#بخوانید
💠 خاطره ای از اوایل جنگ
(به نقل از برادر رزمنده «سیاوش جبه داری»)
🌴 خرمایی که به لب و دندان هیچ کس نرسید ‼️
🌷 #بیسیمچی_شهید
اوایل جنگ بود. در عملیات برون مرزی ما در پایگاه دزلی (منطقه مرزی جبهه مریوان) رفت و آمد داشتیم . یکی از افراد بیسیم چی پایگاه درخواست میکرد که مرا هم با خود ببرید. به او گفتیم که سازمان ما با شما تفاوت دارد
و نمیتوانیم شما را با خود ببریم او اصرار میکرد و میگفت چه کسی باید اجازه بدهد که من با شما بیایم و گفتیم آقایی مسئول مخابرات مریوان.
پس از مدتی با گرفتن موافقت آقایی با ما همراه شد .
وقتی که به یک عملیات رفتیم،حسین هم شرکت کرد.هدف یک پاسگاه عراقی مقابل قله ملخ خور بود.به آنجا حمله کردیم. در آن عملیات موفقیت خوبی به دست آوردیم و تعداد ی سلاح به غنیمت گرفتیم. در مسیر بازگشت بر اثر باد شدید بهمن اتفاق افتاد و آنها دچار بهمن شدند و راه خود را گم کردند به همین ترتیب مدتها در کوه و برف و یخبندان سرگردان بودند. تا افراد یکی یکی انرژی خود را از دست دادند .
به هر صورت پس از مدتی بر اثر خستگی وگرسنگی ۴ نفر از برادران از ادامه مسیر باز ماندند ودر حال یخ زدن بودند.
یکی از افراد که در کیف خود یک دانه خرما پیدا کرده بود گفت من آمدم این خرما را به یکی از دوستان دادم گفتم بیا اقلاً با این یک حبه خرما کمی انرژی میگیری، قبول نکرد!!! و گفت آن را به نفر دوم بده او از من ضعیفتر است به همین ترتیب نفر دوم و نفر سوم و نفر چهارم همه امتناع کردند برگشتم به نفر اول دیدم او شهید شده رفتم سراغ دومی دیدم او هم شهید شده رفتم سراغ سومی و چهارمی دیدم همه شهید شدند.
با ناراحتی واستیصال رو به آسمان فریاد زدم و یک رگبار به هوا بستم.
صدای رگبار باعث شد که دوستان موقعیت آنها را پیدا کنند و سراغشان بروند در حالی که فاصله انها از محل خودی کمتر از یک کیلومتر بود .
حسین بیسیم چی هم بین آن ۴ شهید بود .
من کوله او را بررسی کردم نامهای را دیدم در نامه نوشته شده بود: حسین جان فرزندمان به زودی به دنیا میآید برای تولدش بیا.
او در جواب نوشته بود اگر فرزند ما دختر بود اسم او را زهرا و اگر پسر بود اسم او را حسین بگذارید من او را نمیبینم دیدار ما به قیامت .
من آن موقع فهمیدم که چرا وی اصرار داشت که حتماً در عملیات شرکت کند.
او ازشهادت خود خبر داشت.وی در نامهاش نوشته بود که؛ خدا را شکرگزارم که نام مرا در لیست شهدا قرار داد.
راوی: رضا غزلی
(به نقل از «جبه داری», پیشکسوت و رزمنده قدیمی، همرزم شهید پیچک)
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
۲۵ تیر ماه ۱۳۶۹ - سالروز شهادت #ارتشی_غیور
#آزاده_شهید
سرهنگ تکاور حسن هداوند میرزایی
#بخوانید 👇👇
🔴 در دوم خرداد سال 61 در منطقه #عملیات_بیت_المقدس و یک روز قبل از فتح خرمشهر به اسارت درآمد.
۲۵ تیر ماه ۱۳۶۹ یعنی هشت سال بعد؛ زمانی که اسرای ایرانی به میهن باز می گشتند به مکان دیگری انتقال داده شد و توسط دشمن بعثی به شهادت رسیده و در قبرستانی در نزدیک اردوگاه دفن شد.
تیر ماه سال 81 با مجوز رهبر؛ قبر او و تعداد دیگری از آزادگان مدفون نبش قبر شد و مشاهده کردند به اعجاز الهی پیکر مطهر مداح اهل بیت (ع) شهید حسن هداوند میرزایی پس از 12 سال از دفن؛ جنازه سالم مانده بود!!
🔸 پیکر مطهر این شهید پس از انتقال به گشور در یکی از روستاهای شهرستان پاکدشت بختک سپرده شد
💠 کانال دفاع مقدس
اینجا بیت شهداست☝️
دفاع مقدس
🌷🌷شهیدان : عبدالکریم و عبدالرحیم دزفولی
۲۶ تیرماه ۶۱ -- سالروز شهادت عبدالکریم دزفولی // عملیات رمضان
▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️
#بخوانید 👇
⚪️ پاهای استوار عبدالکریم
▫️ صدها شهید آورده بودند تهران. بردوش مردم خداجوی تشییع شده و در سالن معراج شهدا جای گرفته بودند.
سالن پر بود از تابوتهای پیچیده در پرچم سهرنگ جمهوری اسلامی. میان آنها میگشتم بلکه آشنایان را پیدا کنم. رفتم به آنسمت که شهدای استان خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از "علی کریمزاده" خبری هست یا نه.
ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید "عبدالکریم دزفولی" ، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچههای معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال 61 در شلمچه مفقودالاثر شده بود.
اصرار لازم نبود. تا از بچههای معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی میگفت اتفاق جالبی خواهد افتاد.
درِ تابوت باز شد. خودم بندهای کفن را بازکردم، مات ماندم. سری در بدن نبود ولی صحنهای دیدم که جای تعجب داشت. هر دو پای شهید از زانو به پایین داخل جوراب کلفت و ساق بلندی مانده بودند. پای چپ داخل جوراب اسکلت شده بود. پای راست را که برداشتم، یکی از بچهها گفت: - احتمالا گلولای منطقه داخل جورابش رفته که اینطور سنگین شده ... سنگینتر از پای استخوانی بود. از پای چپ هم سنگینتر.
جوراب را که از زانو پایین کشیدم، متوجه شدم پا سالم است. همه به دورم جمع شدند. جوراب آبی رنگ را که کاملا به پا چسبیده بود، بهکمک قیچی پاره کردیم. پا از زیر زانو بهپایین سالم مانده بود. پوست و موها بود ولی کمی خشک شده بودند. پاشنهی پا، همچنان محکم بود. انگشتها و ناخنها کاملا سالم بودند.
از همه جالبتر، این بود محلی که انگشت کوچک پای راست قرار داشت، جوراب کمی پاره شده بود و بهواسطهی همین سوراخ، انگشت کوچک اسکلت شده بود ولی بقیهی انگشتها هیچ آسیبی ندیده بودند.
همه متعجب بودند که چه شده. پس از چهارده سال، از تمام بدن عبدالکریم، تعدادی استخوان با دوپا بازآمدند که از آن میان پای راست کاملا سالم مانده بود.
همان قدمی که آن را "بسمالله" گویان در مسیر حق جلو گذاشته بود.
— عکاس: حمید داودآبادی
🌷 شهید "عبدالکریم دزفولی" متولد: 8 آذر 1345 شهادت 26 تیر 1361 عملیات رمضان در شرق بصره. رجعت پیکر: 2/8/1375 مزار: گلزار شهدای اندیمشک
📚 نقل از کتاب: تفحص
✍️ نوشته: حمید داودآبادی
کانال دفاع مقدس
👇👇
#بخوانید
🔴 ما از #انحراف میترسیم !!
💠 فرازی از وصیت نامه شهید غلامعلی پیچک:
جنازه مرا بر روی مینها بیندازید که منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازهمان دریغ داریم. مسئولیت ما، مسئولیت تاریخ است.
بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی (ع) بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت، تا سرنگون شد. ما از سرنگونی نمیترسیم، "از انحراف میترسیم"
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
✍پ.ن:
🔴 امروز (۱۱ مرداد) سالروز اعدام آیت الله شیخ فضل الله نوری هم بود، همو که در برابر غربزدگان خودفروخته موضع گرفته و نقشه های شوم آنان را برباد می ساخت. او بالای دار رفت، ولی تن به سازش نداد. انحرافی که در جریان مشروطه شکل گرفت، منتج به این شد که رضاخان قلدر و رژیم منحوس بر سر کار آمده و کشور، ده ها سال به قهقرا رانده شد .
⛔️ #مراقب_نفوذی_ها_باشیم
💠 #مقابله_با_انحراف ، دغدغه اصلی شهدا بود .
⚪️ آنها جان عزیز خود را ندادند که عده ای سر کار آمده و کشور را تقدیم بیگانگان کنند!!
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
#بخوانید 👇👇👇
💠 ۲۶ مرداد -- سالروز آزادی اسرای قهرمان و نکتهای پند آموز برای آقای محمدجواد ظریف در خصوص آیات قرآن کریم و دشمن!
♦️خاطره زیر را که خواندم یاد روخوانی سهل اندیشانه آیاتی از قرآن کریم از سوی آقای ظریف در ایام انتخابات درخصوص دوستی با دشمنان افتادم! همان آیاتی که وی طوری با شور و هیجان آنها را میخواند که گویی این آیات تازه نازل شده و دین با همه منابعش هیچ محتوای دیگری به غیر از آنچه ایشان به اشتباه برداشت کرده بود نداشت! و حالا آن خاطره را بخوانیم👇
🔹صبح روز ۲۴ مرداد نشسته بودیم که ناگهان تلویزیون عراق برنامههای عادی خود را قطع و نامه صدام به رئیس جمهور ایران را قرائت کرد! اشغال کویت و شاخ و شانه کشیدن آمریکا برای صدام برای ما اسرا خوش یُمن بود.صدام که حمله ائتلاف ضد عراقی را قریبالوقوع میدید مجبور شده بود تا مذاکرات صلح با ایران را به انجام رسانده و کلیه درخواستهای ایران از جمله مبادله و آزادی اسرای طرفین را پذیرفته و عملی کند
🔹شنیدن این خبر آن هم در آن شرایط که دیگر کسی به آزادی فکر نمیکرد واقعاً خوشحال کننده بود. موجی از شادی در اردوگاه به پا خاست. اول سجده شکر به جا آوردیم و بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و تبریک گفتیم
🔹از آن پس از روند مذاکرات صلح روی غلتک افتاد و قرار شد نخستین گروه اسرا در تاریخ ۲۶مرداد ۱۳۶۹ و از طریق مرز خسروی مبادله شوند. از آن تاریخ به بعد لحظه شماری میکردیم که چه زمانی نوبت به اردوگاه ما میرسد.در این مدت رفتار بعثیها هم کاملاً عوض شده بود. دیگر از کابل و کتک و تحقیر خبری نبود!
🔹بالاخره انتظارها به سر رسید و نوبت آزادی ما و همه اسرای اردوگاه دهِ الرمادی هم شد. شور و شوقی پیدا کردیم که قابل وصف نیست.هیئت صلیب سرخ برای ثبتنام و تکمیل فرمهای آزادی اسرا و یا درخواست پناهندگی، طرفهای عصر وارد اردوگاه شد. در حقیقت بعد از این مرحله سند آزادی اسرا صادر میشد و میتوانستیم نفسی به راحتی بکشیم
🔹حدود ساعت پنج صبح اعلام کردند که به خط شویم. هوا هنوز تاریک بود که چند دستگاه اتوبوس که باید ما را تا مرز میرساند، جلوی دژبانی و ورودی اردوگاه توقف کرده بودند. سربازان عراقی فقط نگاه میکردند.یکی پرسید: پس تونل مرگتان کجاست!؟ یکی از اسرا به نام محمدعلی رضایی لباسش را بالا زد و در حالی که به آثار جراحت روی کمرش اشاره میکرد گفت: «صراط، صراط! یعنی وعده ما سَرِ پل صراط!»
🔹جلوی درب ورودی اردوگاه یک میز چوبی گذاشته بودند که روی آن قرآن بود. هر اسیری که عبور میکرد، افسر جوانی یک جلد قرآن با امضای صدام به او میداد. برای چندمین بار صدای سروان مفید توی گوشم پیچید: «شما مجوس، نجس و کثیف هستید.ما شما را مسلمان کردیم. ما در اینجا راه و رسم مسلمانی را به شما یاد خواهیم داد.» سپس به یاد آن روز فراموش نشدنی افتادم که پس از ماهها درخواست و التماس بیهوده بالاخره یک جلد کلامالله به آسایشگاه ما تحویل داده بودند و حالا چقدر دست و دلباز شدهاند!
🔹نکته مهم آخرین روز اسارتمان این بود که ما اسرا حاضر به تحویل گرفتن قرآنهایی که در اصل همان ورق پارههای بالا رفته از سر نیزههای مکر و فریب عمر و عاص بود، نشدیم و شاید بتوان گفت این حرکت در این واپسین لحظات بهترین و مؤثرترین پاسخی بود که به مزدوران بعثی داده شد. بالاخره اتوبوس در میان سیمهای خاردار به سنگینی جلو رفت و کم کم اردوگاه دهِ الرمادی دور و دورتر شد!
🔹رسیدیم! باورم نمیشود این مرز ایران است. صدای هِق هِق یکی از اسرا از انتهای اتوبوس بلند شد.تقریباً همه اسرا سرشان را از پنجره اتوبوسها به بیرون آورده بودند و محو تماشای تصاویری از امام خمینی و رهبر معظم انقلاب و رقص پرچمهای برافراشته شده ایران در نوار مرزی شده بودند
🔹از اتوبوس پایین آمدیم. لحظهای چشمهایم را بستم و بسمت مرز چرخیدم! باد صدایِ مارش نظامی آشنایی را به گوشهایم میرساند! همان مارش آشنای شبهای عملیات! چشمهایم را باز کردم. در محلی که برای تبادل اسرا بود روی پلاکارد نوشته شده بود: «آزادگان سرافراز به میهن خوش آمدید»
🔹داخل اتوبوس از جهانگیر یوسفی شنیده بودم که در ایران به اسرای جنگ تحمیلی لقب «آزاده» دادهاند و از این پس با این نام شناخته خواهیم شد. انشاالله که لایق این عنوان باشیم.کمی آنطرفتر و تقریبا به موازات ما صف اسرای عراقی بود که بخاک عراق وارد میشدند. در کنار هم قرار گرفتن آزادگان ایرانی و اسرای عراقی صحنهای تکان دهنده و شاید بشود گفت طنز تلخی را به وجود آورده بود، یک طرف مردان لاغر و نحیف و رنج دیده با حداقل وسایل یا حتی دست خالی و در طرف دیگر مردان فربه شکم گنده، شیک و اتوکشیده با انواع و اقسام سوغاتی اما با چهرههای نگران و ناامیدکننده!»
🔸منبع:خاطرات آزاده قهرمان آقای قاسم قناعتگر،کتاب «یک بعلاوه پنج»
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
#بخوانید 👇
دوست عراقی من!
"مُنقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) سال 1325 در منطقه "ابی الخصیب" بصره در جنوب عراق متولد شد. او که تحصیلات آکادمیک خود را در ایتالیا و اسپانیا به پایان برده بود، سالها در مدارس و دانشگاه های کشور های عربی تدریس کرد و از اساتید هنر دانشگاه مستنصریه بغداد بود.
اواخر سال 1366 منقذ همچون دیگر مردم مظلوم عراق، بالاجبار از کلاس های دانشگاه که در آن جا نقاشی و مجسمه سازی را تدریس می کرد، به خط مقدم نبرد اعزام شده بود.
بمباران شیمیایی شهر عراقی حلبچه توسط هواپیماهای عراقی که به شهادت بیش از 5000 زن و بچه بی گناه منجر شد، از صحنه هایی بود که منتقذ را شدیدا تکان داد. آن جا بود که منقذ تسلیم نیروهای ایرانی شد و همراه دیگر اسرا، به اردوگاه اسرای عراقی در تهران اعزام شد.
ابو حیدر تحت تاثیر جنایاتی که در حلبچه دیده بود، تابلوهای نقاشی بسیاری کشید. در کنار نقاشی مجسمه هم میساخت. او سوگواری مردم ایران را در ارتحال حضرت امام خمینی (ره) روی سنگ مرمری به ابعاد سه در یک متر حجاری کرده است که از آثار خوب هنری آن دوران به شمار میآید.
انتفاضه فلسطین، قیام مردم عراق، سوگواری مردم ایران در ارتحال امام خمینی و عاشورا، مضامینی بود که این هنرمند عراقی در مدت اسارتش در ایران به خلق 200 تابلو نقاشی در این حوزه پرداخت.
پس از آتش بس و تبادل اسرای دوکشور منقذ از جمله اسرایی بود که در زمره آخرین گروه ها برای بازگشت به کشورش قرارگرفت. در آن زمان، به دلیل مشکلات پیش آمده بین ایران و عراق، تبادل اسرا متوقف شد و ابو حیدر از خیل کاروان آزادشدگان جا ماند.
6 تیر ماه 1371 رئیس حوزه هنری نامه ای به مقام معظم رهبری نوشت و شرحی از احوال منقذ را در آن یادآور شد. باوجودی که تبادل و آزادی اسرای عراقی متوقف شده بود، چند روز بعد مقام معظم رهبری دستور آزادی او را صادر فرمودند و منقذ پس از 5 سال زندگی در اردوگاه اسرا، آزاد شد.
منقذ با وجودی که برخی بستگانش در کانادا زندگی می کردند، پس از آزادی در ایران ماند و زندگی کرد. کار او در حوزه هنری بود. با استفاده از وسایل و تجهیزات خاص و دست ساز خودش، طرح جلدهای زیادی برای کتاب های دفتر ادبیات و هنر مقاومت که خاطرات دفاع مقدس را منتشر می کرد، ارائه داد.
از سال 1371 همیشه منقذ را در دفتر ادبیات می دیدم و با او رفیق شده بودم. دوستی با کسی که تا چندی قبل در جبهه مقابل ما بوده و حالا به خاطر علم و هنرش آزاد شده بود، برایم خیلی جالب بود.
یکی از روزها دوربینم را با خود به حوزه هنری بردم تا چند تایی عکس با دوستان و بچه ها بیندازم. منقذ دوربین را که دستم دید، خیلی خوشحال شد. او درخواست کرد تا چند تایی عکس از او با همکاران و دوستانش در واحد نقاشی و مجسمه سازی حوزه بیندازم که انداختم.
هنرمندان حوزه هنری وی را به عنوان یک استاد صاحب سبک در نقاشی و مجسمهسازی میشناختند. مرداد 1388 نمایشگاهی از آثار منقذ در حوزه هنری برگزار شد و مورد استقبال اهل هنر قرار گرفت.
چند سالی گذشت که شنیدم منقذ برای ادامه زندگی به کانادا نزد برادرش رفته است. دیگر از او خبری نداشتم تا این که برحسب اتفاق خبر ناراحت کننده ای شنیدم. آن گونه که مطلع شدم، منقذ مدتی در سلیمانیه عراق به سر برد، سپس عازم سوریه شد و از آن جا به کاندا و سرانجام برای ادامه فعالیت هنری و آکادمیک به آمریکا رفت.
سرانجام اسیر آزاد شده عراقی "منقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) روز جمعه 4 مهر 1393 در سن 68 سالگی بر اثر بیماری قلبی، در شهر نشویل ایالت تنسی آمریکا، در غربت و فراموشی فوت کرد.
حمید داودآبادی
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
📷 تصاویر و نمونه کارهای "مُنقذ عبدالوهاب الشرید
▫️ اسیر هنرمند — نقاش، مجسمه ساز عراقی
👇👇👇
دفاع مقدس
#بخوانید 👇
📸 عکاسی در جنگ
▫️به مناسبت ۲۸ مرداد #روز_عکاس
امروزه با پیشرفت تکنولوژی و تحهیزات عکاسی، تصویربرداری از اتفاقات و حوادث پیرامون، هیچ کاری ندارد. یک بچه هم می تواند دستش را بگذارد روی دکمه، رگباری صدتا عکس بگیرد و یکی از آنها را در پیجش قرار دهد و پز عکاسی بدهد!
زمان جنگ، نه امکانات بود نه پول!
بله پول.
هر حلقه فیلم 36 تایی 90 ریال بود و هر بار که می خواستم بروم جبهه، مجبور بودم از جیب خودم، چندتایی فیلم عکاسی بخرم و با خود ببرم.
نه عکاس بودم نه ماموریتم این بود. عشق داشتم از بچه ها عکس بگیرم. بعدا که می آمدم تهران، عکسها را برایشان چاپ می کردم. هر قطعه عکس 9 در 12 سانتی متر هم 40 ریال هزینه چاپش بود.
یعنی هزینه چاپ یک حلقه 36 تایی می شد:
90 ریال فیلم
90 ریال هزینه ظهور
1440 ریال هزینه چاپ
در مجموع 1620 ریال
کل حقوقی که بابت 3 ماه حضور در جبهه می دادند، ماهی 24000 ریال یعنی 72000 ریال بود.
حالا حساب کنید مثلا در یک عملیات 10 حلقه فیلم خریدم و چاپ کردم، شد حدود 16200 ریال. حدود یک چهارم حقوق 3 ماه.
در هر عملیات، یک کیسه مخصوص مواد ضد گاز شیمیایی را خالی می کردم، دوربین کوچکم را توی کیسه مشمایی می پیچیدم و داخل آن، به کمرم می بستم تا همه جا همراهم باشد.
همان که توی عکس ها به کمر دارم.
اینها را گفتم تا بدانید ماها که خودمان دوربین داشتیم و می خواستیم از جبهه عکس بگیریم، چه داستانی داشتیم.
از یک طرف عشق داشتیم صحنه ها و تصویر دوستان را از دست ندهیم؛ از طرف دیگر پول نداشتیم!
حالا بینید هر عکس آن زمان که دوربین دیجیتالی وجود نداشت، چقدر ارزش داشت و مهم بود.
این عکس ها، نتیجه حس هنر و کنجکاوی بنده است.
تابستان 1365 در اردوگاه کرخه، وقتی شهید "علی اصغر صفرخانی" گردان شهادت را برای میدان تیر و شلیک آر.پی.جی برده بود، از او خواهش کردم بگذارد من و "محمود صادقی" گلوله های مان را جدا از بقیه شلیک کنیم تا عکس بگیریم.
کنار آر.پی.جی زن ایستادن، خود را محکم نگه داشتن، نترسیدن و مقابل شدت انفجار و صدای وحشتناک شلیک، می شود این عکسها. آن هم بدون پایه دوربین و فقط روی دست با یک دوربین ساده معمولی.
یک عکس من از محمود گرفتم یک عکس هم او از من.
انفجار صورت گرفته، ولی هنوز گلوله از دهانه قبضه خارج نشده است.
این روزها وقتی تلویزیون مستندهای خارجی را نشان می دهد که با پیشرفته ترین و گران ترین دوربین ها از شلیک اسلحه و خروج گلوله فیلم می گیرند، یاد این عکس خودم می افتم.
ما هم برای خودمان عجوبه ای بودیم ها!
فقط کشف نشدیم!
( داودآبادی)
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
نقش مساجد در دفاع مقدس 🌴 سی ام مرداد -- روز جهانی مسجد ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
پایگاه صلواتی
مسجد ترکها کرمانشاه (باختران)
در دوران جنگ تحمیلی،پایگاه صلواتی مسجد ترکها در کرمانشاه،پاتوق رزمنده ها بود. آنها هنگام مرخصی، از خطوط عملیاتی:مهران، صالح آباد، ایالم، سومار، گیلانغرب، نفت شهر،قصر شیرین، سرپل ذهاب، شیخ سله، تازه آباد،
نودشه، نوسود، پاوه... ونیز پادگانهای ابوذر و الله اکبر به کرمانشاه می آمدند.
از آنجا که اتوبوس برای رفتن به شهرهایشان نبود،وباید از قبل بلیت تهیه میکردند، ناگزیر آن شب را در شهر میماندند و پایگاه صلواتی مسجد ترکها،مأمن و پناهگاه مناسبی برای آنها بود تا در آنجا موقتا استراحتی نموده و صبح روز بعد، عازم شهر و دیار خود شوند
این اقامت کوتاه،فرصتی بود برای استراحت، تغذیه، استحمام و نیز تماس تلفن راه دور با خانواده –که این مورد آخری، بسیار مهم بود زیرا در آن زمان، به دلیل محدودیت کانالهای مخابرات، ارتباط تلفنی با شهرهای بزرگ بامشکل روبرو بود، چه رسد به تماس با شهرهای کوچک. خیلی از روستاها که در آن زمان از تلفن محروم بودند!
این مسجد دارای آشپزخانه، حمام، تلفنخانه و ... بود.شبستان مسجد، مکان برگزاری نماز جماعت بود و نیز محل صرف غذا. هنگام صبحانه، ناهار و شام، سفره ای بزرگ در آن پهن میکردند و رزمنده ها به دور آن نشسته و غذا میخوردند. در آخر شب هم به هر نفر، چند پتو و ملحفه میدادند تا در همان جا استراحت نمایند.
در طی هشت سال جنگ تحمیلی، رزمنده های زیادی به آنجا تردد داشتند و خادمین پایگاه هم شبانه روز در خدمت آنها بودند و همواره شبستان مسجد مملوّ از رزمنده ها بود
🔴 #بخوانید ماجرای جالبی را که در یکی از روزها در این مکان اتفاق افتاد
👇👇👇👇
دفاع مقدس
ماجرای_جالبی_که_در_پایگاه_صلواتی.pdf
حجم:
565.6K
⏳ #دوران_جنگ
☘️🌸 نسخه PDF | ماجرای جالبی که در پایگاه صلواتی مسجد ترکها کرمانشاه (باختران) اتفاق افتاد !!
#بخوانید 👆👆👌
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
✍پ.ن:
هر کدام از رزمندگان قدیمی، میتوانند خاطرات جالب خود را از جبهه با استفاده از دستورالعمل زیر به رشته تحریر درآورده ...
تا برای جوانها و نسلهای آینده به یادگار باقی بماند.
این عمل خیر را جزء وظایف حتمی خود تلقی نموده .... و حتم بدانید بعد انتقال از این دنیا ﴿بعد از ۱۲۰ سال🤲﴾ در برزخ و قیامت مورد سؤال قرار نگرفته ... و بلکه نزد خداوند متعال مأجور نیز خواهید بود🌿 .... زیرا که رد امانت نمودهاید
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد.
(نفر اول سمت چپ)
♦️در پست بعد شخصیت او معرفی میشود. وی کسی بود که همانند حر بن یزید ریاحی، در ماجرای عاشورا خود را از سپاه شمر به سپاه امام حسین(ع) رساند.
💠 حتماً مطلب بعدی👇 را #بخوانید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
#بخوانید 👇👇
۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان
💢 قسمت اول:
💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از ۱۷ شهریور ۵۷ ، واقعه میدان ژاله تهران و کشتار مردم توسط ارتش شاه
.... و دستگیری او توسط ساواک رژیم:
✍ «دم ظهر بود نزدیک سهراه تختجمشید (خیابان آیتالله طالقانی) یک سرهنگ در لای ماشینها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشتهاش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اینرا بریزید بهسر سردسته تظاهرکنندهها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با اینحرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، بهطرف او گرفتم و میخواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور (آزادی) رسیدیم و بهطرف میدان شهیاد (آزادی) میرفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشینهای ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، بهترتیب میآمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباسشخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش میکردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری اینکار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیادهرو رفته بودند. ساعت 12 به میدان شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب به فکر این بودم که شعارهای فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه میشود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر میشود اینهمه مردم را از بین برد. خوابم نمیبرد. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یکموقع خر نشید. همه با ترس حرفهای منرا گوش میدادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را میزنیم و قول گرفتم. خوابیدم.
ساعت 3 نیمهشب بود آمادهباش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع بهفکرم آمد که ارتش میخواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آمادهباش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمیگذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومتنظامی شده است و بهفکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و آنها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یکنفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که من را قبول داشتند و هر چه میگفتم انجام میدادند. یادم هست که یکموقع میخواستم 30 اسلحه از بچههای تیم را از میدان، با برنامهریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به اینکار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتیم، که یکدفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچهها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظامآباد. هیچکس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود میکرد. همه پیاده شدند و هر دستهای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفتوآمد را کنترل میکرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت میکرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اینکار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم اینکار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اینموقع یکییکی با بچهها تماس گرفتم. با آنانکه قرارگذاشته بودیم. دونفر آنها خیلی دور شده بودند. نمیشد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به یکی از آنها گفتم، او گفت: میترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بیسیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمیتوانم…
افسرده و پریشان نمیدانستم چه کنم. رفتم داخل یک بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی میشود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: میروی منزل ما میگویی که من سلام میرسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من را حلال کنند. در این موقع چند نفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در این موقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یکدفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار میکنی؟
ادامه در پست بعد👇
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۹ شهریور ۱۳۵۹ --- سالروز رحلت روحانی انقلابی و مجاهد نستوه حضرت آیت الله طالقانی
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
💠 شهادت آیت الله طالقانی مبنی بر اینکه حضرت امام بنا بر فرمایش حضرت ولی عصر ارواحنا فداه، دستور شکستن حکومت نظامی را داد ..
#بخوانید 👇👇
🔻نیم ساعت تمام به امام اصرار میکرد که اعلامیه تان را پس بگیرید! اما ناگهان گوشی تلفن را رها کرد و در گوشه اتاق نشست
🔻ماجرا این بود که دولت بختیار اعلام کرده بود که ۲۱ بهمن از ساعت ۱۶ حکومت نظامی است
اما امام در پاسخ، اعلامیه داده بود که مردم در خانههای خود نمانند و به حکومت نظامی اهمیت ندهند
🔻حالا آقای طالقانی میگفت: امام مدت ۱۵ سال از ایران دور بودهاند و توجه ندارند که این دژخیمان رژیم چه بیرحم هستند. اگر مردم بیرون بریزند، همه را قتل عام میکنند؛ بنابراین صلاح در آن است که در منازل و خانهها بنشینیم
🔻اطرافیان بعد از اینکه آیتالله طالقانی گوشی را گذاشته بود تصور کرده بود که از دست امام دلخور شده
🔻اما آقای طالقانی گفت: نه؛ اصلاً مسأله این نیست. من اصرار کردم و امام هرچه میگفت، من قانع نمیشدم؛ در آخر فرمود: آقای طالقانی! اصرار نکن! احتمال بده که این دستور از طرف امام زمان است. تا امام این جمله را گفت، من به خود لرزیدم و بیاختیار گوشی را گذاشتم و حالم دگرگون شد
✍ پ.ن: بعدها معلوم شد بنا بوده در عصر ۲۱ بهمن،حکومت باکشتار وسیع و انفجار محل حضور امام، انقلاب را بطور خونینی پایان دهند که با عنایت امام عصر وحضور مردم آخرین تیرشان به سنگ خورد...