هدایت شده از دفاع مقدس
m-ramezani14.mp3
3.67M
🔰 نوحهی شنیدنی و بی نظیر حاج مجتبی رمضانی در وصف جانبازان شیمیایی؛
تو فدایی خدایی ، مست عطر کربلایی ، جانباز شیمیایی
#روز_جانباز
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دست و پاشو تو جنگ از دست داده
ولی دلش مثل دریاست...
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم_زیرخاکی / گردان حضرت ابوالفضل (ع)-- لشگر ۲۴ امام حسین (ع)
😊 گذران ساعاتی شاد و مفرح در پارک کوه صفه اصفهان (حین دوره آموزشی)
🤣 مزاح، شیطنت و شوخ طبعی بچه ها😂
#ساعت_خوش 🌱🌿
☀️ #صبح_بخیر 🌈
😂 #طنزجبهه
مجروح بامزه
•┈┈••✾•۰۰۰۰•✾••┈┈•
🌾 خيلی شوخ بود. هر وقت بود، خنده هم بود. هر جايی بود، در هر حالتی، دست بردار نبود.
💥خمپاره كه منفجر شد، تركش خورد و گفت:
«بچه ها ناراحت نباشيد ، من می روم عقب، امام تنها نباشد!! »
امدادگرها كه میگذاشتندش روی برانكارد،
از خنده روده بر شده بودند.🤣
#طنز_جبهه
😄 #وعده_ازدواج
(راوی: حسن اسدپور)
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
یادش بخیر، شهید کریم کجباف
صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم!
از اینکه "کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین, علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
"حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه!
مناسب تو. ان شاءالله بعد از عملیات, یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
"کریم!! ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .... 😄
و (شهید) علی اکبر شیرین هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
"هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و یک پتوی اضافه زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، (شهید) علی بهزادی، «فرمانده گروهان»؛ کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت:
"کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟)
آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟)
علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄
کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت:
" خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄(که اینقدر زود حرفهای من پخش شد!!)
بچه های گروهان، یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!!
کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام" داشت، همه را آرام کرد و گفت:
" علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم)
فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد:
کجباف، دوستت داریم 💕✊
کجباف، دوستت داریم 💕✊
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
#خاطرات_طـنز
حوری 😂
چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید.
بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر میکرد شهید شده و حالا در بهشت هست ...
حس میکرد هنوز حالش سر جا نیامده...
تا تو دار و درخت ها، شلنگ تخته بندازه و میوه های بهشتی بلمباند و در قصر های زمردین منزل کند!!
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد.
اومد بالا سرش. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت:
«تو حوری هستی؟»
پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست، ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»!!
مجروح باتعجب گفت:
وه!! «پس چرا اینقدر زشتی؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نوجوان ۱۲ ساله، اهل تربت حیدریه
🎤 به زور به جبهه آمدم، زیر صندلی قطار قایم شدم...!!!
▪️ اومدم اینجا با صدام بجنگم...
-------------------------------------------
کانال دقاع مقدس (ایتا، تلگرام، روبیکا)
.✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
✅ کانال دفاع مقدس
اینجا بیت شهداست👆
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است
🌷شهید سیدمصطفی گلگون
🌱متولد: لاهیجان / ۱۳۳۹
در اوان طفولیت، بعلت موقعیت شغلی پدر به شهر تنکابن مهاجرت نمود در سال ۵۷ موفق به اخذ دیپلم فنی از هنرستان برق شد. بعلت تعطیلی دانشگاهها او که در آزمون ورودی دانشگاه قزوین پذیرفته شده بود دانشگاه را رها و در جهاد سازندگی شهر تنکابن آغاز بکار کرد . با آغاز تهاجم عراق علیه ایران شهید گلگون به جبهه های غرب شتافت و بعد از بازگشت ، تحصیلات خویش را در دانشگاه تهران ادامه داد . سید مصطفی گلگون پس از اتمام تحصیلات بار دیگر به جبهه جنوب رفت و تا پایان عمر شریفش در مناطق عملیاتی حضور داشت. وی در طول خدمت در سپاه، مسئولیت های مهمی را بعهده داشت. آخرین آن، فرماندهی تیپ ۴ لشگر ۲۵ کربلا بود. فرمانده سید مصطفی گلگون در تاریخ ۲۹ فروردین ۶۷ در جبهه جنوب به شهادت رسید . پیکر مطهرش سالها مفقود بود تا اینکه توسط گروه تفحص کشف شد و به نوژن او بازگردانده شد
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
او ابهتی بود تو جمع بچه های لشکر...
همیشه میگفت :
مناطق عملیاتی و جبهه برای من مثل بهشته ، من هم هیچ وقت
ترکش نمیکنم!!
راست هم میگفت، سال ۶۷ وقتی که خبر شهادتش را دادند ، ۹ سال پیکرش تو فاو موند ....
⚪️ #خاطره خواهر شهید:
▫️یک روز ازش پرسیدم مصطفی تو توی جبهه چیکاره ای ؟
گفت : من خاک کفش رزمنده ها رو پاک میکنم!!
در ایام عملیات والفجر ۸ هستیم، خدا میداند و اروند شاهد است که مصطفی در این کارزار سخت، چه زحماتی نکشید و چه رنج ها بر خود هموار نکرد!!!
🌴 به یاد سردار مخلص و علشورایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا ، فرمانده شهید «سید مصطفی گلگون» و برادر شهیدش «سید محمد گلگون» صلوات🌷
❤️ #عاشق_لقاءالله
... و دلداده کوی یار، سیدجلیل یوسفی
🔰 فرازی از مناجات شهید:
خداوندا!
كاروان سالار عشق رفت، ما ديوانگان چگونه عاشق رويت شويم!
خداوندا!
ما به رهبری امام، ايمان كامل را پيدا كردهايم.
خداوندا! به اين نادان از راه مانده, معرفت عطا كن و شمع پر نور عشقت را در دل تاريكم روشن كن.
خداوندا! نمیدانستم چگونه با تو سخن بگويم و چه سان در پيشگاه لطفت به راز و نياز برخيزم ولی از عاشقان جلال و جمالت مايه گرفته و از آن بزرگواران درس آموختم.
خداوندا!
هيچ زبانی يارای سخن گفتن و هيچ قلمی را يارای نوشتن وصف تو نيست، پس اين انسان فانی را از بند شيطان رجيم و هوای نفس آزاد فرما و به او اجازه بده و مرحمتی كن تا بتواند به لقای تو برسد🕊🕊
شهید سیدجلیل یوسفی🌷
ولادت: ۱۳۴۵/۵/۱ ، همدان
شهادت: ۱۳۶۵/۳/۱۶ ، منطقه عملیاتی خرمشهر
دوران جنگ تحمیلی
در ایام سالروز عملیات والفجر ۸ بسر می بریم.
به یاد ایثار و فداکاری های شهدای لشگر ثارالله (ع) : محمد حسین یوسف الهی، حاج احمد امینی، حسینعلی عالی، سردار مهدی پرنده غیبی ، غلام امیری ....
📌کلام رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای درباره ی لشکر ۴۱ ثارالله:
شما کرمانیها شهدای زیادی دارید؛ اما عمده شهدای شما متعلق به لشکر ۴۱ ثاراللَّه است.
🔹میدانید این لشکر یعنی چه؟ یک لشکر مقتدر، شجاع، فداکار و افتخارآفرین
🔸بعضی از بچههای شما که در لشکر ثاراللَّه شهید شدند در شب عملیات والفجر هشت که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای این که خودشان را به دشمن برسانند.
🔸آب در اروندرود هم از طرف سرچشمه پایین میآید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود.
🔹اروند معبر عجیبی است جوانهای شما لباس غواصی به تن کردند طوری که دشمن نفهمید و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریضترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتحالفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد
دفاع مقدس
در ایام سالروز عملیات والفجر ۸ بسر می بریم. به یاد ایثار و فداکاری های شهدای لشگر ثارالله (ع) : مح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیان حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید حسین عالی،رزمنده عارف لشگر ثارالله و مسئول محور در دوران جنگ
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🌷شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود.از فرمانده اش حسین عالی کم حرف میزد، اما یکبار با اصرار ما گفت: «با حسین رفتیم شناسایی؛ و در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم.
وقت نماز شد. حسین نمازش را باصوتی حزین و دلی شکسته خواند.گویی خدا در مقابلش ایستاده و اورا مشاهده میکند.
بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز.
در قنوت از چخدا خواستم یقینم را زیاد کند.خیلی دوست داشتم مانند اهل یقین بشوم»
پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور بمن نگاه میکند و میخندد! گفتم: «حسین،چی شده!؟»
گفت:«می خواهی یقینت زیاد شود؟!»
با تعجب نگاهش کردم.یعنی از کجا فهمیده بود! گفتم: «بله اما تو ازکجا می دانی؟!»
خندید و گفت:«گوش خود را روی زمین بگذار»
من هم بعد از کمی مکث اینکار را کردم.
بدنم ازحالتی که پیش آمده بود میلرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست!من شنیدم زمین با من سخن میگفت!
صدایی که شنیدم هنوز بخاطر دارم.
مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو مخلوق خدا هستیم. اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی!
بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف میزد. حسین لبخندی زد و گفت: «یقینت زیاد شد؟!» من میدانستم انسان میتواند بخدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم
آن روزهاچیزهای عحیبتری ازاوشنیدیم که قابل بیان نیست. شبیه این ماجرا برای برادر اعتمادی هم رخ داده بود که بعدها برایمان تعریف کرد