eitaa logo
ده آباد رسانه
1.1هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
10هزار ویدیو
115 فایل
تنها کانال فرهنگی خبری روستای ده‌ آباد ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/GhasemieAlireza
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 رجبعلی خیاط مستاجری داشت.که زن وشوهربودندبا 20 ریال اجاره بعدازچندوقت این زن وشوهرصاحب فرزندشدن رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: " داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت " تو این دوره زمونه الان کرایه هارو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن چندتای ما مثل رجبعلی‌خیاط هستیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹پدری به پسرش می‌گه: این ساعتی هست که پدر بزرگم به من داده و بیش از ۲۰۰ سال عمر داره! قبل از اینکه بدمش به تو، برو جواهر فروشی و ببین چقدر بابت ساعت پرداخت می‌کنند! پسر میره و برمیگرده و به پدر میگه: گفتند این ساعت زیادی کهنه و قدیمیه و فقط ۱۵ میلیون بابت طلاش میتونند پرداخت کنند 🔸 پدر دوباره یه پسرش میگه: ببر یک دست دوم فروشی ببین اونا چقدر میخرند! پسر برمیگرده و میگه : فقط ۱ میلیون بابت ساعت پول میدند چون خیلی کهنست! پدر از پسرش درخواست میکنه به موزه هم بره و ساعت رو به اون ها هم نشون بده! 🔹 پسر به موزه میره و برمیگرده و میگه :کارشناس موزه عاشق این ساعت شده و موزه حاضر هست ۱۰ میلیارد بابت یه همچین ساعت قدیمی و باارزشی پرداخت کنه چون یک نمونه خیلی کمیاب از یک سازنده معروف به حساب میاد! 🔸 اون موقع پدر به پسرش میگه: فقط میخواستم بهت نشون بدم ، فقط جای درست میتونه ارزش واقعی تورو بهت نشون بده. اگه تو جای اشتباه کسی بهت اهمیت نداد اصلا ناراحت نشو، چون ارزش تو کم نشده فقط جای درستی قرار نداری! 🔹 کسانی که ارزش واقعی شمارو میدونند همیشه وجود دارند، بنابر این سعی کنید جایی قرار بگیرید که ارزش واقعی شمارو بدونند! 💢با ده آباد رسانه همراه شده و ما را به دوستانتان معرفی کنید🌷 🆔http://eitaa.com/DehabadResaneh ‎‎‌‌‎
در روزگار قدیم یک روستایی ظرف عسلی را برای فروش به شهر می برد در هنگام ورود به شهر ماموران دروازه ی شهر به منظور بازرسی سر ظرف عسل را باز کرده و او را معطل کرده و باعث می شوند، چند مگس داخل ظرف عسل بیفتد. روستایی عسل را به نزد مشتری همیشگی اش می برد اما به علت وجود مگس در داخل عسل مشتری از خرید عسل سرباز می زند. روستایی با دیدن این وضع ظرف عسل خود را به محکمه ی شهر می برد و در آنجا شکایت خود از ماموران دروازه را به قاضی ‌شهر می کند، قاضی که می خواهد روستایی را از سرش باز کند می گوید :ای برادر، ماموران دروازه وظیفه ی خویش را انجام داده اند تقصیر از مگس ها است که داخل عسل تو افتاده اند. تو می توانی هر کجا مگسی دیدی آنها را به این جرم بکشی! روستایی بیچاره کمی از این حکم عجیب جا خورده و می گوید: جناب قاضی حکم شما را می پذیرم به شرط آنکه شما این حکم را روی کاغذی برای من بنویسید تا اگر زمانی دیگران مانع اجرای حکم شدند از جانب شما سند معتبری داشته باشم. قاضي پیش خودش می گوید عجب ساده لوحی هست پس حکمی برای روستایی می نویسد و آنرا به دستش می دهد در همین حال که روستایی با حکمش در حال خروج از محکمه است مگسی روی صورت قاضی می نشیند و روستایی درنگ نکرده و ضربه ی محکمی به صورت قاضی می زند ماموران دادگاه با دیدن این رفتار سراسیمه شده و به‌سوی مرد هجوم می برند اما روستایی با خونسردی حکم قاضی را نشان می دهد و می گوید :" خود قاضی در این حکم فرمان داده اند که من هر جایی مگس مزاحمی دیدم آنرا به سزایش برسانم!"
💫 سخنوری زشت آواز بود، ولی خود را خوش آواز می‌پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می‌زد. صدایش به گونه‌ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسان‌ها را از خود جدا می‌سازد و همه می‌خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شاءن او نازل شده است. مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت، احترامش را رعایت می‌کردند و بلای صدای او را می‌شنیدند و رنج می‌بردند و دندان روی جگر می‌گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی‌دانستند. تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده‌ام . سخنور میزبان : چه خوابی دیده‌ای ؟ سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم، آواز خوشی داری، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند. سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت: خواب مبارکی دیده‌ای، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی، معلوم شد که آواز زشت دارم، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم، مگر آهسته. از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم ناپاک تا عیب مرا به من نماید
واقعی... شخصى مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند ۲۰ پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شُدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم !
📚 مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه می‌رفت.  یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره ها را با خود می‌برد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند. دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود،  در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند. روی زمین گل‌های ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند... آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند. روزی عطاری از او می‌پرسد: "دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:         "گل بو مادران" ❤️