#کلاه_نهال
🔹️خیلیها فکر میکنند عمامه یک کلاه است؛
مثل نهال خانم، دخترِ شهیدی که به عمامه آقا اشاره کرد و گفت: این کلاهتو میدی به من؟و آقا فرمودند: این کلاهِ منه! و نهال پرسید: مادرت برات خریده؟ و آقا با لبخندی فرمود: آره مادرم برام خریده.
و دستور دادند یک کلاه صورتی زیبا به او هدیه دهند و نهال، خوشحال از این هدیهی ارزشمند.
برخلاف تصور کودکانه نهال...
🔹️#عمامه کلاه نیست که وقتی خوشحالی به هوا پرتش کنی و هورا بکشی، به وقت تأسف، بین دو دست بفشاری و یا به وقتِ عصبانیت، شبیه یک شخصیت کارتونی زیر پا لگدمالش کنی و یا برای اینکه به خواستهات برسی؛
به عابری که از کنار تو میگذرد، تعرض کنی، عمامهاش را بیندازی، تا بگویی:
نیازی به دین و حدود و چارچوبهای الهی نداری؛
نیازی به قانون، نداری؛ قانونِ حجاب!
اجباری باشد یا اختیاری؛ خب جنگل هم با همین روند و تفکر،شکل میگیرد؛
البته که جنگل هم قوانینِ خودش را دارد؛
زورگوی لاتِ کوچههای خلوت،
که یک بند فریاد میزند:
آزادی میخواهم، آزادی!
آری آزادی میخواهد چون حقیقتاً در قفسِ نفسِ خود، گرفتار است.
آزادی میخواهد، آزادی...
🔹️نهال وحشت میکند، با یک دست، به چادرِ مادر چنگ میزند و با دستِ دیگرش کلاهی را که آقا به او هدیه داده بود، محکمتر نگه میدارد؛
ترس از دست دادنِ آن کلاه ارزشمند، بیقرارش میکند؛ صدای لرزانش توی کوچه میپیچید: مامان کی میریم دیدنِ آقا؟