⚪️ خاکریز طنز 😄
🌗 به مناسبت شب یلدا
✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشتهای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوشصدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولیام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد میخوام مقابل یه مشت آدمحسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمعوجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوتنامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش میکنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوههای سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشتهای مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیتالمقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبتهای او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیتالمقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانستههاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبتهاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجامشده قرارگرفته بودم. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دستوپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحتهای مادرم افتادم. او به من میگفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسمالله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! میخوام یه خاطره از عملیات بیتالمقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همانطور که دست میزدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکمفرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. طبل و دهل میزدند و کردی میرقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
ادامه 👇👇
دفاع مقدس
⚪️ خاکریز طنز 😄 🌗 به مناسبت شب یلدا ✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی
👈 ادامه از پست قبل
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف میکردم، یکلحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمیآید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
راوی: ماشاءالله شاهمرادی
💢 منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
💦شهادت در عمق پنجاه متری دریا💦
🌷شهید رضا آلویی
ما ز بالائیم و بالا می رویم
ما ز دریائیم و دریا می رویم
⚪️ هفتم تیرماه سال ۱۳۶۵
...یادآور پرواز شهیدیست از خیل شهیدان هشت سال دفاع مقدس. غلامرضا آلویی، شهیدی از بسیجیان مسجد جامع دزفول و از رزمندگان توانمند واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۷ حضرت ولی عصر(عج)خوزستان. او که قبل از عملیاتهای رزمندگان اسلام به اتفاق دیگر دوستانش کار شناسایی منطقه عملیاتی را بعهده داشت و پس از سالها حضور در بسیج و جبهه های حق علیه باطل و نیز پس از عملیات پیروزمند والفجر ۸ و درحالی که دوره عالی آموزش غواصی و مربیگری سپاه پاسداران را پشت سر می گذاشت ساعت ۱۱ صبح، درحال غواصی و در عمق بیش از ۵۰ متری زیر دریای وسیع و زیبای مازندران(خزر) و در زیباکنار دعوت حق را لبیک گفته و به خدایش پیوست. لازم به توضیح اینکه جسم پاک و نازنین رضا در دریا به دریا پیوست و به دیدار حضرت دوست شتافت و جسد پاک و مطهرش هرگز و هیچگاه باز نگشت.
دفاع مقدس
💦شهادت در عمق پنجاه متری دریا💦 🌷شهید رضا آلویی ما ز بالائیم و بالا می رویم ما ز دریائیم و دریا می
💠 رؤیای صادقه «پیدا کردن وصیت نامه شهید رضا آلویی» توسط خود شهید
✍ از روزهای اولیه جنگ در بسیج مسجد جامع دزفول با رضا آلویی آشنا شدم در اردوهها و گشت و نگهبانی و در جبهه ها و …
تا اینکه پس از شهادت شهید، شبی در مسجد جامع دزفول به خواب دیدم که در حیاط مسجد با جمعی در حال صحبت کردنم، که ناگهان رضا آلویی وارد شد با پیراهن بسیار سفیدی که چشم را خیره می کرد او را در آغوش کشیدم و می دانستم که شهید شده است ولی او انکار می کرد و می گفت که زنده است. خلاصه از دیدنش خیلی خوشحال شده بودم در قسمت غربی مسجد روی سکو نشستیم و با همدیگر قرآن خواندیم ناگهان نگاهم به جیب لباس سفیدش افتاد، وصیت نامه اش را دیدم (به یادم آمد که وصیت نامه اش پیدا نشده است)وصیت نامه اش را بیرون آورد، کپی بود و گفت که اصلش در خانه است گفتم به من بده که برایت در مجلس ترحیم بخوانم دستش را کشید که وصیت نامه را بدهد ولی نداد و در جیبش گذاشت و گفت: گفتم که اصلش در خانه است و در حالی که روی سکو نشسته بودیم و قرآن می خواندیم برادران حبیب خاکی، عظیم مطیع رسول و ابوالفضل غلامزاده نیز آمدند و با همدیگرصحبت کردیم پس از آن از خواب بیدار شدم تا اینکه بعداً برادر علیرضا شهربانوزاده را که از دوستانمان بود دیدم وخواب را برای او توضیح دادم و او گفت: که بله خانواده اش وصیت نامه ی شهید را در منزل شهید پیدا کرده اند.
راوی: محمدحسین درچین
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 دروازه قرآن
🎞اعزام به عملیات والفجر هشت
رزمندگان لشکر ده حضرت سیدالشهدا علیه السلام
بهمن ۶۴
بیمارستان طالقانی خرمشهر
🎙 #حاج_صادق_آهنگران
...فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر به اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها ، در جبهه ها یار است
از جای برخیزید ، آغاز پیکار است
دشمن شده از شوکت شیران ، لرزان
ای لشگر شیران ، بر روبهان تازید
باطل را مغلوب حق سازید
خصم ستمگر از پا دراندازید
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
با نیروی ایمان ، یاری دهید اسلام...
صبح جمعه ...
چشم در راهیم ما ؛
یار با ما وعده دیدار دارد جمعهها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
ترک دارد دل ما
همچون انار آخر پاییز
همه شبهای دلتنگی
بدون تو شب یلداست ...
#حاج_قاسم_عزیز
#دفاع_مقدس
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
🌴 کانال "دفاع مقدس"