🌿 انار برایتان شکسته ام که غمم را
🌾 به این بهانه برایتان دانه دانه بگویم
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
💠 انار خوران شب یلدا !
اصلا جبهه همه چیزش متفاوت بوده!
حتی انارخوری در شب یلدا !
در این شب های سرد که دور کرسی ، آهان ببخشید اشتباه گفتم: دور مودم و وای فای نشستیم و هرکدام سرمان به دوستان مجازی خودمون گرمه، یاد اونا بخیر که بدون اینکه بدونیم یا بهمون پیامک بدن، یا توی شبکه های مجازی عکس سلفی "من و ترکش یهویی" بذارن! توی سخت ترین و سردترین و زیر آتش خمپاره، یاد ما بودند!
یادشون بخیر
شادی اونایی که رفتند و سلامتی اونایی که هنوز هستند و می سوزند و می سازند، تا عاقبت بخیر بشن! صلوات -
کانال "دفاع مقدس"
☀️ چه عجب گر دل من روز ندید
🌔 زلف شما صد شب یلدا دارد . . .
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
📷👆 مقدمات شب یلدا توسط رزمنده ها☝️☝️
ا🌓▫️🌓▫️🌓▫️🌓▫️🌓
💠 خاطرهای از #شب_یلدا در جبهه!
#زمان_جنگ
🌸 بچهها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسیمچى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بَلَدچى گردان بودم در كنار فرمانده گردان براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم.
🍀 در ميان افراد نوجوان چهارده ساله تا پيرمرد هفتاد و پنج ساله به چشم ميخورد كه همگى از روحيهاى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
🌼 وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم. ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شب يلداهايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچكس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندوانه خبرى نبود، از آجيل و تخمهای که مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند نيز خبرى نبود، چون بچههای باقی مانده در چادرها، ترتیب همه را داده بودند😄
🌺🌿 ولى نامههاي لابلاى آجيلها که مردم فرستاده بودند، ما را سخت سرگرم كرده بود!
🌴 کانال "دفاع مقدس"
یادشان داد که نان گرم و حلالش خوب است
خانه با نان حلال است که حالش خوب است
یادشان داد که از بین درختان حیاط
می دهد میوه درختی که نهالش خوب است
بین این یلدا زدم فال و چه فالش خوب است
گفت حافظ که سفر کرده می آید از راه
آرزو گاه فقط نوع محالش خوب است!
🌷یاد و خاطره
سردار شهید سید ابراهیم کسائیان
و ابوی بزرگوارشان
مرحوم حاج سید علی اکبر کسائیان.
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تصاویر کمیاب از
بمباران ۵۲ نقطه از شهر اهواز
▫️ آذرماه ١٣۶۵
📷 تصاویر دیده نشده از بمباران ارتش متجاوز بعث عـراق در منطقه شصت پاره-- روبروی مصـلای فعلی اهـواز
دوران جنگ تحمیلی
www.hussaina.net/www.hussaina.net/www.hussaina.net4_516708329762849871.mp3
زمان:
حجم:
11.95M
🎙نوای : حاج صادق آهنگران
مثنوی زیبای
هشت نوبت چرخ گردون
فصل سرخ آغاز کرد
آسمان آغوش بر اهل شهادت
باز کرد
🌴 همراه با روضه شهدای کربلا// ماه محرم
❣امام خامنهای: شرح حال شهدا را بخوانید؛؛؛؛
*پرنده نغمه خوان*
قبل از اینکه ابراهیم متولد شود آرزوی داشتن پسری را داشتم!
موضوع را با خانم سیدهای در میان گذاشتم!
آن خانم سیده داستان حضرت ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را برایم گفت!
من خوشحال شدم و با خدای خودم عهد بستم که اگر خداوند پسری به من عنایت کند او را همچون حضرت ابراهیم تربیت نمایم!!
خداوند پسری به من عنایت کرد و نامش را ابراهیم گذاشتم و او را همانطوری که با خدا عهد بسته بودم ابراهیمگونه تربیت کردم!
شبی که ابراهیم به شهادت رسید، نیمههای شب پرندهای پشت بام منزل ما نشسته بود و نغمهسرایی میکرد!
با دلهره و هراسان از خواب بیدار شدم و دست به دعا برداشتم که پروردگارا ابراهیم را سالم به من برگردان و گریه بسیار نمودم!
اما هرچه بیشتر التماس خدا میکردم نغمههای پرنده هم بیشتر میشد!
تا اینکه گفتم خدایا تو بزرگی و کریمی و رحیمی صلاح ابراهیم در دست توست و هرطور خودت صلاح میدانی من هم راضیم به رضای تو!
این جمله را که با اخلاص بیان نمودم پرنده نغمهخوان هم به پرواز درآمد و رفت و من هم تا صبح راحت خوابیدم!
فردای آن روز خبر شهادت ابراهیم را برایم آوردند و من هم خدای را شکر کردم و راضی شدم به رضای خدا!!!
«خاطره مادر شهید ابراهیم آبروشن از شهید نوجوانش»
این شهید ۱۵ ساله در سال ۱۳۴۶ در بهبهان متولد و در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#شب_یلدا_نزدیکه_حواسمون_باشه
⭕️ مادرش ازبقالی براش بستنی خرید،اونم بستنی رو تو آستینش قایم کرد ؛ وقتی رسید خونه،بستنیش آب شده بود.مادر گفت : پسر بستنی آب شد که ، غلامعلی به مامانش میگه: بستنیم آب شد ولی دل بچه های توکوچه آب نشد.
.
#غلامعلی_پیچک
#شب_یلدا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
21.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شهید حسین خرازی؛
اگر کار برای خداست !
پس گفتن برای چه ؟
⚪️ خاکریز طنز 😄
🌗 به مناسبت شب یلدا
✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشتهای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوشصدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولیام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد میخوام مقابل یه مشت آدمحسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمعوجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوتنامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش میکنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوههای سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشتهای مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیتالمقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبتهای او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیتالمقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانستههاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبتهاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجامشده قرارگرفته بودم. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دستوپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحتهای مادرم افتادم. او به من میگفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسمالله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! میخوام یه خاطره از عملیات بیتالمقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همانطور که دست میزدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکمفرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. طبل و دهل میزدند و کردی میرقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
ادامه 👇👇
دفاع مقدس
⚪️ خاکریز طنز 😄 🌗 به مناسبت شب یلدا ✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی
👈 ادامه از پست قبل
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف میکردم، یکلحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمیآید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
راوی: ماشاءالله شاهمرادی
💢 منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄