#خاطرات_شهدا❣️
🔹کی فکرش را میکرد یک دختر ساده ی مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش میخواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟
برادرم هر دومان را خوب میشناخت .آمد به من گفت:"زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است ها صفیه."
گفتم:خودم میدانم.
گفت مطمئنی پشیمان نمیشوی؟
گفتم، با اطمینان کامل "نه".
شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد.آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند.مهدی هم به همین فکر میکرد.وقتی گفت "یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت" شادی در چشم هر دومان و در سکوتی که در حرف مهدی پیش آمد موج میزد.چون من باز با اطمینان گفتم: "اگر غیر از این میگفتی شاید قضیه فرق میکرد.من هم خیلی وقت است که به کلت فکر میکنم"
از همین جا بود که ایمان پیدا کردم مهدی رفتنی است.
🔸یک بار خودکاری از وسایلش برداشتم تا نمیدانم چه چیز مهمی را یادداشت کنم .تا دید نگذاشت از آن استفاده کنم.
گفتم:"فقط چند کلمه"
گفت:"اگر خودکار خودم بود حرفی نبود.مال مردم است"
گفتم :"یعنی حتی برای چند کلمه هم نمیتوانم.؟"
گفت:"حتی یک کلمه"
یا آن بار که نان نداشتیم بهش گفتم:"عصر زودتر بیا خانه.نان هم یادت باشه حتما بخر!"
زود که نیامد هیچ نان هم نخرید.تازه گفت:"امشب مهمان هم داریم.جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا"
گفتم:با کدام نان؟
گفت:راست میگویی آ.
فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند.آنها هم که آرزوشان بود مهدی از آنها چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند.فکر کنم پنج شش تایی بود.خودش رفت ازشان گرفت.توی پله ها نگاه مرا به نان دید.حتی دید دست دراز کرده ام بگیرمشان.گفت:"تو حق نداری از این نان ها بخوری صفیه!"
گفتم چرا؟
گفت:این نان ها مال رزمنده هاست.فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند.
گفتم:من هم خب زن یک رزمنده ام.
گفت: نمیشود اینقدر اصرار نکن.
باورتان میشود من آن شب را با نان خرده های خشک شده ی ته سفره مان گذراندم؟
از زبان همسر شهید
#کتاب_خاطرات_شهید_باکری
#شهید_مهدی_باکری