💠 در باره شهید سید حسین علم الهدی 👇
🔻 درود خدا بر شهدا
خاطره ای از شهیدحسین علم الهداء بچه محله و مسجدی قدیمی دوران نوجوانی وقبل انقلابم. روحش شاد
قبل ازانقلاب بنابر دلایلی روزها کار می کردم و درسم را شبانه می خواندم. صاحب کارم مرحوم حاج آقامحمد افضلان تاجر سرشناس خیابان کاوه اهواز، موتور هندا ۷۰ را برای کار وصول مطالبات از مشتریها در اختیارم گذاشته بود. روزی برای پیگیری کار به منطقه کوی یوسفی رفتم و پسر دائی کوچکم را همراه خود بردم که در منطقه یوسفی برخوردیم به تظاهرات و در کنار تظاهرکنندگان حرکت می کردیم وشعار می دادیم که ماموران حکومت نظامی حمله کردند و جمعیت متفرق شده پسر دائیم از موتور پیاده شد که فرار کند او را دستگیر کردند.
در بازجویی ها گفته بود با من آمده برای تظاهرات چون کوچک بود گفته بودند باید پسر عمه اش خود را معرفی کند تا آزادش کنیم. لذا پدرم گفت برو خودت رامعرفی کن تا بچه مردم را آزاد کنند. با ساک کوچکی رفتم میدان لشکر۹۲ که کنار پارک کودک و زورخانه بود خود رامعرفی کردم چند روزی گرفتار بودم. شب می بردنم کلانتری۵ کمپلو روزها برای بازجویی به لشکر برمی گرداندند.
یک روز که در محوطه برای بازجویی منتظر بودم ناگهان دیدم شهید حسین علم الهداء را آوردند. زمانی که از کنارم می گذشت آستینش بالا بود و معلوم بود که تازه وضو گرفته. آرام بهم گفت من حمید علم الهداء هستم .مانده بودم که منظورش چیست من که کامل ایشان و خانواده محترمش را می شناسم. ناگهان به لطف خدا چیزی به ذهنم افتاد که منظورش این است اگر در بازجویی از شما چیزی در مورد من سوال کردند نام من حمید هست نه حسین. (سید حمید برادر کوچکش بود) پس از چند دقیقه سید حسین رفت در زورخانه محل بازجوی و شکنجه. ماموری مرا صدا کرد رفتم جلو و من را کنار پله های زورخانه نگه داشت صدای یازهرا(ص) و یاحسین(ع) همراه ناله شدید می آمد. مامور کمی در را باز کرد تا صحنه شکنجه را ببینم. حسین به سینه روی زمین درازکش افتاده بود و هربار با وسیله ای شبیه باتون سیاه که دست یک نظامی هیکل درشت با چهره وحشتناکی بود ضربه ای به او میزد و بیش از نیم متر از سطح زمین بلند شده و باز به زمین می خورد. من را برده بودند تاصحنه شکنجه را ببینم و بترسم و اگر اطلاعاتی دارم در اختیارشان قرار بدهم. ازقضا شهید علم الهداء و جمعی از مبارزین قبل از انقلاب که کار تکثیر اعلامیه ها را انجام می دادند و دائم در منزل مرحوم پدر بزرگ حمید کاشانی که دیوار به دبوار منزل پدری من بود رفت و آمد داشتند که آنها را کاملا می شناختم.
مامور دائم می گفت این را می شناسی من باحالت گریه می گفتم نه بخدا من برای خرجیم روزکار می کنم. شب درس می خوانم و ایشان را نمی شناسم. خداوند لطف کرد و من اعتراف نکردم بعد از چند بار سوال کردن و تهدید به شکنجه بحمدالله باورش شد که من چیزی نمی دانم و من را به زندان کارون منتقل کردند. ولی آن صحنه شکنجه برای من خیلی وحشتناک بود و بعداز ۴۰ سال هیچگاه از خاطرم پاک نمی شود. در زندان کارون هم باز با شهید هم بند شدم. یادم هست که برای اینکه در مورد ایشان به مامورها چیزی نگفتم از من تشکر کرد. در زندان برای اینکه شعار می دادیم و همه کاره بچه ها شهیدعلم الهدی بود. مسولین زندان برای تنبیه ما بندمان را عوض کرده و شهید بهمراه تعدای از بچه ها که سن کمی هم داشتیم به بند محکمین مجرم که اکثر آنها افرادی خلافکار با چهره های خشن بودند منتقل کردند. چند روزی نگذشت که رفتار و حسن اخلاق شهید بر همبندیهایی که مامورین ما را برای تنبیه پیش آنها انداخته بودند تاثیر گذاشته ما را در شعار دادن همراهی می کردند و آنها هم با ما شعارهای انقلابی سرمی دادند لذا مامورین زندان ما را به بند دیگری منتقل کردند و ۴۵ روزی که من بازداشت بودم شهید علم الهداء را می دیدم که میدان دار تمام برنامه های زندان بود و ماموران زندان را کلافه کرده بود. با شعار مرگ بر شاه همه زندانیهای سایربندها ایشان را همراهی می کردند.
(رحیم راسخ)
🔷 شهید آوینی: «شقایقها پژمرده میشوند، اما عشق و زیبایی ماندگار است. زمان بادی است كه به نخلستان آسیبی نمیرساند؛ غبار و خس و خاشاک را جا به جا میكند. از خود میپرسیدم: كدام ماندگارتر است؟ كوچهها و خیابانها، تصاویر، و یا آنچه در بطن این فضا روی داده است؟
🔹دیدم كه اینهمه جز بهانهای برای وجود و ظهور آدمی بیش نیست، همانسان كه حجابهای ظلمت و نور نیز بهانه تجلی حقیقتاند. دیدم كه جنگ بر پا شده است تا سیدصالح موسوی هفدهساله، آرپیجی هفت بر شانههای عریانش بر گیرد و به نبرد تانکهای دشمن برود و همه عالم بهانه ظهور همین حقیقت است.»
❣#خاطرات_فرماندهان
🌷شهید سید حسین علم الهدی
فرمانده سپاه هویزه
🔹سید حسین گفت: احتیاج به فـردى داریـم که همه منطقه را بشناسد.گفتم: من یکی را میشناسم کـه از از ایـن حیث بى نظیر است؛ میگوینـد بـا بوییـدن خاك، نام منطقه را میگوید.
گفت: برویم سراغش!
گفتم: همدست قاچاقچیها است.
گفت: بلند شو برویم سراغش.
در تاریکى شب، رفتیم درِ منـزلش. حـسین بـا گرمـى و صـمیمیت حـالش را پرسـید و گفت: از شما میخواهم که لـشکر اسـلام را یارى کنى!
ایشان گفت: من در صف شما نیستم.
سید حسین، اسـلحهاش را از دسـت بیـرون آورد و دو دستى به ایشان تقـدیم کـرد. آن بنـده خـدا گفـت: اسـلحه دارم؛ نیـازی بـه اسلحه شما نیست!
سید حسین گفت: نه، باید این را بگیرى که فردا پیش ما بیایى.
این برادر عزیز، بعد از عملیـات هـویزه، در نبرد بـا متجـاوزان عـراق، بـه فـیض عظـیم شهادت نائل آمد.
🔸 نیمه شب از خـواب برخاسـتم، دیـدم سـید حـسین چـراغ قـوه در دسـت دارد مفـاتیح میخواند و به شدت گریه مـیکنـد.
سـؤال کردم: اذان صبح را گفتهاند ؟
گفت: نه؛ فکر کنم دو ساعتی مانده باشد.
🌿 یه یاد شهید علم الهدی
🔹اسامى بچههاى سپاه را بـراى نگهبـانى مـن تنظیم میکردم. یک روز سید حـسین آمـد سـراغم و گفـت: چــرا بـراى مـن نگهبـانى نگذاشتهاى؟
بــا قاطعیـت گفـتم: بــراى شــما نگهبـانى
نمیگذارم؛ شما اینقدر کار دارید کـه نوبـت به نگهبانی نمیرسد!
با تبسم خاص خودش گفت: من هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند، براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.
به هر ترتیـب بـود مـا را مجبـور کـرد کـه
برایش ساعت نگهبانى بزنیم.
🔸 در ایـامى کـه سـید حـسین فرمانـده سـپاه هویزه بود، هر روز صبح از مقر سپاه تا زمین ورزشى که در فاصـله چنـد صـدمترى بـود،
میدویدیم و در آنجا به نرمش مزپرداختیم.
وقتى به این زمـین چمـن مـیرسـیدیم، بـااینکه هوا سخت سرد بود و نـم صـبحگاهى روى چمنها نشسته بود، سید حسین کفـش و جورابش را در میآورد و با پاى برهنه، مـا را رهبرى میکرد.
یــک روز پرســیدم: کفــشهایــت را چــرا
درمیآوری؟
گفت: در تاریخ خوانـدهام کـه پیـامبر (ص) زمینی را که محـل تمـرین مجاهـدان بـود، بوسیدند. مـن هـم بـه احتـرام زمینـی کـه پیامبر (ص) آنرا بوسیدند، کفش و جورابم را در میآورم.
21.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣پیشگویی یک شهید!
🌷 ... در جمع دوستان، حسام در مورد ختم و مراسم ترحیم صحبت هایی کرد و سپس رو به من کرد و گفت: بعد از شهادتم, مراسم ختم من را در مسجد النبی می گیرند. از فامیل هایم، کسانی که به صف کنار در ایستاده اند و مردم به آنها تسلیت می گویند عبارتند از دایی بزرگم و بعد آن دایی دیگرم(اسامی آنها را میگفت)، بعد هم آقا مهدی (آقا مهدی شوهر خاله حسام و از نیروهای گردان بود) و بعد داداشم..
حسام به نحوی آن صحنه را بیان می کرد، که گویی خود آنجا ایستاده و آن صحنه را می بیند و بیان می کند.
(زمان عملیات کربلای ۴ و پنج من در شیراز بودم بعد از عملیات کربلای ۵، سعی می کردم هر روز به مراسم ختم و یادبود شهدا بروم. روزی که به مسجدالنبی برای مراسم ختم حسام رفتم وقتی به نفراتی که جلو ورودی ایستاده بودند خیره شدم تنم یخ کرد و درجا خشکم زد ٬ دقیقا همان افرادی که حسام گفته بود و به همان ترتیب ایستاده بودند.
(راوی: همرزم شهید)
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
💠 فرازی از وصیت تکان دهنده شهید اسماعیلی فرد:👇
🔴«اگر شهید نشدم, پاهایم را به اسبی وحشی ببندید و زمین بکشید تا گناهانم پاک شود!!»🔴
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
👇👇👇
دفاع مقدس
❣پیشگویی یک شهید! 🌷 ... در جمع دوستان، حسام در مورد ختم و مراسم ترحیم صحبت هایی کرد و سپس رو به من
۱۹ دیماه ۱۳۶۵ -- سالروز شهادت
🌷 حسام اسماعیلی فرد
💠 او در شکوفه باران بهار 1347در شیراز چشم بر گسترة خاک گشود و ایّام پر شکوه زندگی را در آغوش پدر و مادری مهربان آغاز کرد.
وی با شور و حالی کودکانه ایّام را سپری نموده و در ششمین بهار زندگی در یکی از دبستانهای شیراز مشغول به تحصیل گردید. تحصیلات وی که تا دوران دبیرستان ادامه یافت، در سال1357 و همزمان با حرکات توفنده مردمی با وقفه ای کوتاه همراه بود و شهید اسماعیلی فرد لحظات خون و قیام را با تمام وجود خویش احساس کرد.
🌷پس از پیروزی انقلاب و اندک زمانی بعد از شروع جنگ در حالی که دوازده سال بیشتر نداشت، دوره های آموزشی را پشت سر گذاشته و خود را آماده دفاع از اسلام و میهن اسلامی نمود.
وی در سال۶۰ برای اولین بار به همراهی جمعی دیگر از رزمندگان همیشه پیروز، راهی جبهه های نبرد اسلام و کفر گردید و با پذیرفتن مسئولیتهای مختلف، چندین ماه از زندگی پر بار خود را در جهاد و مبارزه گذراند. شهید اسماعیلی فرد از اعضاء فعال پایگاه مقاومت فجر «مسجدالرجاء» بشمار می رفت و در ایامی که نمی توانست در جبهه ها حضور داشته باشد، این مکان مقدس، مرکز فعالیتهای او بود. سال۶۱ برای وی روزهای اندوه باری را در پی داشت، چرا که او در این دیر سال زرد، در سوگ پدر مهربانی نشست که سایه سار دستانش پناه آسایش او و خانواده بود
🌷اندک زمانی بعد برادرش محسن نیز راهی میعادگاه خون گردید و تلاشهای پیگیر حسام برای یافتن این یوسف شهید بی نتیجه ماند. با مرگ جانسوز این دو عزیز،مسؤولیت مادر و دو برادر کوچترش عبدالصمد و محمد گمهدی بر عهده وی افتاد و او که دلش را در پای نخلهای سر به فلک کشیده خوزستان جا گذاشته بود، ناچار ماه ها از حضور مجدد در جبهه محروم ماند؛ اما با اصرار و جلب رضایت مادر، بار دیگر لباس رزم پوشید و عاشقانه به جمع دریادلان خطه نور پیوست
شهید اسماعیلی فرد با گذراندن دوره های مختلف آموزش غواصی،دل به تلاطم ایثار سپرد و سالها با عنوان فرماندة گروهان غواصی انجام وظیفه کرد. زمستانهای سوزناک و آبهای سرد، پیکر نورانی او را کبود و تیره کرده بود، اما هرگز از ادامه حرکت باز نماند و با تحمل سختیها و مشقات بسیار،همچنان سخت کوش و استوار به فعالیتهای خود ادامه داد
🌷او در عملیاتهای مختلف، رشادتها و قهرمانی های خود را به نمایش گذاشت؛ تا آن که سرانجام در جریان عملیات کربلای 5 در تاریخ 19/10/65 در حین گشودن معبری در آب از ناحیة پهلو مورد اصابت تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و با پیکری زخمی و پاره پاره به وسیلة قایق به پشت خط مقدم انتقال یافت. در انتهای مسیر، قایق مورد اصابت خمپارة دشمن قرار گرفت و «حسام» در شبیه خوانی آب و آتش، سه بار نام مقدس آقا اباعبدالله(ع) را تکرار کرد و در خونچکان اشک با شبهای مغموم شلمچه بدرود گفت
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
⚪️وصیتنامه شهید
✍ ای دوستان و همرزمان عزیز من! اگر زمانی فرا رسید که جنگ به پایان رسید و من به فیض شهادت نایل نشدم از شما عزیزان عاجزانه این تقاضا را دارم بدنم را از پوشاندنی ها عریان و برهنه کنید و پاهایم را به پاهای اسبی وحشی ببندید و در صحرایی سوزان بر روی خار و خاشاک رها کنید و اگر کسی پرسید چرا این کار را می کنید بگویید این جوانی است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سعادت شهادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهی خود رهانیده است. حال اگر شهادت نصیبمان شد، آنرا دو دستی می گیرم و خدا کند که زانوهایم سست نشود و شهادت چیزی نیست که نصیب هر کس بشود. شما که در شهر هستید کمال و سعادت فرزندان شما، زن، فرزند، خانه و زندگی نیست. سعادت فرزندان شما به لقاءالله پیوستن است، با انبیا محشور شدن است، شب اول قبر فاطمه زهرا(س) به بالین آنها آمدن است. سعادت شفاعت امام حسین(ع) است و هر کس که شهید می شود بکمال رسیده است. شهدای شما نمرده اند بلکه زنده اند و ناظر اعمال شما؛ پس با سوگواری و گریه،دشمن خودرا شاد نکنید و در سوگ و عزاداری فرزندان خود، دشمن ها را خوشحال نکنید. بجان شما مادر عزیز و گرامیم! اگر سعادت شهادت نصیب این بنده حقیر خدا گردید، در فقدانم سوگواری نکنید؛ زیرا که خداوند قبل از هر مصیبتی اول صبر آن را نازل میکند؛ و بجای عزا و سوگواری شادی و خوشحالی کنید و به همه بگویید عروسی حسام است چون که عروسی من زمانی است که شهید می شوم و در عروسی ام نُقل پخش کنید و به همه نُقل و شیرینی دهید. مادرم! هیچگاه احساس تنهایی نکنید؛ زیرا که شما خدا را دارید.سعادت من، ازدواج من و شهادت است.به شما دوستان، عزیران، خویشاوندان و حتی به شما مادر من و برادر من،هشدار و نوید می دهم روز یوم الحساب و روز قیامت فرا می رسد و همه ما باید جوابگو باشیم؛روز مرگ سراغ همه ما می آید و مردن حق است چه بهتر در راه خدا و رضای خدا باشد؛ و شب اول قبر نکیر و منکر از ما سوال می کنند ربّ تو کیست؟ رسول تو کیست؟
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
50.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم | تصاویر شهید احمد کاظمی از حضور در جبهه در دوران جنگ تحمیلی تا سال های منجر به شهادت ایشان - دهه هشتاد
📹 سفارش سردار شهید احمد کاظمی
+ ۲ روز تا پرواز حاج احمد و یارانش🕊🕊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅
💚 اینجا بیت الشهداست👆👆
🌱نشر مطالب، صدقه جاریه است