⌛️ ۷ فروردین ۱۳۶۲
• پاکسازی ۱۳ روستا در محور سنندج-مریوان بههمت نیروهای سپاه، ژاندارمری، ارتش و پیشمرگان مسلمان کرد؛ در این عملیات، ۴۰ تن از مزدوران حزب #دموکرات و کومهله کشته شدند، از افراد خودی نیز ۱۸ تن شهید و زخمی شدند.
• همچنین پاکسازی دو روستای بناویله و نیلان در جنوبشرقی سردشت بهدست نیروهای یگان قدس، جندالله و پیشمرگان مسلمان کرد؛
بازپسگیری روستاهای کپهکند و درمان در شرق مهاباد از عوامل کومهله؛
عملیات موفقیتآمیز نیروهای خودی برای پاکسازی روستاهای کانیرش، پیرانجوق و صوفیان در منطقه صومای در شمالغربی ارومیه
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
👆📷 قاسملو، سرکرده حزب جدایی طلب #دمکرات
🔴 جنایتکاری که دست در دست صدام علیه ایران می جنگید (دهه ۶۰)
34.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی و سینه زنی رزمندگان قبل از عملیات #والفجر_مقدماتی
#بهمن #۱۳۶۱
منطقه #فکه #رقابیه #جنگل_امقر
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌿 خاطره ای #طنز از دوران جنگ
▫️چند روزی از عید ۱۳۶۵ میگذشت. پس از مجروحیت سخت در عملیات والفجر ۸ در فاو، از بیمارستان به خانه آمده بودم.
مادرم تُشکی گوشهی اتاق، رو به حیاط پهن کرده بود که آنجا استراحت میکردم. در را هم باز کرده بود تا نسیم بهاری بهم بخورد. بهقول خودش، این نسیم مُرده را زنده میکرد.
از بس آبمیوه و غذاهای مقوی بهخوردم داده بود و مدام استراحت میکردم، مثل جوجههای جلوی آفتاب بهاری، چُرت میزدم.
تلفن که زنگ خورد، مادرم گوشی را برداشت و سپس به من گفت: بیا مثل اینکه رفیقای تو هستند. گوشی را که گرفتم، فهمیدم علی اشتری است. گفت میخواهند با چندتا از بچهها به ملاقاتم بیایند.
مادرم از صبح خانه را جمعوجور کرده بود. تا گفتم: "رفیقام دارن میان" چایی را دم کرد و ظرف میوه و پیشدستیها را آورد گذاشت کنار تشک من.
نیم ساعتی نگذشت که زنگ خانه بهصدا درآمد. خواستم بلند شوم بروم در را باز کنم که مادرم مانع شد و گفت:
- مثلا تو زخمی هستی و اینا اومدن ملاقاتت!
با دیدن جمشید مفتخری، علی اشتری و حسین کریمی، کلی ذوق کردم و خوشحال شدم. از روزی که در فاو زخمی شدم، اینها را ندیده بودم.
دست اشتری یک کادوی بزرگ بود. تعجب کردم. این اخلاق اصلا به این بچهها نمیآمد. نگاهی به مادرم انداختم که ذوقزده، داشت به کادو نگاه میکرد. اشتری گفت:
- ببخشید دیگه، قابل شما رو نداره. خواستیم یه جعبه شیرینی بگیریم، دیدیم این بهتره. واسه همین این رو شریکی باهم خریدیم.
کلی از آنها تشکر کردم. جمشید اصرار کرد کادو را باز کنم. حسین کریمی، محجوب سر بهزیر انداخته بود.
بهخواست علی کادو را باز کردم. شانس آوردم مادرم رفته بود توی آشپزخانه. کاغذ کادو را که باز کردم، با جعبهی بزرگی مواجه شدم. با خود فکر کردم حتما ظروف کریستال و از این چیزها باشد، ولی آنقدر سنگین نبود.
در جعبه را که باز کردم، با چند بسته پفکنمکی مواجه شدم. چشمانم چهار تا شد. بینشان را گشتم، هیچی نبود جز دو سه تا پفکنمکی.
اشتری داشت از خنده میترکید. حسین جلوی خندهاش را گرفته بود و جمشید هم پِقی زد زیر خنده؛ آنچنان که مادرم با تعجب، وارد اتاق شد.
مانده بودم چه بگویم. مادرم نگاهی به داخل جعبه انداخت و با نگاهش بهم فهماند:
بفرما، رفیقات هم مثل خودت بیمزه هستند.
اشتری با نگاه مادرم، از خجالت آب شد. حسین که مثل لبو قرمز شده بود؛ ولی به یکباره همه باهم زدیم زیر خنده.
(حمید داودآبادی)
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌴 رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
شَهْرُ رَمَضَان,
أَنْفَاسُکمْ فِیهِ تَسْبِیحٌ
رمضان، ماهی است که نفسهایتان در آن تسبیح است...
👆📷 رزمندگان تخریبچی
لشکر ۱۷ علی بنابیطالب علیه السلام
🌴 دوران #دفاع_مقدس
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
دفاع مقدس
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (3):👇 🌿... مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقا مصطفی
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (4):👇
🌿...همه ترسم این بود که فریبرز با بچه ها صمیمی بشود و سپس با آن قیافه مظلوم😊 و حق به جانب خود, شیطنت هایش😈 شروع بشود...👌بله حدسم درست بود... 😏 فریبرز شده بود👈 داش فری بچه ها😄 و موقعیت برای کارهایش فراهم شده بود😵
🌿... معمولا بچه ها برای نماز شب 🙌 یک جای خلوت را انتخاب می کردند و آهسته می رفتند مشغول به نماز شوند تاخدا نکرده ریا نشود😍 به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو (قوطی کمپوتها را با سیم به هم وصل کرده بود) میبست😇 تا نصفه شب که میخواهند بی سر وصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛😵 وبچه ها بیدار شوند😍 پتو را به پیراهن و شلوار بچهها میدوخت؛😄 توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن😈 هم به آن نمیرسید.😀 از آن بدتر، این بود که مثل کنه به من چسبیده بود.😣 خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟😭😥😰
🌿... یه روز نزدیک های ظهر رفته بودم تدارکات گردان. 😆 دوستم مسئول تدارکات بود؛ منتهی از آن تدارکاتی هایی که همه ی گردان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند.😄 خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق ؛ از اون زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند.😠 از همه جا بی خبر که دیدم از آن پایین، پشت سنگر تدارکات صدای ناله و ندبه می آید.😇 حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و با تحریک فریبرز عمدا صدای شان را بلند کرده اند که توجه مرا جلب کنند. 😵 خوب گوش کردم.😠چند نفربا تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان رازو نیاز می کردند: 👈 ظلمت … ن …. فسی ، ظلمت … ن …فسی. اما چرا این موقع روز !؟ 😎🎩
پاورچین پاورچین رفتم نزدیک. آقا چشمت روز بد نبیند؛ چه دعایی ، چه شوری ، چه حالی😍 مسئول تدارکات و فریبرز و چند نفر دیگر👇
🍟تنقلات را ریخته بودند وسط؛ می خوردند و می خندیدند و با سوز و آه " ظلمت نفسی " می گفتند. " 😆 برگشتم به مسئول تدارکات گفتم, تو دیگه چرا!؟😠 فقط با اشاره گفت:👇
تقصیر فریبرزه 😳 اصلا نفهمیدم چه جوری خام شدم😵 وگول خوردم...😢 فریبرز باز یکی از آن خنده های معروفش را کرد و با خنده گفت😄حاجی بزن روشن شی😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
⚪️ بسیجی جغله و سرتیپ عراقی!!
▫️توی یکی از عملیات ها همه سنگرهای عراقی را گرفته بودیم وارد سنگر فرماندهی که شدیم فرمانده عراقی هاج واج روی صندلی چرخ دار پشت میزش نشسته بود و تکان نمی خورد یک سرتیپ هیکلی و سن و سال دار. یکی از جغله های بسیجی چهارده ،پانزده ساله،اسلحه گرفته بود روبرویش اما هر کار می کردیم فرمانده از جایش بلند نمی شد بلاخره با کلی ضرب و زور بلندش کردیم که دیدیم بله!!آقا خودش را خیس کرده است😂
راوی: رزمنده باقر نوری زاده
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (5):👇
🌿... فریبرز استاد 😅سرڪار گذاشتن بچهها بود... خصوصا بچه های تازه وارد😄 روزی از یکی از برادران ازش پرسید: 😵 شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ💣 و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟🤔 و فریبرز هم 👈 خیلی جدی جواب داد: 👇
💥«البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. 😆
💥اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی ڪه ڪسی نفهمد بگویی: 🙏 اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین »
💥طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد😮 و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است»😵😄 اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟»😂😂
🌿...مادرش بهش تلفن کرده بود, ازش پرسیده بود 👈 فریبرز تو ﺟﺒﻬﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ می کنی؟🤔به مادرش گفته بود😄 ﺯﺭﺷﻚ ﭘﺎﻙ می کنم!🤔
مادرش گفت: مگه ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ هستی؟😋☺️
ﻣﻴﮕﻪ: ﻧﻪ ﺑﺴﻴﺠﻴﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻦ ﻛﺮﺑﻼ ﻛﺮﺑﻼ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻴﺎﻳﻴﻢ؛😉😇 ﺑﻌضی از بچه ها هم ﺯﻳﺮﺵ واسه خنده و شوخی ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻦ:👇
ﺯﺭﺷﻚ …😝 ﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﭘﺎﻙ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ …🙊🙈
🌿... اولین بارش بود که پا به منطقه عملیاتی می گذاشت... 😏فریبرز از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار ، به خصوص بعثی های😎 فریب خورده را به راه راست هدایت کرده ، کلید🔑 بهشت را دست شان بدهد...شده بود مسؤول تبلیغات گردان... 😄 دیگر از دستش ذله شده بودیم... وقت و بی وقت بلندگوهای📢 خط اول را به کار می انداخت (عملیات جنگ روانی) 😈🎩😇😎 و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند.😭
🌿... از رو هم نمی رفت... 😳تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو 📣آوردند و نمایش تکمیل شد...😇
👱فریبرز هم برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار👈 «کربلا ، کربلا ، ما داریم می آییم» را گذاشت...📀 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که:👇
😀 «آمدی ، آمدی ، خوش آمدی جانم به قربان شما. 😜قدمت روی چشام. 😛صفا آوردی تو برام!»😘تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند😄 و بالاخره فریبرز رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.... تا با نقشه جدیدی دوباره کار تازه ائی, را رو کند...🎩
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه