eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.4هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی نگاهش را از روی برگه برداشت. بعد از سالها، مجدد روی این مسئله فکر کرد. هم شان بودن، یعنی برای یک دکتر باید دکتر بیاید؟ نمی شود یعنی یک کارگر، شوهر یک دکتر باشد؟ مجدد نگاهش را به برگه انداخت و نوشت: " بالاخره هم شان بودن هم مهم است دیگر. مهم نیست؟ باشد. باشد دیگر. اینقدر روی مخ من نرو. حالا این یکی خواستگارم که دکتر است را می بینم. باور کن من هم دوست دارم ازدواج کنم. تشکیل خانواده که خیلی خوب است. آدم از تنهایی در می آید. می تواند بچه ی خودش را در آغوش بگیرد. اما می ترسم. 🔸نمی دانی که. باشد بابا. می دانی. تو خود من هستی دیگر. دعواهای بیمارستان را یادت که هست. درد و دل کردن های زنانی که تازه بچه شان به دنیا آمده و دلشان از شوهرشان خون است. خب بله. می دانم. بالاخره زندگی سختی خودش را دارد . یک طرفه هم نباید به قاضی رفت. اصلا چرا باز هم تو با من شروع به بحث کردن کرده ای! من حرفت را قبول دارم. خودم هم می دانم که سخت گیرم. آن خواستگار قبلی؟ نه ایرادی نداشت انصافا. نمی دانم. ای بابا. چرا کتک می زنی. گفتم که نمی دانم چرا رد کردم. به دلم ننشست. با آن لباس آبی براقی که پوشیده بود. نه خب. فقط هم لباسش نبود. از قیافه اش خوشم نیامد. ها. چیه امروز گوش شنوا شده ای. هی می گویی خب دیگر . خب دیگر. اصلا بگذار حرفهای تو را هم بنویسم اینقدر در مخ من رژه نروی. خب دیگر. بگو. قیافه اش را خوشت نیامد. دیگر چه. بهانه دیگرت چیست؟ مگر پدر، آن بنده خدا را تایید نکرد؟ چند تا از این خواستگارهای خوب را رد کردی. فکر نمی کنی وضعیت الانت، به خاطر آهی است که آن ها کشیدند؟ تو چه می دانی چقدر برخی شان دوست داشتند با تو ازدواج کنند. فکر هم نکن به خاطر پول پزشکی بود. کدام معلمی پول برایش مهم است. آره. همان معلم را می گویم. او را چرا رد کردی؟" 🔹ضحی، خودکار را روی میز انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دیوار سفید روبرویش بود. چهره آن معلم جلوی چشمانش آمد. مرد خوبی بود. دل نشین بود. لحن و تن صدایش گوش نواز بود. در همان خواستگاری اول، از او خوشش آمده بود. ضحی سرش را چرخاند و به تختش نگاه کرد. نور کم جان خورشید، طرح گل لحاف را برجسته تر کرده بود. او هم آنجا نشسته بود. همان خواستگار معلم. سر به زیر بود و آرام دغدغه هایش را می گفت. انتظاراتش را از زندگی و خودش می گفت. چیزهایی که دوست داشت و دلش می خواست همسرش هم داشته باشد. نفس عمیقی کشید. نتوانست جواب خودش را بدهد که چرا او را رد کرده است. خودش هم به نتیجه نرسیده بود. رد کردنش به خاطر این بود که او دکتر بود و خواستگار یک معلم پایه ابتدایی یا به خاطر این بود که روح او را بزرگ دیده بود و خود را هم سطح او نمی دید. هیچوقت نتوانست بین این دو علت، یکی را انتخاب کند. فقط او را با ناراحتی رد کرده بود. گفته بود نمی تواند چنین زندگی ای را برای او بسازد. خودکار را برداشت. روی ورق خم شد و نوشت: "گوشت را جلو بیاور. دیگر درباره او با من حرف نزن. دوستش داشتم. به دلم نشسته بود. اما ما به درد هم نمی خوردیم. یعنی من به درد او نمی خوردم. او خیلی بزرگ بود. احساس حقارت در مقابلش داشتم. این اعتراف را امروزی می کنم که یک علاف بیکار هستم. " 🔸ذهنش سکوت کرده بود. دیگر جوابش را نداد. خودکار را به آرامی روی برگه گذاشت. قلبش به درد آمده بود. اشک ریخت. فکر کرد اگر با او ازدواج کرده بودم، حتما الان دو فرزند داشتم. مجدد خودکار را برداشت. روی برگه نوشت: "این هم یک سوژه جدید برای غصه خوردن. بله. اگر ازدواج کرده بودی. حالا که نکردی. به هر دلیلی. امیدوارم که او زندگی خوبی داشته باشد و همسر خوبی نصیبش شده باشد. حتما تا الان ازدواج کرده و بچه دارد. آدم خوبی بود. چه کسی است که دلش نخواهد با او باشد. بزرگ بود. بزرگی اش را من دیدم و نتوانستم خود کوچکم را آویزان روح بزرگش کنم. آری. گریه کن. گریه کن." 🔹ضحی دست از نوشتن برداشت. بعد از چند دقیقه گریه کردن مجدد نوشت: "خب بس است. دیگر غصه خوردن بر گذشته ها بس است. نفس عمیقی بکش. حالا امروز روز جدیدی است. باید برایت جدید باشد. شروعی دیگر داشته باش. فکر کن. چطور است یک سر به بیمارستان بهار بزنی. سر زدن که ضرری ندارد. خعلی خب. بعدش هم برمی گردم خانه و با مادر به امامزاده می رویم. خدایا، سلامت مادرم را به او برگردان. " 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام نور چشم مصطفی 🌺امام زمان تبریک میگم عید خجسته مبعث را خدمتتان 🍀آقاجان شرمنده ام برای آنچه که باید باشم و نیستم شرمنده ام برای آنچه که باید عمل می کردم و عمل نکردم شرمنده ام برای گناهانی که باید ترک می کردم و ترک نکردم شرمنده ام برای تمام آن موانع ظهوری که باید برطرف می کردم و برطرف نکردم. 🌸آقاجان در این عید بزرگ از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بخواهید در حق ما استغفار کند. 🌹خجسته سالروز مبعث رسول خاتم محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) بر شما مبارک🌹 ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺خوشا به حال تو چه بسیار دیده ای روی زیبای او را 🌸خوشا به حال تو چه بسیار شنیده ای زمزمه های شیرین کلام او را 🌼خوشا به حال تو که لمس کرده ای ناز قدم هایِ او را 🍀خوشا به حال تو که حس کرده ای عطر خوشبوی او را 🌸خوشا به حال تو که چشیده ای طعم کلام زیبای او را 🌺خوشا به حال تو در آغوش گرفته ای تمام وجود او را 🌼خوشا به حال تو که افتخار داشته ای هم نشینی او را 🍀با تو هستم ای کوه نور با تو هستم ای غار حراء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ضحی برگه را تا زد و داخل کشو، زیر برگه های دیگر گذاشت. از داخل کیفش، پنج هزار تومانی به نیت صدقه، برداشت و روی میز گذاشت. ساعت را نگاه کرد. هفت و چهل و پنج دقیقه صبح شده بود. به سمت کمد رفت تا لباسهایش را بپوشد و سری به بیمارستان بهار بزند. 🔸خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت و داخل کیف گذاشت. لحاف روی تخت را مرتب تر کرد. پرده اتاق را کشید. خودکار روی میز را داخل جامدادی گذاشت. نگاهی به اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. چادرش را سر کرد. کیفش را روی دوش انداخت. در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. مادر، سفره را کف آشپزخانه پهن کرده بود. نان تازه ای که پدر خریده بود، گوشه سفره، قایم شده بود. لبه سفره را کنار زد. نان، دست نخورده بود. مجدد لبه سفره را روی نان انداخت. به سمت اتاق حسنا و طهورا رفت. در زد. صدای شاداب هر دو خواهرش را شنید که با هم بفرمایید گفتند. در را باز کرد. طهورا و حسنا هر کدام سر میزهای کوچکشان نشسته و مشغول بودند. - سلام بر خواهران سحر خیز. چه می کنید؟ - سلام ضحی جان. سر صبحی شال و کلاه کردی. کجا به سلامتی؟ 🔹ضحی برگشت. مادر پشت سرش بود. چادرش را از سر خجالت، کمی مرتب کرد و گفت: - سلام مامان جون. صبح بخیر. راستش، می خواستم ی سر به بیمارستان بهار بزنم. - خیر باشه. بیا صبحانه بخور. بابا نون تازه خریده. بچه ها شما هم بیاین. 🔸زودتر از ضحی، حسنا وارد آشپزخانه شد. سر سفره نشست. نان را از زیر لبه سفره برداشت. بو کرد. سر نان سنگک را کند و داخل دهان برد و با هر بار جویدن نان، جمله ای گفت: - آخیش... خیلی گشنم بود.... هنوز داغه ها.... دست بابا درد نکنه. 🌸مادر به سمت کتری رفت. ضحی، دست مادر را گرفت و روی صندلی نشاند. یکی یکی لیوان هایی که مادر داخل سینی گذاشته بود را از چای، پر کرد. سینی را بلند کرد و داخل سفره گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت. کمی شکر قهوه ای داخلش ریخت و جلوی مادر، روی کابینت گذاشت. پیشانی مادر را بوسید. خواست به اتاق پدر برود که خود پدر، آمد. صبر کرد تا پدر سر سفره بنشیند. ایستاده، به جمع خانواده اش نگاه کرد. مادر. پدر. طهورا و حسنا. حس خوشی داشت. انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشد، شاداب و سرحال، سر سفره نشست. لقمه مربایی گرفت و دست پدر داد. لقمه دیگر را دست طهورا داد. لقمه سوم را دست حسنا. لقمه ای برای مادر گرفت. - خودتم بخور ضحی جان. 🍀از خوشی پُر شده بود. یاد قدیم ترها که برای خواهران کوچک ترش لقمه می گرفت. حالا هر دویشان بزرگ بزرگ شده بودند. لقمه ای برای خود گرفت و داخل دهان گذاشت. نان سنگک تازه ای که پدر هر روز زحمت خریدنش را می کشد زیر دندان هایش خرد شد. گرمایش به چشمانش فرو رفت و پر اشک شد. بغضش را فرو خورد. لیوان چای را برداشت و نوشید. لقمه بعدی را گرفت. سرش را پایین انداخته بود که چشمانش را کسی نبیند. صدای گوشی اش زنگ خورد. گوشی را که برداشت، همان شماره ناشناس بود. لقمه را سریع تر جوید. دستش را روی دایره سبز رنگ گوشی گذاشت و کشید: - بفرمایید. بله. نه عزیزم. قبلا هم گفتم بیمارستان ببرید. نه من دیگه اونجا کار نمی کنم. همکارا هستن. بله. باشه ادرس بدید ی سر می یام ببینمشون. مشکلی نیست. خدانگهدار 🔹مادر با نگاه پرسشگرش، ضحی را به حرف در آورد: - همون خانمی بود که صبح زنگ زده. زائو رو نبردن هنوز بیمارستان. می گه درد داره. اصرار داره من برم ببینمش. - خیر باشه. می ری؟ - نمی دونم. اصلا نمی دونم کی هست. چرا بیمارستان نمی برنش. مشکوکه به نظرم! - شاید پولشو ندارن. - نمی دونم. دولتی ها که پول نمی گیرن! - چرا بالاخره ی کمی می گیرن. شاید همون مقدار رو هم ندارن. - نمی دونم. شاید. خلاصه دعا کنین. با اجازه تون من برم. - سوئیچ سر جاکلیدیه. - ممنون بابا جون. فداتون. پیاده می رم. راهی نیست. خدانگهدار 🍀در خانه را باز کرد. پیاده روی صبحگاهی را خیلی دوست داشت. قبلا با پدر به پیاده روی می رفت. حتی گاهی با هم کوه نوردی هم می کردند. خیلی قبل تر. زمان نوجوانی اش. کوچه خلوت بود. ماشین ها دو طرف، پارک کرده بودند. تا سر کوچه که رفت، به یکباره، همهمه ماشین ها زیاد شد. بلوار پر از ماشین بود و نشان از آغاز پر شور روزی دیگر داشت. خیابان را رد کرد. از کناره بلوار گرفت و مستقیم به سمت میدان پروانه حرکت کرد. چند قدمی نرفته بود که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیکَ یا بقیةَ الله 🌺آقاجان آخرین وصی خاتم المرسلین 🍀همه در انتظارند، آسمانیان و زمینیان همه چشم به راهند، فرشیان و عرشیان همه بی قرارند، عارفان و عاشقان همه بی تو پژمرده اند، عالمان و آمران 🌸بیا ای حضرت دوست. بیا جانم به فدایِ قدمتان اروحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️مهمان کوچک 🌸 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت: سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم. 🍃سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟!» سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.» 🌸 سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟» 🍃سارا با پشت دستان لرزانش تند تند اشک هایش را پاک می کرد؛ ولی به ثانیه ای نمی کشید اشک هایش مثل قطرات درشت باران از گوشه چشمانش فرو می ریخت. مدت کوتاهی چشمانش را بست. مژه های سیاه و فردارش در آغوش هم فرو رفتند. لبانش را به دندان گرفت تا بغض لعنتی را فرو ببرد و بتواند حرف بزند. گفت: «سعیدم بیا چند سالی تحمل کنیم تا کارامون به سرانجام برسه. ببین بچه که بیاد دست و پامو می بنده. تموم تلاش هایِ این چند سالم هدر می ره. » 🌸سعید با آرامش و سکوت به حرف های همسرش گوش داد. دست های سرد و لرزان او را در دستان گرم و پرصلابت خود گرفت. نگاه محبت آمیزی به همسرش کرد و گفت:« فدات شم ساراجون. می دونم تموم این سالا پرتلاش بودی. زحمت کشیدی تا به این نقطه رسیدی؛ ولی عزیزِ دلم تو قوی تر از این حرفایی. مطمئن باش بچه جسم و روحمون رو رشد می ده. » 🍃سعید لحظه ای به خاطرات شیرین دوران کودکی اش قدم گذاشت. مادرش با وجود پنج بچه قد و نیم قد با رفتارها و فداکاری هایش آن ها را از محبت لبریز کرده بود. لبخند بر لبانش نمایان تر شد. دست همسرش را به مهربانی فشار داد و گفت: «نازنینم بچه شیرینی زندگیه. با خنده هاش می خندیم و با گریه هاش ناراحت می شیم. صبرمون زیاد میشه. ساراجون گمشده زندگی مون همون برکت و نعمته. من بهت قول می دم با وجودِ بچه، بیشتر از قبل حواسم بهت باشه.» 🌸چند ماه بعد سارا روی تخت بیمارستان با رنگی پریده و ضعف جسمانی دراز کشیده بود . دانه خرما تعارفی همسرش را با لبخند خورد. سعید نوزادشان را در آغوش گرفت. او را به همان سینه ای چسباند که نور اَمَّن یُجیب ها و عَزیزٌ عَلَیَّ... دعای ندبه اش آن را نورانی کرده بود. لب های معطر خود را به گوش فرزندش چسباند. گل واژه های اذان و اقامه را با صدای خوش خواند.سارا با دیدن لبخند نمکین نوردیده اش بر لب های ناز و کوچکش لذتی را چشید که تا آن روز نچشیده بود. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️سخنی گُهربار 🍀شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که به دنبال کار پرسود و منفعت گردیده باشید. کاری که برتر و بالاتر باشد. توشه ای بزرگ و سودی مضاعف داشته باشد. در میان اعمال عبادی و اطاعت فرمان خدا نیز اگر جستجو کنید بعضی از آن ها خاص تر و بالاتر است. پاداشی مضاعف هم دارد. 🌊در همین زمینه بیایید با هم در بَحر عمیق سخنان گُهربار رسول مهربانی ها شنا کنیم تا بیابیم برترین عبادت را. در این دریای ژرف به سخنِ نورانی از ایشان می رسیم که فرموده است: 🔹أفْضَلُ‏ أَعْمَالِ‏ أُمَّتِي‏ انْتِظَارُ الْفَرَج‏ ؛ برترین اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیه السلام است 📚بحار الأنوار، ج‏ 52، ص128 🌺درست متوجه شدید انتظار فَرَج و ظهور حضرت مهدی برترین عمل نزد خداست و پاداش بالاتری هم دارد. ⁉️امّا کدام انتظار؟! ❓انتظاری به همراه کسالت و بی حالی چنان که دست روی دست بگذارید تا عالم را فساد بگیرد؟ ❓یا نه! انتظاری تؤأَمان با نشاط، تلاش و حرکت؟ 🌼مسلماً انتظار از نوع دوم مدِّ نظر اسلام است. انتظار از نوع اول ناامیدی را در جامعه تزریق می کند در حالیکه انتظار از نوع دوم امید به آینده را در جان ها می کارد. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹گوشی ضحی زنگ خورد. - سلام عزیزم. بله. عزیز زنگ بزنید اورژانس چرا با جون اون دختر بازی می کنین. بله. نه من اول بلوار ستاره ام. گفتم که بیمارستان دیگه نمی رم. الو..چی شد؟ 🔸تماس قطع شد. گوشی را داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و راه افتاد. ساختمان فروشگاه را رد کرد. سر صبحی، فروشگاه هم شلوغ بود. تسبیحش را از جیب کنار کیفش در آورد و مشغول ذکر شد. تا بیمارستان بهار، چهل دقیقه زمان داشت. بلوار را رد کرد و طرف دیگر رفت. چند قدمی نرفته بود که صدای آشنایی او را متوقف کرد. به سمت خیابان نگاه کرد. همان صدای پشت تلفن بود. - خانم جان دستم به دامنتون. دست ضحی را گرفت و به سمت بلوار کشاند. - بیاین بریم. بچه داره از درد می میره. تنهاش گذاشتم بیام دنبالتون. تو رو خدا بیاین. - عزیزم. ببریدش بیمارستان. دست منو چرا گرفتین. ول کنین خانم. - نمی تونم ببرم. بیمارستان نمی شه.اورژانس نمی شه. تو رو خدا بیاین. تو خونه تنهاست. تو رو خدا - یعنی چی نمی شه. چرا نمی شه. اگه مشکل پوله که.. 🔻هنوز حرف ضحی تمام نشده بود که دستی مردانه از پشت او را به جلو راند. خواست به عقب نگاه کند که آن خانم دستش را کشید و او را با خود به سمت بلوار برد. سرش را به عقب چرخاند. هیکل مردی که قیافه موجهی داشت؛ پشت سرش بود. مجدد آن خانم دستش را کشید. دستش را به ضرب از دستان آن خانم رها کرد. نگاهی به اطراف کرد. مردم توجهی به آن ها نداشتند. خواست فرار کند اما پرچین ها راهش را بسته بودند. خشمگینانه، خطاب به آن آقا گفت: - یعنی چی! چی کار می کنید! - خانم تشریف بیارید. به کمک تون نیاز داریم. نیاز نداشتیم که مزاحمتون نمی شدیم. بفرمایید سوار ماشین بشین. 🔸و ماشین شاسی بلند مشکی رنگی را نشان داد. ماشین آشنا بود. ضحی داشت فکر می کرد این مرد را کجا دیده. چهره او هم آشنا بود. آن خانم دستش را دوباره گرفت و کشید. - باشه بابا نکش. می یام خودم. - خدا عوضتون بده. بفرمایین. 🔻آن خانم در عقب ماشین را برایش باز کرد. پشت سر ضحی، آن آقا ایستاده بود. کاری نمی توانست بکند. زیر لب بسم الله گفت و سوار شد. خانم در را بست و جلویش ایستاد. آن آقا در راننده را باز کرد. سوار شد. سوئیچ را چرخاند. در جلو را باز کرد. قفل مرکزی را زد و گفت: سوار شو منصوره خانم. آن خانم سوار شد و در را بست. ضحی دسته در را کشید. قفل بود. - در رو چرا قفل کردین؟ - مشخصه. برای اینکه فرار نکنین. ببین خانم. بچه من از دیشب درد داره. به دلایلی بیمارستان نمی تونم ببرم و اورژانس خبر کنم. شما رو از چند وقت قبل شناختم و درباره تون تحقیق کردم. گفتن دستتون خوبه و زایمان های سختی رو انجام دادید. لطف کنید همکاری کنید. نمی خوام به زور متوسل بشم. - خانم جان، اون دختر گناهی نداره. داره درد می کشه. باید کمکش کنیم. من قابلگی بلد نیستم. 🔹ضحی چیزی نگفت. دزدیده شدن به این صورت را به خواب هم نمی دید. ماشین در بلوار حرکت کرد. میدان پروانه را دور زد و مجدد داخل همان بلوار شد. منصوره خانم روسری ای را سمت ضحی گرفت و گفت: - لطفا چشماتون رو ببندین. 🔺راننده، از آیینه جلو، نگاه معنا داری به ضحی انداخت و گفت: - همکاری کنید. هر چی کمتر بدونین برا خودتون بهتره. نگذارید متوسل به زور بشیم. نه شما چاره ای دارید نه ما. 🔹ضحی روسری را گرفت. آن را دور چشمانش بست. صدقه ای نیت کرد و مشغول آیت الکرسی خواندن شد. شیشه های ماشین دودی بود و داخلش پیدا نبود. ماشین، بلوار را دور زد. از صدای فواره آب، فهمید که به میدان پروانه رسیده اند. چند دوری میدان را دور زدند. نتوانست تشخیص دهد وارد کدام خیابان شدند. بی خیال فهمیدن آدرس شد. به پشتی ماشین تکیه داد و فکر کرد باید چه کند. 🔸خیلی نگذشته بود که ماشین ایستاد. منصوره از ماشین پیاده شد. آقای راننده به سمت ضحی برگشت و گفت: - می تونین روسری رو باز کنید. ببینید خانم. همان طور که گفتم من چاره ای ندارم. لطفا همکاری کنید. منصوره خانم، خانم دکتر رو ببر. - بفرمایید خانم دکتر 🔻ضحی از ماشین پیاده شد. روبرویش کوچه ای باریک بود که عمق زیادی هم نداشت. منصوره دستش را گرفت. از روی جوی آب رد شدند. خواست به پشت سرش نگاه کند که مرد را بالای سرش دید. سردر کوچه تابلویی نصب نشده بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺آقاجان غفلت از وجود نازنینتان ما را به سوی بدی ها می کشاند 🌼همین لحظات شیرین و کوتاه که قلممان برایتان می نویسد با تمام وجود درک می کنیم یادتان نوری است روشنی بخش زندگی 🌸مهدی جان می شود خودتان یادتان را مونس همیشگی مان قرار دهید؟! ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹داخل کوچه شدند. به دومین خانه که رسیدند، منصوره ایستاد. در را باز کرد و سریع داخل رفت. ضحی بسم الله گفت و داخل شد. مرد پشت به پشتش وارد شد. در را بست. قفل کرد و اشاره به بالا کرد. صدای جیغ زائو می آمد. چهره مرد در هم رفت. پله ها را بالا رفتند و داخل شدند. 🔺هوای خانه گرفته بود. زائو روی رختخوابی که گوشه اتاق روی زمین پهن شده بود در خودش مچاله شده و فریاد می کشید. ضحی از حالت مچاله شدن زائو ترسید. روبرویش نشست. خودش را معرفی کرد و نبض بیمار را گرفت. منصوره گفت: - خانم دکتر اتاق بغل رو اماده کردیم. 🔸ضحی از جا بلند شد. در کشویی که بین دو اتاق بود را باز کرد و به اتاق کناری رفت. دستگاه سونو، نوار قلب، شوک الکتریکی و هر دستگاه اورژانسی؛ آنجا بود. تعجب کرد. بودن این دستگاه ها در این خانه قدیمی! با هم جور در نمی آمد. وقت فکر کردن به این چیزها را نداشت. فقط آرزو کرد مجبور به استفاده از هیچکدامش نشود. دستگاه سونو و اکسیژن را به کمک منصوره، به اتاق زائو آورد. از زائو که درد می کشید و رنگش پریده بود، اسمش را پرسید. منصوره جواب داد : - فرانک، خانم جان. 🔹ضحی همان طور که سِرُمی را به دستش وصل می کرد گفت: - فرانک جان کاری که بهت می گم رو بکن. نفس عمیق بکش. نگه دار و آروم بده بیرون. نفس عمیق بکش. خوبه. آروم بده بیرون. خوبه. نگاهی به مرد که دم در ایستاده بود کرد و گفت: - لطفا تشریف ببرید بیرون. 🔸آقای فرهمندپور از اتاق خارج شد. در را تا نیمه بست و پشت در ایستاد. ضحی دستکش یک بار مصرفی از سینی وسایل آماده گوشه اتاق برداشت. نگاهی به الکل و سرنگ و آمپولها انداخت. هیچ چیز کم نبود. به سمت فرانک رفت و کارهای مقدماتی را انجام داد. دستکش را از دستش در آورد و داخل سطل زباله کنار دیوار انداخت. - ی لطفی بکنین برای سطل زباله کیسه بزارید. آب جوش هم آماده کنین. زعفران هم دم کنید. - چشم خانم. حال دخترم خوبه؟ ضحی در چشمان منصوره براق شد: - بهتون نمی یاد دخترتون باشه! 🔹منصوره دست پاچه شد. چیزی نگفت و برای حاضر کردن چیزهایی که ضحی خواسته بود از اتاق خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: - ببخشید خانم دکتر، گوشی تون رو لطف کنید. آقا فرمودن! ضحی که فکر اینجا را کرده بود، گوشی را از داخل کیف در آورد. آن را به طرف منصوره گرفت و گفت: - بهشون بگید به هیچ وجه داخل اتاق نشن. 🔸منصوره گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مجدد درد فرانک شروع شد. ضحی چادرش را روی مبل تک نفره کنار پنجره گذاشت. به سمت فرانک رفت. دستش را گرفت و برایش توضیح داد که باید ورزش کند تا هم درد کمتر شود و هم بچه زودتر به دنیا بیاید. فرانک به گریه و جیغ زدن افتاده بود. پدرش را صدا می زد و لابلای جیغ هایش، اسم آرمین را می آورد. ضحی، فرانک را روی دسته مبل نشاند. خودش پشتش رفت و کمرش را مالید. درد فرانک کمتر شد. توانست کمر راست کند. از ضحی تشکر کرد و راحت تر از قبل، گریست. 🔺فرآیند زایمان طولانی شده بود. آقای فرهمندپور از نگرانی، نتوانست شربت و چایی که منصوره برایش آورده بود را بخورد. صدای جیغ و فریاد فرانک بلندتر شده بود. منصوره را صدا زد و وضعیت را پرسید. صدای ضحی از داخل اتاق بلند شد. - گوشی مو بدین لطفا. - برای چی می خواهین خانم جان؟ ضحی نگاه سنگینی به منصوره کرد و پرسید: - قبله کدوم طرفه؟ 🔸منصوره از این سوال بی مورد ضحی جا خورد. جهت را نشان داد و از لای در، نگاهی به آقای فرهمندپور کرد. ضحی چادرش را برداشت. رو به قبله ایستاد . نیت نماز استغاثه کرد و تکبیر گفت. در رکعت دوم، قنوت گرفت. رکوع و سجده اش هم طولانی تر بود. فریادهای فرانک ممتد شده بود. نماز را تمام کرد. به سجده رفت. فرانک جیغ های کشیده و گوش خراشی می کشید. منصوره خانم کنار فرانک رفته و او را نوازش می کرد. 🔺آقای فرهمندپور از لای در، ضحی را دید که در سجده است. در را بست. نگران جان تنها دخترش بود. در دلش هر چه بلد بود به خدا گفت و التماس کرد که جان دخترش را نجات دهد. از اینکه نمی توانست دخترش را به بیمارستان ببرد عصبانی بود. از آرمین که این وضعیت را پیش آورده بود عصبانی تر بود. صدای ضحی لابلای جیغ های گوش خراش فرانک بلند شد: - عزیزم نترس. منصوره خانم بالا سر فرانک باش. عزیزم. نفس عمیق بکش. آفرین دختر خوب. و زیر لب گفت: - خدا روشکر بچه چرخید. الحمدلله. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا حجة الله فی ارضه 🍀ای کشتی نجات ای سرچشمه آب زندگانی 🌺آقاجان مراقبمان باش تا غرق این دنیا نشویم ما را سوار بر کشتی هدایتتان کن تا گمراه نشویم 🌸دعایمان کن حیات و مماتمان به آیین محمد و آل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) باشد اواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹 💟با آقاجان حرف بزنیم، بگوییم: آقاجان! رجب المرجّب دیگر دارد می‌رود، روزهای آخر است، آقاجان ما چه کنیم؟! آقاجان! دست ما را بگیر. ما ماندیم. رجب ماه شست و شوی گناهان است، نهر است، باید خودمان را بشوییم امّا آقاجان ما هنوز نتوانستیم. 💟 نگاه می‌کنم به خودم می‌بینم پر از گناهم. یک عنایتی کن، یک بزرگواری کن، یک لطفی کن من هم واقعاً تائب شوم، توبه حقیقی کنم. به گناه برنگردم، ایمان به شما پیدا کنم، ایمان به خدا پیدا کنم. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81