eitaa logo
دفاع مقدس
3.8هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.9هزار ویدیو
926 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن ومانیست،سخن ازمردانیست که عاشورا رابازیافته،سراسر ازذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال دربال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند بگذار اغیارهرگز درنیابندکه ما ازتماشای شهدا سیرنمی‌شویم
مشاهده در ایتا
دانلود
29.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم دیده نشده از صحنه ترور آیت الله اشرفی اصفهانی توسط منافقین
📷 رزمندگان سمنانی‌در جبهه دوران جنگ تحمیلی
😄 ؟! ⚪️‌ نیروها خسته و کوفته از عملیات بازگشته بودند. زخمی و شهید شدن برخی از دوستان این خستگی را دو چندان کرده بود و لازم بود موضوعی باعث خوشحالی و نشاط رزمنده ها شود که در این لحظه موتورسواری رسید. 🌷....از سئوالش معلوم بود که به دنبال نیروهای لشگرشان می‌گردد؛ پرسید: شما بچه های قَمَر هستید؟ (منظورش این بود که آیا شما از رزمندگان و نیروهای لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام هستید؟) 🌷و رزمنده شوخ طبع مهدی شهری ( اهل «مهدی شهر» استان سمنان)؛ از این جمله، معنای دیگری گرفت و با صدای بلند جواب داد: نخیر! ما بچه های کلثوم هستیم! این جمله باعث خنده رزمنده ها شد و....😂😂 1️⃣ در فرهنگ «مهدی شهری», نام برخی از زنان «قمر» می‌باشد. 2️⃣ لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام متشکل از رزمندگان استان چهار محال و بختیاری بود که رزمندگان این استان در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها حماسه آفریدند. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌱 ۲۲ مهرماه ۱۳۳۷ -- سالروز تولد🌷 شهید علی اکبر محمد حسینی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشگر ۴۱ ثارالله (ع) کرمان 🕊 شهادت: عملیات طریق القدس (فتح بستان) - پل سابله ▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️ مدّت‌ها از عملیات سومار گذشته بود. یک‌روز نزد من آمد و گفت: «چند روز مرخّصی می‌خوام. باید برم کرمان.» گفتم: «تو مدّت زیادی اون‌جا موندی؛ حتماً خسته شد‌ی. من هم حرفی ندارم؛ می‌تونی بری.» گفت: «موضوع خستگی نیست. کارهای دیگه‌ای دارم.» مرخّصی گرفت و رفت. چند روز بعد برگشت. با خوش‌حالی گفتم: « چه زود برگشتی؟! کارهات تموم شد؟» گفت: « حاج آقا! من دفعه‌ی قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم وا حساس می‌کردم بر حسب وظیفه اومدم این‌جا؛ این برام عذاب‌آور بود. لذا به کرمان رفتم و با سپاه تسویه حساب کردم و حالا آزادِ آزاد هستم و به میل و اختیار خودم اومدم.» سکوت کرد و سپس ادامه داد: «می‌خوام حضورم در جبهه برای خدا باشه، نه به خاطر انجام وظیفه.» نقل از کتاب📚 حماسه سابله ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🌱 ۲۲ مهرماه ۱۳۳۷ -- سالروز تولد🌷 شهید علی اکبر محمد حسینی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشگر ۴۱ ث
🔵 خاطراتی از شهید علی اکبر محمد حسینی 👇👇 عملیات طریق القدس نزدیک بود و فرماند هان با جدیت نیروها را آموزش می دادند . فرمانده ما شخص خشن ، بی گذشت و غیرقابل انعطافی به نظر می رسید خیلی سخت گیری می کرد . روز اول را به سختی پشت سر گذاشتیم ، بعد از نماز مغرب لباسها یمان را که گل آلود و کثیف شده بود بیرون چادر انداختیم و به محض ورود به چادر هر یک گوشه ای روی پتو افتادیم . یکی از برادران گفت : « این دیگر چه آدم سخت گیری است ؟! به گمانم رحم و مروت ندارد .» دیگری گفت : « ما به جبهه نیامده ایم که این سخت گیری ها را تحمل کنیم .» و یک نفر دیگر گفت : « به نظر می رسد اصلا خندیدن را تا حالا تجربه نکرده است .» خلاصه هرکسی حرفی زد و نهایتا تصمیم گرفتیم با ایشان حرف بزنیم ، من به نمایندگی از طرف بچه ها ازچادر بیرون آمدم . درتاریکی فرمانده راکه کنار تانکر آب نشسته بود دیدم به سویش رفتم . کوهی از لباس های کثیف و گل آلود مقابلش بود و به سرعت و با مهارت لباس می شست . با تعجب به محلی که لباس های مان را روی هم ریخته بودیم چشم انداختم ، لباس ها سرجایشان نبود . فرمانده لباسهای ما را می شست . متحیر و سرگردان پشت سرش ایستادم و چند لحظه بعد بدون آنکه حرفی بزنم به چادر برگشتم بچه ها پرسیدند : « چی شد ؟! حرف زدی ؟ تغییر روش می دهد ؟ » اشک به چشمهایم آمد وگفتم : « خودتان بیایید از نزدیک ببینید .» همه از چادر بیرون آمدیم فرمانده هنوز کنار تانکر نشسته بود و لباس می شست . بچه ها با دیدن آن صحنه بطرفش دویدند او را چون نگین در میان گرفتند سرو صورتش را غرق بوسه کردند ، فرمانده با صدای بلند می خندید و پشت سرهم سوال می کرد : « چی شده ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ » آن شب شاهد صحنه هایی بودیم که نمی توانم آن را توصیف کنم فرمانده سخت گیر و خشن ما ، علی اکبر محمد حسینی بعد از پایان آموزش به فرد دیگری تبدیل می شد . ا▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ « تو نمی توانی بجنگی » : من عضو یک گروه ۱۱ نفری بودم ، وقتی به خط دهلاویه رسیدیم درسنگرهای برادران ارتش مستقر شدیم یک روز اکبر احضارم کرد و گفت : « بروید برای خودتان یک سنگر درست کنید .» تعدادی بیل وکلنگ تحویل گرفتیم و کار را شروع کردیم ، تقریبا یک هفته زحمت کشیدیم و نتیجه زحماتمان بصورت یک سنگر بزرگ و محکم و مقاوم در آمد . با خوشحالی از اکبر خواستیم تا بیاید وسنگر را ببیند، آمد و نگاهی کرد وگفت : « سنگر خوبی است .آن را تحویل برادران ارتشی بدهید .» با تعجب نگاهش کردم ، چطور ممکن بود سنگری را که برای آن یک هفته زحمت کشیده بودیم تحویل بدهیم ، ناراحت و دلخور گفتم : « یعنی چه ؟! ما یک هفته شبانه روز کار کرده ایم ، در این مدت اینقدر بیل وکلنگ زدیم که دستهایمان آبله زده است .» آبله های دستم را نشانش دادم و دوباره سخنرانیم را شروع کردم ، بدون آنکه حرفی بزند به سخنانم گوش داد وقتی حرفهایم تمام شد گفت : « برو تسویه حساب کن و برگرد کرمان » دوباره ناراحت شدم و پرسیدم : « چرا تسویه حساب کنم ؟!» گفت : « کسی که نمی تواند از یک سنگر بگذرد چطور می تواند از جانش بگذرد و بجنگد . تو به درد جنگیدن نمی خوری ، روحیه دیگران را خراب می کنی .» با من که برادرش بودم اینگونه رفتار کرد .سنگر را تحویل برادران ارتشی دادم . ا🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹 « حماسه سابله » پاتک دشمن ساعت ۴ بعدازظهر شروع شد ، عراقی ها قصد داشتند با عبور از پل سابله ، نیروهای خودی را دور بزنند و با محاصره حدود شش هزار نفرپرسنل سپاه و بسیج و ارتش سوسنگرد و بستان را تسخیر کنند. اکبر که اوضاع را خطرناک دید بچه ها ی باقی مانده را جمع کرد ، اما بچه ها بعد از چهارشبانه روز جنگ ، دیگر رمقی در بچه ها نمانده بود. تانک ها آرایش گرفتند تعداد ما به هفتاد نفر نمی رسید ، عده ای قصد عقب نشینی داشتند . اکبر التماس کرد ، قسم داد ، اشک ریخت ، فریاد زد ، تهدید کرد و عاقبت درگیری شروع شد کماندوهای عراقی در پناه تانک ها جلو می آمدند ، اکبر آرپی جی را به سوی اولین تانک نشانه رفت ، موشک که رها شد تانک در شعله های آتش فرو رفت ، تانک دوم را هم زد ، حرکت ستون تانک های دشمن به هم ریخت . تعداد عراقی ها زیاد بود ، تانک ها هم زیاد بودند ، جانانه مقاومت کردیم از هر طرف صدای اکبر می آمد، با بانک تکبیر بچه ها را تهییج و ترغیب می کرد تا وقتیکه صدایش را که می شنیدیم روحیه داشتیم .غروب روز ۱۲ آذر ۱۳۶۰ صدایش قطع شد.
شهید علی اکبر محمدحسینی یار حاج قاسم سلیمانی در لشگر ۴۱ ثارالله (ع) مزار: گلزار شهدای کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علی اکبر محمدحسینی فرمانده گردان از لشگر حاج قاسم عزیز (ل ۴۱)
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مصاحبه قابل تأمل چند رزمنده نوجوان نزدیک خطوط مقدم جبهه دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
📷 عکس کمتردیده شده| حجت الاسلام قرائتی در جمع رزمندگان، دوران جنگ تحمیلی ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ...! داخل یکی از پایگاههای جنگی، داخل اطاق نشسته بودیم که متوجه شدیم اتومبیل حامل حجت الاسلام قرائتی برای سرکشی رزمندگان در داخل پادگان در حال حرکت کردن است. به همراه تعدادی از رزمندگان دوان دوان به دنبال اتومبیل حرکت کردیم تا با ایشان مصافحه کنیم. بالاخره ماشین ایستاد و ما یک به یک با آقای قرائتی دست داده و به قول معروف چاق سلامتی کردیم و دوباره ماشین به راه افتاد. در همین حین شهید علی بختیاری که آدم شوخ طبعی بود کلاه مرا از سرم برداشت و به داخل اتومبیل انداخت.... ....و من که بی‌کلاه مانده بودم به امید برداشتن از ماشین به دنبال اتومبیل می‌دویدم تا کلاه خود را از داخل اتومبیل بردارم. همراه آقای قرائتی اشاره نمود که شما یک بار آقا را دیدید بس است دوباره نیا! درحالی‌که نفس نفس می‌زدم گفتم: من آقا را نمی‌خوام کلاهم داخل ماشین شماست! خندید و اتومبیل را متوقف کرد و.... راوى: جانباز سرافراز محمود یوسفیان ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درسهایی از قرآن در جبهه | حضور حجت الاسلام محسن قرائتی در جمع رزمندگان 📺 تصاویر و فیلم های دفاع مقدس ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌿 خاطره ای از دوران جنگ ▫️چند روزی از عید ۱۳۶۵ می‌گذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات والفجر ۸ در فاو، از بیمارستان به خانه آمده بودم. مادرم تُشکی گوشه‌ی اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آن‌جا استراحت می‌کردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بهم بخورد. به‌قول خودش، این نسیم مُرده را زنده می‌کرد. از بس آب‌میوه و غذاهای مقوی به‌خوردم داده بود و مدام استراحت می‌کردم، مثل جوجه‌های جلوی آفتاب بهاری، چُرت می‌زدم. تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: بیا مثل این‌که رفیقای تو هستند. گوشی را که گرفتم، فهمیدم علی اشتری است. گفت می‌خواهند با چندتا از بچه‌ها به ملاقاتم بیایند. مادرم از صبح خانه را جمع‌وجور کرده بود. تا گفتم: "رفیقام دارن میان" چایی را دم کرد و ظرف میوه و پیش‌دستی‌ها را آورد گذاشت کنار تشک من. نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه به‌صدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت: - مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت! با دیدن جمشید مفتخری، علی اشتری و حسین کریمی، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در فاو زخمی ‌شدم، اینها را ندیده بودم. دست اشتری یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچه‌ها نمی‌آمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوق‌زده، داشت به کادو نگاه می‌کرد. اشتری گفت: - ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره. خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم. کلی از آنها تشکر کردم. جمشید اصرار کرد کادو را باز کنم. حسین کریمی، محجوب سر به‌زیر انداخته بود. به‌خواست علی کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبه‌ی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آن‌قدر سنگین نبود. در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفک‌نمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بین‌شان را گشتم، هیچی نبود جز دو سه تا پفک‌نمکی. اشتری داشت از خنده می‌ترکید. حسین جلوی خنده‌اش را گرفته بود و جمشید هم پِقی زد زیر خنده؛ آن‌چنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد. مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند: بفرما، رفیقات هم مثل خودت بی‌مزه هستند. اشتری با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. حسین که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به ‌یک‌باره همه باهم زدیم زیر خنده. (حمید داودآبادی) ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas اینجا بیت شهداست☝️☝️ 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱