#داستان_ 💫
پسري به خواستگاري دختري رفت
خانواده دختر از او پرسيدند:وضع مالي شما چطور است ؟پسر جواب داد :عاليست
به او گفتند:تحصيلاتتان به کجا رسيده؟
جواب داد ؛تحصيلات عاليه داريم
پرسيدند: موقعيت خانوادگي تان چطور است ؟
گفت: نظير ندارد
به او گفتند :شغل شما چيست ؟
جواب داد ؛از کار کردن بي نيازم ولي به کار تجارت مشغولم،
از پسر پرسيدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟
در جواب گفت :به خوشي خلقي معروفم.
عروس و پدر مادر از اين همه سجاياي اخلاقي به حيرت افتاده بودند و قند توي دلشان آب مي شد
مخصوصا مادر عروس در نهايت شادماني گفت:آقا با اين همه صفات و اخلاق پسنديده آيا عيبي هم دارد؟
مادر پسر جواب داد :فقط يک عيب کوچک دارد و آن هم اين است که خيلي دروغ مي گويد😁😂😂😂
#داستان_ 💫
✍️شبلی نقل نموده است :
من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم .از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟
گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند. با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟
آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند.
ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ،
از آن شخص پرسیدم : تو کیستی خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟
گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم.
📚 آثار و برکات صلوات صفحه ۱۳۱
#داستان_ 💫
✍ شیشه ذهنت را تمیز کن
🔹زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند.
🔸صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباسهایی را شسته و روی بند پهن میکند.
🔹زن گفت:
ببین! لباسها را خوب نشسته است. شاید نمیداند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشوییاش خوب نیست!
🔸شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت.
🔹مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباسها را پهن میکرد، این گفتوگوی تكراری اتفاق میافتاد و زن از بیسلیقه بودن زن همسایه میگفت.
🔸یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباسهای شستهشده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفتزده شد.
🔹به شوهرش گفت:
نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباسها را بشوید.
🔸شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجرههای خانهمان را تمیز کردم!
💢 زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد.
🔹قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و اول شیشه ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم.
#داستان_ 💫
روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند
شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ
مقدمهای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد.
مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت.
قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد
که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد
فقیر یک کاسه برنج به او بدهد.
مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و
سیلی صداداری به صورت او زد.
قاضی فریاد کشید:خُل شدهای
چرا این کار را کردی؟
مرد فقیر گفت: چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این
کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما میتوانید آن را برای خودتان بردارید.
#داستان_ 💫
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : "کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده"
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : "این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . "
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :" بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. "
کباب فروش گفت :" این چه پول دادن است؟ "
گفت :" کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد."
از کتاب 📕امثال و حکم
#داستان_ 💫
تاجران پارچه ، خسته و خواب آلود هر یک به گوشه ای لمیده بودند و استراحت می کردند.
گدایی از راه رسید کاسه گدایی به دست.
گدا گفت: به من کمک کنید ، از مال خود به من هم کمک کنید.
یکی از تاجران: ای بابا این جا هم رهایمان نمی کنید.
خسته و داغانیم.
صدای بقیه تاجران هم در می آید.
گدا گفت: اگر شما تاجرها و داراها انصاف داشتید و به عدل خرید و فروش می کردید و ما گدایان هم کمی قناعت داشتیم، روزگارمان این نبود و هیچ گدایی روی زمین وجود نداشت.
گدا درحال دور شدن از آن ها گفت:
از قناعت توان گرم گردان
که ورای تو هیچ نعمتی نیست
کنج صبر اختیار لقمان است
هرکه را صبر نیست حکمت نیست.
#داستان_ 💫
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.