📆ا 26 آبان ماه #سال_1359 - #زمان_جنگ
💠 دیدار فارغالتحصیلان دانشکده افسری ارتش با امام خمینی در حسینیه جماران
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهل و ششم:
آن روز کارگرهای ساختمان جنازه زینب را در سَبَخی* که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند پیدا کردند. مهران گفت: مامان شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یه دختر نوجوون رو توی زمین خاکی پیدا کردن وقتی شهرام به خونه اومد و خبر رو داد، من مطمئن شدم که اون دختر، زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود. باید میرفتم و دخترم را میدیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا میرفتیم سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه ای آرام نمیشدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود، من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمیگفتم گریه هم نمیکردم مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن اما من هیچ نمیگفتم، آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمیاش، با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم، لبهایش را بوسیدم، سرم را روی سینهاش گذاشتم، قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود. دستهایش را گرفتم و فشار دادم، بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود پوشاندم، دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند. زینبم روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: «بِأَيِ ذَنبٍ قُتِلَت.»**
جعفر دستهای زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید، زیر ناخنهایش همه سیاه شده بود دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده؟ او جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش، با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده مطمئن باشید که به جز خفگی همون لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده. دکتر جوانتر ادامه داد: دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده. منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت: باید صبور باشید. ممكنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا اون زمان باید منتظر بمونید، به سختی از زینبم جدا شدم. دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم.
* زمین بایر و بیابان مانند
**به کدامین گناه کشته شده است.
سوره تکویر، آیه ۹
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهل و هفتم:
وقتی به خانه رسیدیم در خانه باز بود و دوستان و همسایگان خانه بودند. صدای صوت قرآن تا کوچه شنیده می شد، مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون میکرد. زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را آرام کردم و گفتم زینب به آرزوش رسید. زینب دختر این دنیا نبود. دنیا براش کوچیک بود خودش گفت خانه ام را ساختم، باید بروم. شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه میکردند. مادرم نگران بود؛ نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم، اما من سالم بودم و سعی میکردم به خواست دخترم عمل کنم.
خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را جمع کردم میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست من را درک کند، اما چیزی هم نمیگفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند. پیدا کردن مهرداد سخت بود مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستان مهری و مینا که آبادان بودند خواست تا به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم میخواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاک سپاری خواهرشان باشند.
آقای حسینی در نماز جماعت شهادت زینب را اعلام کرد و گفت: «زینب» دختر چهارده ساله دانش آموز به خاطر عشقش به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید. بعد از این سخنرانی، منافقین تلفنی و حتی با نامه آقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدند. هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان میفرستادند، آقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم. من از خدا میخواستم که دخترم بین شهدای جبهه و روی دستهای مردم تشییع شود. در آن چند روز که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاک سپاری زینب بودیم، چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند برای دیدن ما آمدند؛ مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکين دل جعفر بود وقتی میدید که فقط ما قربانی جنایتهای منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد ما را بفهمند، آرام میشد. عکس و وصیت نامه زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به دیدن ما می آمدند میدادیم، شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما میآمدند. زینب بین بچه های مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت. رفتنش دل همه را سوزاند.
بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان بین دخترها غوغایی شده بود خیلی از دوستهای مینا و مهری زینب را میشناختند و به مهران قول دادند که بچه ها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبهه دور بود به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری میکردند. بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر همه کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده؛ زینب از همه آنها جلو افتاده بود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
ما فکرِ نام و
....عاشقان #گمنام رفتند ...
#صبحتون بخیر
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام، شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)
🌴 خاطره ای از امداد غیبی در عملیات #خیبر
🎙👆شهید زین الدین،: ما نصرت الهی را مشاهده کردیم
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام، شهید مهدی زین الدین
🎥 فیلم کمتر دیده شده از سخنرانی شهید مهدی زین الدین
شهادت🕊چه زیبا گلچین میکنی خوبان عالم را
🌷و من مبهوت هر شهیدم که چه زیبا می رود تا عرش اعلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
👆اینجا، بیت شهداست🌷🌷
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی شهید مهدی زین الدین در جمع نیروهای لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع)
🌿 جلسه توجیهی در آستانه عملیات والفجر ۴ در منطقه عمومی مریوان--بانه / پاییز ۶۲
سردار سپاه توحید، بر اساس آموزه های قرآن کریم، رمز نزول #نصرت_ الهی را صبر و استقامت رزمندگان می داند و می گوید:
🌱 خداوند زمانی شما را پیروز می کند؛ که صبر، پاسداری و از خود گذشتگی را در صحنه های نبرد به منصه ظهور درآورید، آنگاه می بینید که رحمت و نصرت خدا بر شما فرو می ریزد...
#ببینید و #بشنوید 👆👆
🌴 درس توحید در میدان نبرد و جهاد با کفار
کلام و لسان صدق شهید زین الدین چنان در دل و جان نیروها تأثیر می گذارد که خود را هیچ دانسته و همه چیز را از جانب خداوند می دانند
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | سخنان گرم و امیدبخش #شهید_زین_الدین خطاب به رزمندگان
🌼🍀🌸من یقین دارم امام زمان(عج) در بین شماست و به شهدای شما افتخار میکند
ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
🌷 ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام، شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشگر 17 علی بن ابی طالب (ع)
-------------------------------------------
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🌷شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشکر۱۷علیبنابیطالب (؏):
در زمان غیبت کبری
به کسی منتظر گفته میشود
که منتظر باشد؛ منتظرِ شهادت »
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_عوانه
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | محسن رضایی، (فرمانده سپاه در دوران جنگ( از شهید مهدی زین الدین می گوید:
🔹او کسی بود که طلسم جنگ در روز را شکست!
🌴 #رشادت_دلاوری_تدبیر
➕ سخنان شهید زین الدین
-------------------------------------------
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
🔹نحوه شهادت برادران زین الدین و معرفی قاتل و عاقبت قاتل
✨سردار شهید «مهدی زین الدین» فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب (ع) در دوران دفاع مقدس، روز ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ در حالی که به همراه برادرش مجید، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ٢ لشکر ۱۷ ، برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حرکت بودند، در پیچ دارساوین بر اثر کمین ضد انقلاب به شهادت می رسند.
✨تیم ضد انقلاب که باعث شهادت این دو برادر فرمانده شده بود، از گروه تروریستی خبات بود . گروهک خبات بر عکس دیگر گروه های مسلح در اون زمان ؛ تفکرات تند مذهبی داشت که اگر بخواهیم مقایسه کنیم ساختاری شبیه داعش امروزی رو پیاده کرده بود. این تیم تروریستی روز جلوتر به خودرو دو نفر از مسئولان عملیات تیپ احمد بن موسی (ع) که برای شناسایی رفته بودند در نزدیکی همین نقطه کمین زده بودند که آنها نیز به شدت زخمی شده ولی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در ببرند.
✨قاتل این دو برادر شهید اینطور روایت میکنه که ؛ دقیقا زمانی که میخواستیم از پیچ دارساوین رد بشویم ، یک خودروی سپاه رو دیدیم که در مقابل ما ظاهر شد و ما به سمت اون شلیک کردیم. مجید در لحظه اول به شهادت می رسد ولی مهدی از خودرو پیاده میشود تا تیراندازی کند که با توجه به حجم آتیش این عزیز هم در کنار برادر شهیدش، آسمانی میشود.
✨سر تیم ترور کننده این دو برادر شخصی بود به نام عبدالله اهل شهرستان بانه که بعد از اینکه متوجه می شود که فرمانده لشگر ایرانی رو شهید کرده به داخل عراق برمیگردد.
✨نحوه دستگیری عبدالله هم جالب و عجیب هست ؛ یک تیم ویژه از قرارگاه رمضان سپاه پاسداران در عراق بعد از اتمام ماموریت شون در هنگام برگشت در داخل خاک عراق و نزدیک مرز ایران، یک دسته مردم رو میبینن که در بینشان یک پیشمرگ حضور داره ( اون زمان هر گروهک کردی ، لباس خاص با رنگ خاص رو به عنوان لباس سازمانی استفاده می کردند)
✨عزیزان در تیم ویژه قرارگاه رمضان، اول فکر می کنند که این شخص در بین مردم از نیروهای مزدور عراقی در لباس کردی گروهک خبات هست و از ریسک دستگیری و گیر افتادن دو دل می شوند برای دستگیری این شخص ، در این حین یکی از بچه های تیم ویژه استخاره می کند و استخاره برای دستگیری این شخص خوب می آید و اون شخص کسی نبوده جز عبدالله قاتل سرداران شهیدان مهدی و مجید زین الدین.
✨البته بهانه دستگیری بدین صورت بوده که این تیم ویژه که بیش از حد مسلط به زبان کردی و عربی بودند ؛ در بین جمعیت ادعا می کنند که از سازمان اطلاعات عراق هستند و این شخص ( عبدالله ) مزدور نیروهای ایرانی در لباس کردی هست و باید برای توضیحات بیشتر به استخبارات عراق برده شود.
✨ عبدالله که فکر میکرده در دست نیروهای عراقی هست ، برای اینکه از رشادت هایش برای نیروهای استخبارات عراق در به شهادت رساندن پاسداران بگوید با حالتی طلبکارانه میگوید که چطور من مزدور ایرانی هستم و ۳ روز قبل فرمانده لشگر سپاه ایران رو کشته ام و الان هم برای اینکه دستگیر نشوم به عراق برگشته ام.
✨بچه های تیم ویژه که متوجه میشوند منظور ایشان فرمانده لشگر ایرانی #شهید_مهدی_زین_الدین هست عبدالله را با دقت و سرعت به ایران می آورند.
✨ عبدالله در ایران تحویل حفاظت سپاه ایران میشود و این ملعون به سزای اعمالش میرسد.
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌷 ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع)
📷 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین
فرمانده دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب (ع) در سردشت گرفته شده است.
🔰 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید #مجید_زین_الدین در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده #سردشت - #دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهکهای ضدانقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند.
🔸ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهیدزین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.
-------------------------------------------
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 لبخند شما خلاصه خوبی هاست....
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)
🎞 در تصاویر، سردار شهید محمدناصر اشتری، رزمنده سلحشور استان زنجان و از فرماندهان حماسه ساز دوران دفاع مقدس (فرمانده تیپ دوم لشگر ۳۱ عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر ) نیز دیده می شود
📽 انتشار به مناسبت شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام، شهید مهدی زین الدین - (۲۷ آبان سال ۱۳۶۳)
ا▫️☀️▫️☀️▫️☀️▫️☀️▫️
#با_این_کهکشانها_راه_را_گم_نمیکنیم
-----------------------------------------
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
از همه زودتر می آمد جلسه
تا بقیه بیایند دو رکعت نماز میخواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم نماز قضا میخوندی؟
گفت نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همینطور حرف روی حرف تل انبار نشه، بد هم نشد انگار!
-------------------------------------------
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم| شهید مهدی زینالدین، فرمانده قلبها💕
🌴 خاطرات سردار حاج عبدالله عراقی از شهید زین الدینی
۲۷ آبانماه ۱۳۶۳ -- سالروز شهادت مهدی زین الدین، فرمانده لشگر ۱۸ علی بن ابی طالب (ع)
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
💦 اشک سردار زین الدین برای مهر فرزندی💕
🔷️ خانواده در اهواز بود و شهید زین الدین برای ماموریت به منطقه عملیاتی شمال غرب رفته بود.
◇ بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز،
دیده بود دخترش لیـلا، افتاده روی دست مادرش و مریض شده است.
◇ یک زن تنـها با یک بچه ی مریض و باید دوباره رها میکرد و میرفت به میدان نبرد ، دوباره هم نمی توانست بماند و کـاری کند و باید برمی گشت.
◇ رفت توی اتاق؛ در را بست، نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد و آمد دخترش را بوسید❤️ و رفت....
📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم
#شهید_مهدی_زینالدین
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
زندگینامه شهید زین الدین.pdf
4.47M
📚 نسخه PDF | شرح زندگی شهید مهدی زین الدین
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهل و هشتم:
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان که خانواه هایشان در اصفهان جنگ زده بودند از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. در اهواز بلیط اتوبوس پیدا نمیشد به خاطر عملیات فتح المبین وضع شوش و اهواز جنگی بود مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می کردند، مینا میگفت مامان آخه چطور؟ چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران من بود، همه اش از حال من میپرسید من فقط گفتم زینب باز هم از شما جلو زد زینب همیشه بین شما اول بود. بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند. آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند روز تشییع زینب، همه بودیم به جز مهرداد؛ مهردادی که بین چهار تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. مادرم دو روز قبل از تشییع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد؛ کفنی که سی و پنج سال پیش که من نه ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود او کفن را آورد و گفت: کبری این كفن قسمت زینبه. زینب که عاشق حضرت زینبه باید توی
پارچهای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده.
صد و شصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. اصلا گریه نمی کردم
فقط میخواندم شهیدان زندهاند الله اکبر ... به خون آغشته اند الله اکبر ... نگویید مردهاند الله اكبر ... زینب زنده است، الله اکبر... نگویید مرده است. الله..اکبر مرگ بر منافق. خط سرخ شهادت خط آل محمد ... روح منی خمینی، بت شکنی خمینی... میخواستم صدایم را همه بشنوند؛ مخصوصاً منافقین باید آنها میشنیدند که زینب تنها نیست؛ مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند، با تعجب متوجه شدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبه روی قبر حمید يوسفيان است. تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛ آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد، آن آشنا زینب بود مادرم که درخت کاج را دید، به سینه اش کوفت و گفت: کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم رو میگیره و زیر درخت کاج میبره. یک میوه کاج برداشتم باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود میگذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند دور قبر زینب می آمدند و سؤال میکردند این دختر کجا شهید شده؟ تو عملیات فتح المبین بوده؟ من هم با سربلندی جواب میدادم به دست منافقین شهید شده. روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم انگار یک تکه از جگرم انگار قلبم آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او میخواست.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهل و نهم:
بعد از خاک سپاری خواب دیدم که زینب آمده و به من میگوید: مامان غصه من رو نخوری برای من گریه نکن من حوزه نجف اشرف درس میخونم آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود، حالا به حوزه نجف
اشرف رفته بود.
چندین روز پی درپی در خانه مراسم گرفتم بعد از تعطیلات عید مدارس باز شد گروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ما میآمدند و دسته جمعی سرود میخواندند. بعضیها شعر میخواندند همه میدانستند که زینب در مدرسه کار فرهنگی و تربیتی میکرد بچههای سپاه و بسیج چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند از کسانی که به دیدن ما میآمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند، وقتی وصیت نامه او را میخواندند و با فعالیتهایش آشنا میشدند باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال داشته است. روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه همه جا نامش را زینب نوشتیم خودش بارها گفت: من میترا نیستم روی قبر هم نوشتیم زینب کمایی(میترا).
یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه ما آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت او گفت زینب به من گفته بود اگه شهید شدم به مادرم بگو آش نذری بده. من نذر شهادت کردم. دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را به من رساند روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسیها و همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم پیش خودم نذر سفره ابوالفضل(ع) کرده بودم که اگر زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل پهن کنم بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه افراد خانواده نگران من بودند مادرم التماس میکرد که کبری گریه کن جیغ بزن، اشک بریز، این همه غم رو توی دلت تلنبار نکن. مهری و مینا مرتب حالم را میپرسیدند و میگفتند: مامان چرا این همه کار میکنی؟ آروم باش، گریه کن غم و غصه ها رو توی دلت نریز آنها نمیدانستند که من همه این کارها را میکردم که دخترم راضی باشد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت پایانی:
چند روز بعد از خاک سپاری زینب، مهرداد بی خبر از همه جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد. او صبح زود به اصفهان رسید وقتی به در خانه آمد ما هنوز خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت روی دیوار خانه شوکه شد. وقتی کلمه خواهر شهید را دید فکر کرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده. وارد خانه شد با دیدن مینا و مهری گیج شده بود که خواهر شهید چه کسی هست. با شنیدن خبر شهادت زینب، سرش را به دیوار کوبید. او حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرد، حالا باور نمیکرد که کوچک ترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده است. مهرداد ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت. بیت اولش این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
وقتی وصیت نامه زینب را خواند، به یاد حرفهای او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود. مهرداد گریه میکرد و میگفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست. او گفت من این دختر رو خوب میشناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میاومد خیلی گریه میکرد و با اونا حرف میزد من با دیدن اون احساس میکردم شهید میشه اما نمی دونستم چطوری و کجا؟ بعد از شهادت زينب، کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را میشناسد، از خودم خجالت کشیدم که آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔶️ شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‼️روایت روزهای بیقراری و خواهران شهید و خانم کچویی از شهید زینب کمایی را میتوانید در کتاب "من میترا نیستم" بخوانید.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس