🌴وَلاتَهِنوا وَ لاتَحزَنوا🌴
به یاد دارم، شهریور ماه سال 59 بود. برای تحصیل در کلاس چهارم ابتدایی، با شوق و ذوق فراوان آماده میشدم. زمزمههای جنگ به وضوح در خانهمان شنیده میشد. با رفتن برادرم «حاج احمد » به بیرون از شهر، و رفت و آمدهای مشکوک و زمزمههای او با پدر و برادر بزرگم، به این نتیجه رسیدم که حتماً اتفاقی افتاده است. در آن سال، «محمود »، برادرم، سرباز بود و در شیراز، ماههای آخر خدمتش را سپری میکرد.
یک روز در پشت بام خانه، مادرم مشغول پختن نان بود، کنارش ایستاده بودم. ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید. تا آن موقع چنین چیزی ندیده بودیم؛ خیلی هراسان شدیم. طبل جنگ با حمله موشکی رژیم بعث عراق به «دزفول» نواخته شد. تازه دلیل رفت و آمدهای حاج احمد و زمزمههایش را فهمیدم. با حملات خمپارهای و بمباران چیزی در شهر برای مردم تغییر نکرد.
اول مهر آن سال مدارس برقرار بودند. در روزهای بعد، مسئولان آموزش و پروش کمکم متوجه شدند که گِرا گرفتن اهداف عراق، برای بمباران در چه مکانهایی است. به ناچار محل مدارس را تغییر دادند. دانش آموزان مدرسۀ ما را به مدرسه «مهر» در محلۀ «قلعه» انتقال دادند. حملات دشمن بعثی به شهر شدید شده بود؛ اما اکثر مردم شهر را ترک نکردند و در خانههایشان ماندند.
نامهنگاری محمود یکدفعه قطع شد. فقط در نامۀ آخرش به خانواده اشاره کرده بود که: «ما را به خرمشهر میبرند.»
تا مدتها خبری از او نداشتیم. حاج احمد هم مرتب با یک جیپ ارتشی از سر کار میآمد، به ما سر میزد و میرفت. اوائل جنگ رادیو نبود. زمانی همسایهها از اخبار جنگ مطلع میشدند که حاج احمد به خانه میآمد. از کوچک و بزرگ به طرف خانهمان میدویدند و اخبار جنگ را از او میگرفتند. حاج احمد هم برایشان از رشادتهای رزمندهها میگفت. بعد از استحمام، بلافاصله خداحافظی میکرد و میرفت. آمدنش خیلی کوتاه بود؛ اما رفتنش10 یا 20 روز طول میکشید. در این مدت، خبری از برادرم محمود نبود. مادرم نمی دانست دلهرۀ بیخبری از محمود را داشته باشد یا به فکر حاج احمد و خطرات کار و مسئولیتش در جبهه باشد.
تنها چیزی که در چهرهاش میدیدم، مقاومت بود. در سال 59 که عراق موشک زد، نمیدانم اولین جا کجا بود. پدرم که در آن زمان جوشکار بود به ابتکار خودش زیرزمینِ خانه را پایهگذاری کرد و با سقف فلزی پوشش داد تا اگر موشک به خانهمان اصابت کرد، زیر آوار نمانیم. تعدادی از آشنایان هم به این پناهگاه پناه آورده بودند. نمیدانم در آن سال، چندمین موشک بود که به دزفول اصابت کرد که به ما خبر دادند: «به خونه خوشروانی موشک خورده.»
شهید «عبده خوشراوانی» داییِ مادرم بود. در آن حادثه، هشت نفر در خانه بودند. دایی، زندایی، «میترا» که تقریباً هم سن و سال هم بودیم و پنج تا پسر داییام که همه یک جا شهید شدند. اجسادشان هم نصف و نیمه پیدا شد. مادرم وقتی خبردار شد، به خانه فامیل رفت تا در مراسمشان شرکت کند. من را با خودش نبرد. اکثر شبها عادت داشتم توی بغل مادرم میخوابیدم؛ اما آن شب تنها ماندم. حملات دشمن بعثی بیشتر شده بود. شاید بدترین شبی بود که در سن 10 سالگی تجربه کردم. هیچ وقت دلهرهای که در آن شب ترسناک روح و جانم را آزرد، از خاطرم نمیرود.
#دفاع_مقدس
#شهدا_دزفول
#سردار_شهید_حاج_احمد_سوداگر
#شهید_محمود_سوداگر
#سیده_رقیه_آذرنگ
راوی: خانم سوداگر
برگرفته از کتاب سفیران ایثار
🌴وَلاتَهِنوا وَ لاتَحزَنوا🌴
به یاد دارم، شهریور ماه سال 59 بود. برای تحصیل در کلاس چهارم ابتدایی، با شوق و ذوق فراوان آماده میشدم. زمزمههای جنگ به وضوح در خانهمان شنیده میشد. با رفتن برادرم «حاج احمد » به بیرون از شهر، و رفت و آمدهای مشکوک و زمزمههای او با پدر و برادر بزرگم، به این نتیجه رسیدم که حتماً اتفاقی افتاده است. در آن سال، «محمود »، برادرم، سرباز بود و در شیراز، ماههای آخر خدمتش را سپری میکرد.
یک روز در پشت بام خانه، مادرم مشغول پختن نان بود، کنارش ایستاده بودم. ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید. تا آن موقع چنین چیزی ندیده بودیم؛ خیلی هراسان شدیم. طبل جنگ با حمله موشکی رژیم بعث عراق به «دزفول» نواخته شد. تازه دلیل رفت و آمدهای حاج احمد و زمزمههایش را فهمیدم. با حملات خمپارهای و بمباران چیزی در شهر برای مردم تغییر نکرد.
اول مهر آن سال مدارس برقرار بودند. در روزهای بعد، مسئولان آموزش و پروش کمکم متوجه شدند که گِرا گرفتن اهداف عراق، برای بمباران در چه مکانهایی است. به ناچار محل مدارس را تغییر دادند. دانش آموزان مدرسۀ ما را به مدرسه «مهر» در محلۀ «قلعه» انتقال دادند. حملات دشمن بعثی به شهر شدید شده بود؛ اما اکثر مردم شهر را ترک نکردند و در خانههایشان ماندند.
نامهنگاری محمود یکدفعه قطع شد. فقط در نامۀ آخرش به خانواده اشاره کرده بود که: «ما را به خرمشهر میبرند.»
تا مدتها خبری از او نداشتیم. حاج احمد هم مرتب با یک جیپ ارتشی از سر کار میآمد، به ما سر میزد و میرفت. اوائل جنگ رادیو نبود. زمانی همسایهها از اخبار جنگ مطلع میشدند که حاج احمد به خانه میآمد. از کوچک و بزرگ به طرف خانهمان میدویدند و اخبار جنگ را از او میگرفتند. حاج احمد هم برایشان از رشادتهای رزمندهها میگفت. بعد از استحمام، بلافاصله خداحافظی میکرد و میرفت. آمدنش خیلی کوتاه بود؛ اما رفتنش10 یا 20 روز طول میکشید. در این مدت، خبری از برادرم محمود نبود. مادرم نمی دانست دلهرۀ بیخبری از محمود را داشته باشد یا به فکر حاج احمد و خطرات کار و مسئولیتش در جبهه باشد.
تنها چیزی که در چهرهاش میدیدم، مقاومت بود. در سال 59 که عراق موشک زد، نمیدانم اولین جا کجا بود. پدرم که در آن زمان جوشکار بود به ابتکار خودش زیرزمینِ خانه را پایهگذاری کرد و با سقف فلزی پوشش داد تا اگر موشک به خانهمان اصابت کرد، زیر آوار نمانیم. تعدادی از آشنایان هم به این پناهگاه پناه آورده بودند. نمیدانم در آن سال، چندمین موشک بود که به دزفول اصابت کرد که به ما خبر دادند: «به خونه خوشروانی موشک خورده.»
شهید «عبده خوشراوانی» داییِ مادرم بود. در آن حادثه، هشت نفر در خانه بودند. دایی، زندایی، «میترا» که تقریباً هم سن و سال هم بودیم و پنج تا پسر داییام که همه یک جا شهید شدند. اجسادشان هم نصف و نیمه پیدا شد. مادرم وقتی خبردار شد، به خانه فامیل رفت تا در مراسمشان شرکت کند. من را با خودش نبرد. اکثر شبها عادت داشتم توی بغل مادرم میخوابیدم؛ اما آن شب تنها ماندم. حملات دشمن بعثی بیشتر شده بود. شاید بدترین شبی بود که در سن 10 سالگی تجربه کردم. هیچ وقت دلهرهای که در آن شب ترسناک روح و جانم را آزرد، از خاطرم نمیرود.
#دفاع_مقدس
#شهدا_دزفول
#سردار_شهید_حاج_احمد_سوداگر
#شهید_محمود_سوداگر
#سیده_رقیه_آذرنگ
راوی: خانم سوداگر
برگرفته از کتاب سفیران ایثار
💥 خاطرات تلخ از روزهای آغاز جنگ
🎙 از زبان بانوی دزفولی
▫️به یاد دارم، شهریور ماه سال 59 بود. برای تحصیل در کلاس چهارم ابتدایی، با شوق و ذوق فراوان آماده میشدم. زمزمههای جنگ به وضوح در خانهمان شنیده میشد. با رفتن برادرم «حاج احمد » به بیرون از شهر، و رفت و آمدهای مشکوک و زمزمههای او با پدر و برادر بزرگم، به این نتیجه رسیدم که حتماً اتفاقی افتاده است. در آن سال، «محمود »، برادرم، سرباز بود و در شیراز، ماههای آخر خدمتش را سپری میکرد.
یک روز در پشت بام خانه، مادرم مشغول پختن نان بود، کنارش ایستاده بودم. ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید. تا آن موقع چنین چیزی ندیده بودیم؛ خیلی هراسان شدیم. طبل جنگ با حمله موشکی رژیم بعث عراق به «دزفول» نواخته شد. تازه دلیل رفت و آمدهای حاج احمد و زمزمههایش را فهمیدم. با حملات خمپارهای و بمباران چیزی در شهر برای مردم تغییر نکرد.
اول مهر آن سال مدارس برقرار بودند. در روزهای بعد، مسئولان آموزش و پروش کمکم متوجه شدند که گِرا گرفتن اهداف عراق، برای بمباران در چه مکانهایی است. به ناچار محل مدارس را تغییر دادند. دانش آموزان مدرسۀ ما را به مدرسه «مهر» در محلۀ «قلعه» انتقال دادند. حملات دشمن بعثی به شهر شدید شده بود؛ اما اکثر مردم شهر را ترک نکردند و در خانههایشان ماندند.
نامهنگاری محمود یکدفعه قطع شد. فقط در نامۀ آخرش به خانواده اشاره کرده بود که: «ما را به خرمشهر میبرند.»
تا مدتها خبری از او نداشتیم. حاج احمد هم مرتب با یک جیپ ارتشی از سر کار میآمد، به ما سر میزد و میرفت. اوائل جنگ رادیو نبود. زمانی همسایهها از اخبار جنگ مطلع میشدند که حاج احمد به خانه میآمد. از کوچک و بزرگ به طرف خانهمان میدویدند و اخبار جنگ را از او میگرفتند. حاج احمد هم برایشان از رشادتهای رزمندهها میگفت. بعد از استحمام، بلافاصله خداحافظی میکرد و میرفت. آمدنش خیلی کوتاه بود؛ اما رفتنش10 یا 20 روز طول میکشید. در این مدت، خبری از برادرم محمود نبود. مادرم نمی دانست دلهرۀ بیخبری از محمود را داشته باشد یا به فکر حاج احمد و خطرات کار و مسئولیتش در جبهه باشد.
تنها چیزی که در چهرهاش میدیدم، مقاومت بود. در سال 59 که عراق موشک زد، نمیدانم اولین جا کجا بود. پدرم که در آن زمان جوشکار بود به ابتکار خودش زیرزمینِ خانه را پایهگذاری کرد و با سقف فلزی پوشش داد تا اگر موشک به خانهمان اصابت کرد، زیر آوار نمانیم. تعدادی از آشنایان هم به این پناهگاه پناه آورده بودند. نمیدانم در آن سال، چندمین موشک بود که به دزفول اصابت کرد که به ما خبر دادند: «به خونه خوشروانی موشک خورده.»
شهید «عبده خوشراوانی» داییِ مادرم بود. در آن حادثه، هشت نفر در خانه بودند. دایی، زندایی، «میترا» که تقریباً هم سن و سال هم بودیم و پنج تا پسر داییام که همه یک جا شهید شدند. اجسادشان هم نصف و نیمه پیدا شد. مادرم وقتی خبردار شد، به خانه فامیل رفت تا در مراسمشان شرکت کند. من را با خودش نبرد. اکثر شبها عادت داشتم توی بغل مادرم میخوابیدم؛ اما آن شب تنها ماندم. حملات دشمن بعثی بیشتر شده بود. شاید بدترین شبی بود که در سن 10 سالگی تجربه کردم. هیچ وقت دلهرهای که در آن شب ترسناک روح و جانم را آزرد، از خاطرم نمیرود.
برگرفته از کتاب،: سفیران ایثار
شب ترسناک روح و جانم را آزرد، از خاطرم نمیرود.
#جنگ_تحمیلی
#شهدا_دزفول
#سردار_شهید_حاج_احمد_سوداگر
#شهید_محمود_سوداگر
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄