دفاع مقدس
#روایتگری_شهید_نیری (4)👇 💥نماز_اول_وقت 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد .
#شهید_احمد_علی_نیری(5)👇
💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز
🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است.
🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…»
🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد...
🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دفاع مقدس
"هوالشهید" امروز بیست و دوم تیر ماه است و چند مناسبت دارد: - ۲۲ تیر ۱۳۶۷ بود که در ادامه تهاجم های
🚩زندگینامه: سعید جان بزرگی:👆
🌹 سعید جانبزرگی در 12 اسفندماه سال 1344 در شهرری دیده به جهان گشود. وی درس و مدرسه را همانند کودکان همسال خود در سن 7 سالگی آغاز کرد و در 15 سالگی شوق حضور در میدان دفاع از کشور، او را به جبهه کشاند.
🌹 سعید جانبزرگی در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد تبلیغات جنگ مشغول به خدمت شد. او در سال 1363 در عملیات «بدر» بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی مجروح شد و چند ماه بعد و پس از کسب بهبودی نسبی، به جبهه باز گشت.
🌹 جانبزرگی در عملیات کربلای 5 گلولهای از کنار سرش عبور کرد و او به طور معجزهآسایی زنده ماند. وی در عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه شرکت کرد و در روز بیست و هفتم اسفند ماه 1366 در حالی که در زیر بمباران شیمیایی در شهر مشغول عکسبرداری از وقابع و فجایع روی داده بود، خود نیز تحت تاثیر همان گازهای شیمیایی قرار گرفت.
🌹 عکسهای سعید جان بزرگی از حلبچه، یکی از تلخترین تصویرهای جنایات جنگی است.😢 جانبزرگی از لحظات اولیه بمباران شیمیایی حلبچه عکسهای بی نظیری گرفت و خودش هم شیمیایی شد.او در خاطراتش مینویسد:
📣 "با خودم میگفتم، لحظات ثبت شده توسط دوربین من باعث خواهد شد تا مردم دور دست در مورد مردانی که سالهای جوانیشان را دستخوش شعلههای نبرد سنگین زرهی کردهاند، بیندیشند و به این باور رسیدم که آدمهای درون قاب تصویر من هرگز نخواهند مرد و من به آنان عمر جاودان خواهم بخشید."
🌹 سعید جانبزرگی بعد از اتمام جنگ، تحصیلات خود را ادامه داد و در سال 1375 ضمن کسب عنوان دانشجوی نمونه سال، در رشته عکاسی فارغ التحصیل شد. در این دوران سه مرتبه به زیارت بیتالله الحرام و یک مرتبه به کربلای معلی مشرف گردید. او در سال 1371 با دوشیزهای پارسا ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند شد.
🌹 سعید جانبزرگی روز به روز ضعیفتر و رنجورتر میشد و اثرات مخرب گازهای شیمیایی، آشکار شده بود.سرانجام بعد از چهار مرتبه عمل جراحی در روز. 22 تیرماه سال 1381 در حالی که معاونت فرهنگی لشگر 27 محمدرسول (ص) را بر عهده داشت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی، دار فانی را وداع گفت و با ذکر یا ابوالفضل العباس (ع) به دیدار معشوق خویش شتافت. پیکر پاک شهید سعید جانبزرگی در قطعه 29 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.🌹
📚 کتاب: #فاتحان_قله_های_عاشقی
✍️ #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
دفاع مقدس
#روایتگری_شهید_نیری (4)👇 💥نماز_اول_وقت 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد .
#شهید_احمد_علی_نیری(5)👇
💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز
🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است.
🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…»
🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد...
🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
دفاع مقدس
۲۲ تیرماه سال ۱۳۸۱ — سالروز شهادت رزمنده و عکاس جنـگ، سعید جانبزرگی ❤️ #برشـــــےاززندگینـــــا
۲۲ تیرماه سال ۱۳۸۱ — سالروز شهادت رزمنده و عکاس جنـگ، سعید جانبزرگی
🌹او در 12 اسفندماه سال 1344 در شهرری دیده به جهان گشود. وی درس و مدرسه را همانند کودکان همسال خود در سن 7 سالگی آغاز کرد و در 15 سالگی شوق حضور در میدان دفاع از کشور، او را به جبهه کشاند.
🌹 سعید جانبزرگی در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد تبلیغات جنگ مشغول به خدمت شد. او در سال 1363 در عملیات «بدر» بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی مجروح شد و چند ماه بعد و پس از کسب بهبودی نسبی، به جبهه باز گشت.
🌹 جانبزرگی در عملیات کربلای 5 گلولهای از کنار سرش عبور کرد و او به طور معجزهآسایی زنده ماند. وی در عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه شرکت کرد و در روز بیست و هفتم اسفند ماه 1366 در حالی که در زیر بمباران شیمیایی در شهر مشغول عکسبرداری از وقابع و فجایع روی داده بود، خود نیز تحت تاثیر همان گازهای شیمیایی قرار گرفت.
🌹 عکسهای سعید جان بزرگی از حلبچه، یکی از تلخترین تصویرهای جنایات جنگی است.😢 جانبزرگی از لحظات اولیه بمباران شیمیایی حلبچه عکسهای بی نظیری گرفت و خودش هم شیمیایی شد.او در خاطراتش مینویسد:
📣 "با خودم میگفتم، لحظات ثبت شده توسط دوربین من باعث خواهد شد تا مردم دور دست در مورد مردانی که سالهای جوانیشان را دستخوش شعلههای نبرد سنگین زرهی کردهاند، بیندیشند و به این باور رسیدم که آدمهای درون قاب تصویر من هرگز نخواهند مرد و من به آنان عمر جاودان خواهم بخشید."
🌹 سعید جانبزرگی بعد از اتمام جنگ، تحصیلات خود را ادامه داد و در سال 1375 ضمن کسب عنوان دانشجوی نمونه سال، در رشته عکاسی فارغ التحصیل شد. در این دوران سه مرتبه به زیارت بیتالله الحرام و یک مرتبه به کربلای معلی مشرف گردید. او در سال 1371 با دوشیزهای پارسا ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند شد.
🌹 سعید جانبزرگی روز به روز ضعیفتر و رنجورتر میشد و اثرات مخرب گازهای شیمیایی، آشکار شده بود.سرانجام بعد از چهار مرتبه عمل جراحی در روز. 22 تیرماه سال 1381 در حالی که معاونت فرهنگی لشگر 27 محمدرسول (ص) را بر عهده داشت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی، دار فانی را وداع گفت و با ذکر یا ابوالفضل العباس (ع) به دیدار معشوق خویش شتافت. پیکر پاک شهید سعید جانبزرگی در قطعه 29 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.🌹
📚 کتاب: #فاتحان_قله_های_عاشقی
✍️ #ناصر_کاوه
#شهید_احمد_علی_نیری(5)👇
💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز
🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است.
🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…»
🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد...
🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمناسبت فرا رسیدن شب سوم ماه مبارک رمضان 👇
💥دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇
💢روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه سالهاش را بغل گرفته بود. یکی از بچهها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰
💢محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (1):👇
🌿...میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند!😜 و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک "جِغِله تُخس وَرپریده" که نام باشکوه "فریبرز" را بر خود یدک میکشید... 😳 یک نوجوان 15 ساله "دراز بینور" که به قول معروف به "نردبان دزدها" میماند... یادش بخیر...😀 برای خودش "زلزله ایی" بود... زلزله ائی با هشت ریشتر و شاید هم بالاتر...😚 "خونه خراب کن" بود به تنهائی یه حوزه یه لشگر یه شهر رو حریف بود..😊 وای خدا!؟ من چی کشیدم از دستش...😰😥
🌿...در حوزه که بودیم یک طلبه تازه وارد بود که انگار از طرف شیطان😈 مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند...😊 اسمش فریبرز😎 بود که به پیشنهاد استادمان شد:👇
سلمان!... قربان سلمان❤ بروم... آن بزرگوار کجا و این👈 سلمان جعلی کجا؟🎩😀
🌿... کاری نبود که نکند... 😇 از راه انداختن مسابقات گل کوچک میان طلاب...😔 تا اذان گفتن در نیمههای شب...😣 و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت.... 😃قایم کردن آفتابه ها...😞😍 بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!...😊
🌿...کارهائی می کرد که به عقل جن😈 هم نمی رسید👈 از ریختن مورچههای آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان...😳جنگ بین مورچه ها را برگزار می کرد...😍 در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید....😊😠 یادم میاد یه ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ،😖 ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ میریخت😥ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:👇
😊ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ...
بهش گفتم, ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟!😥
💕گفت: ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ...😍 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ حاجی جان...👏ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ...😇 خنده بازاری شده بود😆ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😥 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ!...😳 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… 😃ولی قبل جشن پتو یه نکته عرفانی گفت👈به این مضمون که: 👇
💥این رو سیاهی با یه شستشو راحت با آب میره... 😇حواسمون باشه مقابل خدا رو سیاه نباشیم...😎از فریبرز این حرفها بعید بود و کمی هم عجیب به نظر می رسید...😵😏فکر کنم تحولاتی در آقا فریبرز داشت شکل می گرفت...😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دفاع مقدس
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (3):👇 🌿... مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقا مصطفی
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (4):👇
🌿...همه ترسم این بود که فریبرز با بچه ها صمیمی بشود و سپس با آن قیافه مظلوم😊 و حق به جانب خود, شیطنت هایش😈 شروع بشود...👌بله حدسم درست بود... 😏 فریبرز شده بود👈 داش فری بچه ها😄 و موقعیت برای کارهایش فراهم شده بود😵
🌿... معمولا بچه ها برای نماز شب 🙌 یک جای خلوت را انتخاب می کردند و آهسته می رفتند مشغول به نماز شوند تاخدا نکرده ریا نشود😍 به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو (قوطی کمپوتها را با سیم به هم وصل کرده بود) میبست😇 تا نصفه شب که میخواهند بی سر وصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛😵 وبچه ها بیدار شوند😍 پتو را به پیراهن و شلوار بچهها میدوخت؛😄 توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن😈 هم به آن نمیرسید.😀 از آن بدتر، این بود که مثل کنه به من چسبیده بود.😣 خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟😭😥😰
🌿... یه روز نزدیک های ظهر رفته بودم تدارکات گردان. 😆 دوستم مسئول تدارکات بود؛ منتهی از آن تدارکاتی هایی که همه ی گردان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند.😄 خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق ؛ از اون زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند.😠 از همه جا بی خبر که دیدم از آن پایین، پشت سنگر تدارکات صدای ناله و ندبه می آید.😇 حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و با تحریک فریبرز عمدا صدای شان را بلند کرده اند که توجه مرا جلب کنند. 😵 خوب گوش کردم.😠چند نفربا تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان رازو نیاز می کردند: 👈 ظلمت … ن …. فسی ، ظلمت … ن …فسی. اما چرا این موقع روز !؟ 😎🎩
پاورچین پاورچین رفتم نزدیک. آقا چشمت روز بد نبیند؛ چه دعایی ، چه شوری ، چه حالی😍 مسئول تدارکات و فریبرز و چند نفر دیگر👇
🍟تنقلات را ریخته بودند وسط؛ می خوردند و می خندیدند و با سوز و آه " ظلمت نفسی " می گفتند. " 😆 برگشتم به مسئول تدارکات گفتم, تو دیگه چرا!؟😠 فقط با اشاره گفت:👇
تقصیر فریبرزه 😳 اصلا نفهمیدم چه جوری خام شدم😵 وگول خوردم...😢 فریبرز باز یکی از آن خنده های معروفش را کرد و با خنده گفت😄حاجی بزن روشن شی😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (5):👇
🌿... فریبرز استاد 😅سرڪار گذاشتن بچهها بود... خصوصا بچه های تازه وارد😄 روزی از یکی از برادران ازش پرسید: 😵 شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ💣 و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟🤔 و فریبرز هم 👈 خیلی جدی جواب داد: 👇
💥«البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. 😆
💥اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی ڪه ڪسی نفهمد بگویی: 🙏 اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین »
💥طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد😮 و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است»😵😄 اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟»😂😂
🌿...مادرش بهش تلفن کرده بود, ازش پرسیده بود 👈 فریبرز تو ﺟﺒﻬﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ می کنی؟🤔به مادرش گفته بود😄 ﺯﺭﺷﻚ ﭘﺎﻙ می کنم!🤔
مادرش گفت: مگه ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ هستی؟😋☺️
ﻣﻴﮕﻪ: ﻧﻪ ﺑﺴﻴﺠﻴﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻦ ﻛﺮﺑﻼ ﻛﺮﺑﻼ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻴﺎﻳﻴﻢ؛😉😇 ﺑﻌضی از بچه ها هم ﺯﻳﺮﺵ واسه خنده و شوخی ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻦ:👇
ﺯﺭﺷﻚ …😝 ﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﭘﺎﻙ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ …🙊🙈
🌿... اولین بارش بود که پا به منطقه عملیاتی می گذاشت... 😏فریبرز از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار ، به خصوص بعثی های😎 فریب خورده را به راه راست هدایت کرده ، کلید🔑 بهشت را دست شان بدهد...شده بود مسؤول تبلیغات گردان... 😄 دیگر از دستش ذله شده بودیم... وقت و بی وقت بلندگوهای📢 خط اول را به کار می انداخت (عملیات جنگ روانی) 😈🎩😇😎 و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند.😭
🌿... از رو هم نمی رفت... 😳تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو 📣آوردند و نمایش تکمیل شد...😇
👱فریبرز هم برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار👈 «کربلا ، کربلا ، ما داریم می آییم» را گذاشت...📀 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که:👇
😀 «آمدی ، آمدی ، خوش آمدی جانم به قربان شما. 😜قدمت روی چشام. 😛صفا آوردی تو برام!»😘تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند😄 و بالاخره فریبرز رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.... تا با نقشه جدیدی دوباره کار تازه ائی, را رو کند...🎩
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🚩زندگینامه: سعید جان بزرگی:👆
🌹 سعید جانبزرگی در 12 اسفندماه سال 1344 در شهرری دیده به جهان گشود. وی درس و مدرسه را همانند کودکان همسال خود در سن 7 سالگی آغاز کرد و در 15 سالگی شوق حضور در میدان دفاع از کشور، او را به جبهه کشاند.
🌹 سعید جانبزرگی در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد تبلیغات جنگ مشغول به خدمت شد. او در سال 1363 در عملیات «بدر» بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی مجروح شد و چند ماه بعد و پس از کسب بهبودی نسبی، به جبهه باز گشت.
🌹 جانبزرگی در عملیات کربلای 5 گلولهای از کنار سرش عبور کرد و او به طور معجزهآسایی زنده ماند. وی در عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه شرکت کرد و در روز بیست و هفتم اسفند ماه 1366 در حالی که در زیر بمباران شیمیایی در شهر مشغول عکسبرداری از وقابع و فجایع روی داده بود، خود نیز تحت تاثیر همان گازهای شیمیایی قرار گرفت.
🌹 عکسهای سعید جان بزرگی از حلبچه، یکی از تلخترین تصویرهای جنایات جنگی است.😢 جانبزرگی از لحظات اولیه بمباران شیمیایی حلبچه عکسهای بی نظیری گرفت و خودش هم شیمیایی شد.او در خاطراتش مینویسد:
📣 "با خودم میگفتم، لحظات ثبت شده توسط دوربین من باعث خواهد شد تا مردم دور دست در مورد مردانی که سالهای جوانیشان را دستخوش شعلههای نبرد سنگین زرهی کردهاند، بیندیشند و به این باور رسیدم که آدمهای درون قاب تصویر من هرگز نخواهند مرد و من به آنان عمر جاودان خواهم بخشید."
🌹 سعید جانبزرگی بعد از اتمام جنگ، تحصیلات خود را ادامه داد و در سال 1375 ضمن کسب عنوان دانشجوی نمونه سال، در رشته عکاسی فارغ التحصیل شد. در این دوران سه مرتبه به زیارت بیتالله الحرام و یک مرتبه به کربلای معلی مشرف گردید. او در سال 1371 با دوشیزهای پارسا ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند شد.
🌹 سعید جانبزرگی روز به روز ضعیفتر و رنجورتر میشد و اثرات مخرب گازهای شیمیایی، آشکار شده بود.سرانجام بعد از چهار مرتبه عمل جراحی در روز. 22 تیرماه سال 1381 در حالی که معاونت فرهنگی لشگر 27 محمدرسول (ص) را بر عهده داشت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی، دار فانی را وداع گفت و با ذکر یا ابوالفضل العباس (ع) به دیدار معشوق خویش شتافت. پیکر پاک شهید سعید جانبزرگی در قطعه 29 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.🌹
📚 کتاب: #فاتحان_قله_های_عاشقی
✍️ #ناصر_کاوه