🌸✨پــدر که نباشد
یک جای کار می لنگد ..
انگار دختـر بـودن با پـــدر است
که معنا پیدا می کند ...
دختران بابایی اند ...
دختــران شهــدا ،
منتظر هدیهی باباهای آسمانی باشید
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌹🌿جوان مرد...
دخترمون نه روزه بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه گوسفند خرید و شروع کردیم به تدارک مقدمات مهمونی. برنامه ریزی ها شد، مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز».
وقتی به من گفت، خیلی نارحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: «ما فردا مهمون داریم، برنامه ریزی کردیم».
وقتی حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: «بی انصافیه اگه همسرم رو تنها بزارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان-مردی سازگار نیست».
🕊#شهیدسیدعلےحسینی🥀
#منش_وشیوه_همسردارےشهدا✨🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
#پادشاه_سبزی_فروش_چینی
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها اندرونی حرم امام رضا علیه السلام است ، مشتری های خاص خود را آقا پیش خواهر مکرمه خود می فرستند و می فرمودند: پادشاه چین اگر می دانست در قم چه خبر است پادشاهی خود را رها می کرد و می آمد قم و سبزی فروشی باز می کرد و خود ساکن قم میشد ، اگر ارزش های این حرم را می دانستند آنقدر خاک برای توتیای چشم برده میشد که دور حرم خندق میشد.
#آیت_الله_بهجت_ره
💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸🍂در روز دختر امسال جای محبت پدرانه حاج قاسم بین خانواده شهــدا خالی است..
حاج قاسمی که خود ،
هم منتقم خون شهدایمان بود ..
هم پشت و پناه خانواده شهـدا ..
اما امسال .. ...
روز دختران حاج قاسم مبارک🍃🌸🍂
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_شانزدهم از همان شهید گمنام خواستم کمک کند تا دوباره او را آنجا ببینم. اما نم
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هفدهم
انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نماز خواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی. نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد. پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم و پایش را بوسیدم و گفتم : " غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." گریه ی مادر شدید تر شد. مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود. طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از نیاز رفته بودم. همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست فقط در حرم بمانم و دعا کنم. میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدر و مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. به ناچار همراهشان می رفتم. وانمود می کردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم. میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم. پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم. یک روز محمد پرسید چرا هنوز نماز می خوانم؟ من هم بدون مکث گفتم : "فقط برای آرامش"...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_هفدهم انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هیجدهم
تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرد. صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام محمد آشنا شدم. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود. اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز روشن نمی شد...
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما کسی به حجاب اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...
محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت :
+ ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
_ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم.
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با تمسخر از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر کردن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملا فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. دهه ی هفتاد تقریبا این ماشین روی بورس بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠وَعُدْ عَلَيَّ بِفَضْلِكَ عَلي مُذْنِب قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ
خدايا
به سوي من با فضلت بازگرد،
به سوي گناهكاری كه جهلش سر تا پايش را پوشانده !......☔️
#مناجات_شعبانیه📖🤲
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
هَر که خُدا را
بیش از خود دوست بِدارَد ،
بی شَک #شَهید خواهَد شُد !
#شبتون_شهدایی💫
#التماس_دعای_فرج🙏🏻🙏🏻
💕| @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
خدایا پرده بگشا نازِ راز اندازه دارد
بیا ای دلنواز من که ناز اندازه دارد
سرآمد عمر من آن دلبر رعنا نیامد
دل مجنون ز غم ویرانه شد لیلا نیامد
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۱
✨سوره:قمر،الرحمن
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
آنکه مالک خشم خود نباشد ، مالک عقل خود نیست.
📚✨تحف العقول،ص۳۷۱
💟|• @Dehghan_amiri20