🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم
بعد از یکی از عملیاتها بیشتر رزمندگان به زیارت امام رفتند، با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد، رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟ گفت: نمیشه همه جبههها را خالی کنند، باید چند نفری بمانند، گفت: ما رهبر را برای دیدن نمیخواهیم، ما رهبر را میخواهیم برای اطاعت کردن.
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم...
دوستش می گوید وقتی می خواستم او را برای آخرین بار به ترمینال برسانم به من گفت: می خو اهم بروم و ذره ای از من نماند. نه نامی نه نشانی. ولی خداوند که صاحب عزت است او را عزتی داد که کتاب سلام بر ابراهیم بیش از یک ملیون پانصد هزار بار به چاپ رسیده است...
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
✨#ایام_سالروز_شهادت🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊#سلام_برابراهیم🥀
ماجرای جذب اسیر عراقی توسط
🍃#شهیدابراهیم_هادی🌹
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 💦
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم....
همراه ابراهیم با موتور از مسیری میرفتیم، زدیم کنار خیابان پیرمردی به همراه خانوادهاش آدرس جائی را میخواست، شروع کرد از مشکلاتش گفت، به قیافه اش نمیآمد که معتاد یا گدا باشد، ابراهیم جیبهای شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت، به من گفت: امیر، چیزی همراهت داری؟! من هم جیبهایم را گشتم ولی هیچ پولی همراهم نبود،ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین، من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود، از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم، بین راه از آینه موتور، ابراهیم را میدیدم، اشک می ریخت، آمدم کنار خیابان، با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟ گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم.
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم....
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم...
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم...
همهی کسانی که با ابراهیم بودند، میدانند؛ ابراهیم خیلی دستودلباز بود. اگر کسی به ابراهیم میگفت عجب ساعت قشنگی، یا عجب لباس قشنگی داری، ساعت یا لباس یا هر وسیلهی دیگری را که داشت، درمیآورد، میگفت بیا! مال تو! هیچوقت دل به چیزی نمیبست. یک جمله داشت که همیشه آن را میگفت:
👈 «به دنیا دل نبنده هر که مَرده!»👉
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم...
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد..
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🌺🌿دوست دارم مثل توباشم...
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل توباشم...
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دوست دارم مثل تو باشم...
بهش گفتن: آقا ابراهیم
چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی(ره)؟
گفت: ما امام رو برای اطاعت میخوایم
نه برای تماشا...
🍃اگر عالم همه با ما ستیزند
اگر با تیغ خونم را بریزند
اگر شویند با خون پیکرم را
اگر گیرند از پیکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگیرم
ز خط سرخ رهبر برنگردم
سروده شهید👇
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
🌺🌿دوست دارم مثل توباشم...
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت
🕊#شهیدابراهیم_هادی🥀
🌸🍃|• @Dehghan_amiri20