز رعایت یکدیگر را میکردند.
✔️
📚شرح زندگانی من
تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه جلد اول/ نشر هرمس
عبدالله مستوفی
#روزه
#ماه_رمضان
#دوره_قاجار
#قمارباز
@Deebaj
Mohammadreza Shajarian - Masnavi Afshari (128).mp3
4.89M
✅از سخن بزرگان
🔶لقمههای راز
اين دهــان بستي دهــاني باز شـــد
تا خـورندهي لــقمـه هاي راز شـــد
لــب فـروبــند از طـعـام و از شـــــــراب
ســـوي خوان آسـمــاني كن شـــتاب
گـر تــو اين انبان ز نـان خــالي كـــني
پـر زگـــوهــــر هـــاي اجــــلالي كـــني
طــفل جـان از شـير شــيطان بــاز كن
بــــعـــد از آنـــش بـا مـــلك انـــباز كــن
چند خوردي چرب و شيرين از طـعــام
امـــتحـــان كــن چـــند روزي در صــيام
چــند شــب ها خواب را گشتي اسير
يــك شـــبي بــيدار شــو دولـــت بـگير
📚مثنوي معنوي - مولوي
#ماه_مبارک_رمضان
#روزه
@Deebaj
✅دیباج ۲۳۷
🔶صبحی که بوی محبت میداد!
هوا هنوز نیمهروشن بود. آسمان، میان سیاهی شب و سپیدی صبح، در هالهای از مه کمرنگ روستا پیچیده بود. سکوت آرامشبخش سحر، با نوای آشنای بلندگوی مسجد شکسته شد. صدای مؤذن، همچون نوایی از گذشتههای دور، در کوچههای گِلی و حیاطهای خاموش طنین انداخت. صدای مهربانش در فضای روستا میپیچید، انگار که صبح را نه خورشید، که این صدا بیدار میکرد.
چشمهای خوابآلودم را با شوقی کودکانه باز کردم. مادر، گوشهی چارقدش را روی شانه انداخت و آرام گفت:
— بلند شو مادر، نوبت بلغوره!
این جمله، گرمایی عجیب در دل داشت. سرمای صبحگاهی را فراموش کردم و با عجله، سطلی کوچک و قابلمهای که دستهاش کمی شل شده بود، برداشتم و از خانه بیرون زدم.
کوچهها هنوز خواب بودند. اما من و چند تا از بچههای همسایه، با پاهای برهنه یا دمپاییهای کهنه، در میان مه کمرنگ راه مسجد را در پیش گرفتیم. مسیر، پر از بوی آشنای روستا بود؛ بوی نان تازه که از تنور خانهها بلند میشد، عطر خاک نمخورده، صدای خروسهایی که انگار هنوز خواب از سرشان نپریده بود.
آشپزخانه مسجد، جایی بود که گرما و عطرها در آن به هم میآمیخت. آتش درون اجاق، سرخ و زنده بود. دیگ بزرگ، آرام میجوشید و صدای قلقلِ آن، ضرباهنگی آشنا در دل صبح داشت. پیرمردی که همیشه لبخند به لب داشت، ملاقهی بزرگی در دست گرفته بود و کاسهها را یکییکی پر میکرد. باقلاهای درشت، درون آش بلغور، با دانههای طلایی گندم و عطر ادویهها، چشم را جادو میکردند.👇👇
صفی از بچهها، مردان و زنان روستا شکل گرفته بود. کسی عجلهای نداشت، انگار صفِ بلغور، خودش بخشی از یک آیین بود؛ جایی برای سلام کردن، حال و احوال پرسیدن، شوخیهای ریز و درشتی که در دل انتظار، گرما میبخشید.
وقتی نوبت به من رسید، پیرمرد نگاهی به سطل کوچکم انداخت و با خنده گفت:
— امروز بیشتر میخوری، نه؟
خجالتزده گفتم:
— نه، برای مادر بزرگم هم میبرم!
بلغور داغ را گرفتم، دستانم از حرارت آن سرخ شد، اما دلم راضیتر از همیشه بود. در مسیر خانه، چند قاشق از آش را هورت کشیدم. چه طعم دلنشینی! طعم کودکی، طعم سادگی، طعم دستهای مهربانی که بیچشمداشت، برای همه آش نذری میپختند.
آن روزها گذشت، اما هنوز هرگاه سحرگاهان، صدای اذان یا بوی آش نذری به مشامم میرسد، دلم به آن کوچههای خیس، به آن بلندگوی قدیمی مسجد، به سطلهای کوچک و صف مردمی که برای بردن بلغور آمده بودند، و به آن محبت بیریا پر میکشد. روستا، تنها جایی برای زندگی نبود؛ یک خانوادهی بزرگ بود که همه را در آغوش میگرفت.
#ماه_مبارک_رمضان
#سنتهای_نیکو
#آش_بلغور
@Deebaj
✅از دیگران
🔶ترکیب تیم ملی ادیبان ایران
وقتی از زبان فارسی سخن میگوییم از چه چیزی سخن میگوییم.
ترکیب تیم ملی ادیبان ایران.
دروازهبان: فردوسی
دفاع: یوشیج، نظامی، خاقانی
هافبک دفاعی: عطار
هافبک تهاجمی: رودکی، مولانا، خیام، حافظ
حمله: عبید زاکانی و سعدی
نیمکت: ناصر خسرو، هاتف، شاملو، فرخی، سنایی، صائب، خواجو، باباطاهر، ابوسعید ابوالخیر، انوری
مربی: ابوالفضل بیهقی
این تصویر که برای شوخی با ادیبان ایرانی ترسیم شده خالی از حقیقت نیست. زبان فارسی یک زبان ادبی و تمدنی است و مقایسه آن با زبانهای محلی توسط عشیره گرایان به غایت مضحک و سخیف است.
این تیم بدون هیچ اغراقی از مدعیان اصلی کسب عنوان قهرمانی است و قادر به رقابت با تیم های قدرتمندی مانند روسیه، آلمان، فرانسه، انگلیس و یونان و آمریکاست.
ستارههای آلمان: گوته. شیلر. فونتانه. مان. برشت و..
ستاره های یونان: هزیود. هومر. سوفوکل. اورپید. کازانتزاکیس و..
ستاره های فرانسه: فلوبر. هوگو. بالزاک. بودلر. پروست. زولا و..
ستاره های انگلیس: شکسپیر. دیکنز. بایرون. مارلو و..
ستاره های روسیه: چخوف. داستایوفسکی. تولستوی. گوگول. تورگنیف و..
ستاره های آمریکا: تواین. ویتمن. اشتاینبک. ملویل. فاکنر و..
به نقل از کانال تلگرامی:
@kharmagaas
@Debbaj
✅از دیگران
🔶داستان کوتاه«قاطر با پالان یا حکومت نیشابور»
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود.
حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید: مرا می شناسی؟
بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود، حضرت رضا (ع) رفته بودی؟
دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
#نیشابور
#امام_رضا_علیهالسلام
#شهر_باستانی
#تاریخ
📚خبرنامه دانشجویان ایران
@Deebaj