صفی از بچهها، مردان و زنان روستا شکل گرفته بود. کسی عجلهای نداشت، انگار صفِ بلغور، خودش بخشی از یک آیین بود؛ جایی برای سلام کردن، حال و احوال پرسیدن، شوخیهای ریز و درشتی که در دل انتظار، گرما میبخشید.
وقتی نوبت به من رسید، پیرمرد نگاهی به سطل کوچکم انداخت و با خنده گفت:
— امروز بیشتر میخوری، نه؟
خجالتزده گفتم:
— نه، برای مادر بزرگم هم میبرم!
بلغور داغ را گرفتم، دستانم از حرارت آن سرخ شد، اما دلم راضیتر از همیشه بود. در مسیر خانه، چند قاشق از آش را هورت کشیدم. چه طعم دلنشینی! طعم کودکی، طعم سادگی، طعم دستهای مهربانی که بیچشمداشت، برای همه آش نذری میپختند.
آن روزها گذشت، اما هنوز هرگاه سحرگاهان، صدای اذان یا بوی آش نذری به مشامم میرسد، دلم به آن کوچههای خیس، به آن بلندگوی قدیمی مسجد، به سطلهای کوچک و صف مردمی که برای بردن بلغور آمده بودند، و به آن محبت بیریا پر میکشد. روستا، تنها جایی برای زندگی نبود؛ یک خانوادهی بزرگ بود که همه را در آغوش میگرفت.
#ماه_مبارک_رمضان
#سنتهای_نیکو
#آش_بلغور
@Deebaj