#یاد_رفیقان_سفر_کرده_بخیر
عاشق و شیدای اهل بیت(ع)
#سردار_شهید_محمد_زند
مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال #شهید_محمد_زندی است
جایی که میگوید:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63
بعد از ماه محرم بود که #شهید_نوریان فرمانده ما ، جمعی از #بچه_های_تخریب لشگر ده رو جدا کرد و زیر #ارتفاع_بمو در مقری که به نام #مقر_ادوات معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد.
ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف #تپه_منافقین که در اون منطقه مستقر بودند #مین_گذاری میکردیم
بردن #مین_های TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود.
صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم.
جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم.
کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند.
در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های #گردان_کمیل_لشگر_27 مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم
فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود
خودش میگفت بچه #میدون_منیریه تهران است
فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع.
میگفت: #عاشق_بچه_های_تخریب است
چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم.
یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های #شیخ_حسین_انصاریان رو گذاشته بود فکر کنم نوار #مقام_شهید بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم
محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال...
شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد.
میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد
کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم
نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم.
نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد.
چشمهاش کاسه ی خون بود.
بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم.
شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم
#شهید_حسن_پردازی_مقدم
#شهید_داوود_طاهری
#شهید_اربابیان
#شهید_مصطفی_مبینی
هم اونجا بودند.
با #شهید_حسن یه نگاهی به هم کردیم
به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا.
بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم..
#شهید_محمد_زندی در #عملیات_بیت_المقدس_2 در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به #شهر_ماووت به دیدار خدا رفت.
گفتم قبل از محرم یادی از این شهید کرده باشم.
شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتند
اون هایی که دغدغه مجالس سیدالشهداء(ع) رو داشتند
اون ور هم که رفتند این ور رو میپاند
از همسنگرانشون بیش از همه توقع دارند.
یاد همشون بخیر
رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر
آن سینه زنان حرمت دسته به دسته
(راوی: همرزم شهید)
🆔 @DefaeMoqaddas
✅ کانال: "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
💕 #یاد_رفیقان_سفر_کرده_بخیر
عاشق و شیدای اهل بیت(ع)
سردار شهید محمد زند
مولوی در مثنوی معنوی ابیاتی داره واقعا شرح حال #شهید_محمد_زندی است،
جایی که میگوید:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
🎙 آشنایی بنده با این شهید برمیگرده به پائیز سال 63
بعد از ماه محرم بود که #شهید_نوریان فرمانده ما ، جمعی از #بچه_های_تخریب لشگر ده رو جدا کرد و زیر #ارتفاع_بمو در مقری که به نام #مقر_ادوات معروف بود در کنار یه قبرستان مستقر کرد.
ما شب ها میرفتیم جلو و در اطراف #تپه_منافقین که در اون منطقه مستقر بودند #مین_گذاری میکردیم
بردن #مین_های TX50 با قاطر و اون هم شب ، زیر پای دشمن و کار گذاشتن آنها واقعا کار سختی بود.
صبح هم برای نماز صبح خسته برمیگشتیم و در مقر استراحت میکردیم.
جمعه ها به ما استراحت داده بود و از جلو رفتن و مین گذاری معاف بودیم.
کنار مقر ما یک چند تا اطاقک حمام بود که رزمنده هایی که توی منطقه بودند استفاده میکردند.
در نزدیکی ما و در خط پدافندی بچه های #گردان_کمیل_لشگر_27 مستقر بودند و گاهی اوقات با هم گعده میگرفتیم
فرمانده اون بچه ها محمد زندی بود
خودش میگفت بچه #میدون_منیریه تهران است
فرمانده ای به نهایت ادب و تواضع.
میگفت: #عاشق_بچه_های_تخریب است
چندین بار نزدیک مقرمون با هم روبرو شده بودیم.
یه روز اومد پیش ما یادم نمیاد چیکار داشت اما قبل از ظهر بود و من هم داخل چادر یه نوار از سخنرانی های های #شیخ_حسین_انصاریان رو گذاشته بود فکر کنم نوار #مقام_شهید بود. داشت سخنرانی پخش میشد و من هم با دوستان مشغول بودیم
محمد زندی همون درب چادر نشست و بعد از چند لحظه دیدم سرش رو داخل دوتا زانوش گرفت و چفیه سفید رنگش رو هم روی سرش کشید و رفت توی حال...
شاید به دقیقه نرسید که صدای هق هق گریه اش بلند شد.
میخواست صداش رو مخفی کنه اما نمیشد
کاری کرد که ما هم در چادر همراه او شدیم
نیم ساعت طول کشید و ما با گریه شهید زندی گریه میکردیم.
نوار که تمام شد سرش رو بلند کرد و با چفیه اش اشکش رو پاک کرد.
چشمهاش کاسه ی خون بود.
بعد یک معذرت خواهی از بچه ها کرد که خاطرتون رو مکدر کردم.
شهید محمد که خداحافظی کرد و رفت ما تازه به خودمون اومدیم
#شهید_حسن_پردازی_مقدم
#شهید_داوود_طاهری
#شهید_اربابیان
#شهید_مصطفی_مبینی
هم اونجا بودند.
با #شهید_حسن یه نگاهی به هم کردیم
به حسن گفتم بابا این ها کجا هستند و ما کجا.
بعد از اون هم چند بار دیگه به مناسبتی شهید محمد رو دیدم..
#شهید_محمد_زندی در #عملیات_بیت_المقدس_2 در سرمای منفی 20 درجه از ارتفاعات مشرف به #شهر_ماووت به دیدار خدا رفت.
🌷شهدایی که حسینی بودند و حسینی رفتم 🕌
رفتند چه جانسوز و گذشتند چه دلگیر
آن سینه زنان حرمت دسته به دسته
(راوی: همرزم شهید)