پدر بهآرامی سرش را بلند کرد. پیاله چینی چشمانش شده بود پر خون.
-میل ندارم. بی زحمت یه لیوان آب بهم بده!
📌مادر به من اشاره کرد که یک لیوان آب برای پدر ببرم. آب از لرزش دست پدر، موج برداشته بود. یکی دو جرعه آب نوشید و لیوان را گذاشت روی فرش. انعکاس تصویر شکسته گلهای سرخ قالی، تهمانده آب لیوان را همرنگ چشمان پدر کرده بود.
📌پدر انگار میخواست چیزی بگوید اما گرهِ بغض، راه را بر او سد کرده بود.
-حالا میگی چی شده آقا رضا؟ ما که مردیم از دلشوره.
-ای خدا! عجب دوره و زمونهای شده! بعضیها چقدر بیشرم و حیا شدن!
-کیو میگی مرد؟ با کسی دعوات شده؟ کسی حرفی زده؟ دِ بگو دیگه.
-امروز تو اداره، یه ارباب رجوع داشتم. پروندهش زیر دست منه. طرف خیلی پولداره و تا حالا هم، بهقول خودش هر گره محالی رو با سرانگشت جادویی پول باز کرده و به هر چی خواسته رسیده.
-خب!
-هیچی دیگه، فک کرده من هم از اون دسته آدماییام که بشه با پول، خریدشون.
-یعنی چی؟ میتونی واضحتر بگی؟
-ظاهرا یکی از دستتنگی من خبرش کرده و بهش گفته اگه سبیلی از من چرب کنه، خر مرادشو از پل قوانین و ضوابط یواشکی رد میکنم.اما من یه عمر با صداقت و تعهد خدمت کردم. جواب خدا رو چی بدم؟
-خب تو هم خیلی سخت میگیری ها آقا رضا.
-یعنی میگی پا رو دین و وجدانم بزارم؟
-نه، ولی خب کمی هم به مشکلات خودت فک کن، به پسرت که بیکاره، به پیری و افتادگی خودت و هزارتا مشکل دیگه که شاید با پولی که این بنده خدا میده، همش رفع و رجوع بشه.
📌پدر از جایش بلند شد و یک راست رفت سمت آشپزخانه و اسپنددودکن را که هنوز دود سفیدی رقصکنان از آن سر به آسمان میکشید، برداشت و آورد گذاشت مقابل مادر.
قاشقی را که آورده برد کرد داخل زغالهای گداخته و تکهای زغال برداشت و به مادرم گفت:
-کف دستتو بیار جلو!
-برا چی آخه؟
-میخام این زغال رو بگیری تو مشتت!
-مگه دیوونهم. این چه حرفیه آقا رضا؟
-ببین خانم، من یه عمر تو کار و زندگیم تلاش کردم همیشه خدا رو حاضر و ناظر ببینم. نگهداشتن دین با وجود این همه وسوسه، درست مثل نگهداشتن زغال گداخته و سرخ تو کف دسته. خیلی سخته اما باید تحمل کرد و اسیر وسوسهها نشد. نه، من هیچوقت حاضر نیستم برای حل مشکلات خودم، پا رو عقاید و وجدانم بذارم.
📌مادرم که انگار از حرفی که زده بود، پشیمان بود، صورت مهربانش مثل گل سرخ، قرمز شد و به بابا گفت:
-بذار چن تا چایی تازه بریزم.
#دینداری
#مال_حرام
#آخرالزمان
#زغال
@Deebaj