#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهلم
🔺فرهمندپور یاد روزی که فرانک به دنیا آمده بود افتاد. طول اتاق را راه می رفت و صلوات می فرستاد. آخرین باری که صلوات فرستاده بود همان موقع به دنیا آمدن فرانک بود. از اینکه این همه سال از خدا دور بود؛ لحظه ای شرمنده شد. صدای زنگ گوشی ضحی بلند شد. نگاه کرد: "سحر جون" نیش خندی زد و فکر کرد:" شما دو تا وصله ناجور، چطور این همه سال با هم دوست هستین." با شنیدن صدای گریه بچه، نگاه فرهمندپور از گوشی به در اتاق افتاد و خدا را شکر کرد.
🔸بعد از ده دقیقه ای که برای فرهمندپور، به اندازه یک ساعت گذشت، صدای گریه بچه قطع شد و در اتاق باز شد. منصوره، بچه را که لای ملحفه ای بزرگ پیچیده شده بود به اقای فرهمندپور نشان داد. فرهمندپور بچه را از منصوره گرفت و نگاهی دقیق به او کرد. لای ملحفه فرو رفته بود. چشمانش بسته و آرام بود. فرهمندپور دلش لرزید از کاری که می خواست با این بچه بکند. نباید نشانی از رابطه دخترش با آرمین باقی بگذارد.
🔹منصوره به اتاق برگشت و در را بست. صدای مجدد جیغ فرانک بلند و بعد از چند لحظه، آرام شد. ضحی، لباس یک بار مصرفی را که پوشیده بود در آورد. آن را به پشت داخل هم لوله کرد و درون سطل زباله انداخت. منصوره خانم مشغول تمیز کردن بود. فرانک روی تشک دراز کشیده و گریه می کرد:
- بچه مو بدین. تو رو خدا بدینش به من. اونو به بابا ندین. بابا بچه مو بده
🔺از بس جیغ زده بود، صدایش دو رگه شده بود. دیگر جانی در بدن نداشت. ضحی، داخل سرمی که برایش وصل کرده بود، آمپولی تزریق کرد و گفت:
- کارتون که تموم شد برای زائو خرما و شربت عسل بیارید. خدا خیلی رحم کرد. چطور با جان این دختر بازی می کنین!
به سمت در اتاق رفت. منصوره گفت:
- خانم کجا می رید؟ همین جا بمونید.
- می خوام هوا بخورم. نترس تا چند ساعت کنارش می مونم.
🔸ضحی دسته در را پایین داد و بیرون رفت. فرهمندپور آنجا نبود. به حیاط رفت. نگاهی به آسمان آبی و آفتابی که نور را به زمین پاشیده بود کرد. بغضی خاص وجودش را گرفت. دست هایش را جلوی صورتش گرفت. آرام اشک ریخت و از خدا تشکر کرد. چشمش به شیر آب داخل حیاط افتاد. کفش هایش را پوشید. پله های را پایین رفت و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و آبی به صورتش زد. صدای لخ لخ دمپایی های منصوره خانم را شنید. محل نگذاشت. مجدد به صورتش اب پاشید و شیر را بست. به سمت پله ها رفت و لبه آن نشست. نمی دانست بپرسد یا نه. رو به منصوره کرد و با جدیت پرسید:
- بچه رو چی کار کردی؟
- دادم به آقای ..
و ساکت شد. ضحی گفت:
- بچه کجاست؟ باید مادرش بهش شیر بده
- نمی دونم! اقای .. نمی دونم کجا رفتن.
- یعنی چی نمی دونم!
🔻منصوره برای اینکه از سوال های ضحی فرار کند به آشپزخانه رفت. ضحی به سمت در خانه رفت. در قفل بود. به داخل برگشت. آرام بخشی که تزریق کرده بود اثر کرده و فرانک خوابیده بود. سرم فرانک را چک کرد. نبضش را گرفت. خدا را شکر کرد و آرام گفت:
- خدا بهت رحم کرد. داشتم هر دوتون رو از دست می دادم.
🔹 فرانک حرفهای ضحی را نشنید. منصوره هم نشنید. ضحی از کنار فرانک بلند شد. کیف و چادرش را از روی تک مبل گوشه اتاق برداشت و خودش نشست. پاهایش را جمع کرد و به همراه چادر و کیفش، در بغل گرفت. منصوره با سینی خرما و شربت عسل، وارد اتاق شد. بعد از چند ماه، فرانک را آرام و خوابیده می دید. لبخند زد. سینی را آرام بالای سرش، روی میز گذاشت. به سِرُم نگاه کرد. به نیمه رسیده بود. زیرزیرکی ضحی را پایید. ترسید نزدیک ضحی بشود و مجدد از او در مورد بچه سوال کند. نمی دانست آقای فرهمندپور با بچه چه کرده است؟ شاید او را به پرورشگاه برده؛ یا شاید .. نمی خواست فکرهای بد بکند. گوشه اتاق روی زمین نشست و به دیوار سرد اتاق، تکیه داد. پشتش از سرمای دیوار مورمور شد. خودش را با تسبیحی که در دست داشت مشغول نشان داد اما تمام توجهش به ضحی بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام زیباترین مولود این ماه
🍀دلا غافل، صد حیف و افسوس رجب ماهی که منسوب به خدا و استغفار بود تمام شد
🌺آقاجان چه کنم؟ توشه ام اندک ومسیرم طولانی است.
این مسیر طولانی را فقط با دعایتان می شود به مقصد رساند.
🌸آقاجان مژده و مبارک باشد وارد شدن به ماه شعبان المعظم، ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام)
ماهی که منسوب به جدّ بزرگوارتان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
⁉️چرا شعبان را شعبان ناميده اند؟
🌺رسول الله صلى الله عليه و آله :أتَدرونَ لِمَ سُمِّيَ شَعبانُ شَعبانَ؟ لِأَ نَّهُ يَتَشَعَّبُ مِنهُ خَيرٌ كَثيرٌ لِرَمَضانَ ، وإنَّما سُمِّيَ رَمَضانُ رَمَضانَ ؛ لِأَ نَّهُ تُرمَضُ فيهِ الذُّنوبُ ـ أي تُحرَقُ ـ .
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : آيا مى دانيد كه چرا شعبان را شعبان ناميده اند؟ چون از آن ، خيرِ فراوان براى رمضان ، منشعب مى شود ، و رمضان را به اين جهت رمضان ناميده اند كه گناهان در آن ، سوزانده مى شوند .
📚مستدرك الوسائل : ج 7 ص 484 ح 8710
🌹ماه شعبان ماه پاک شدن برای ورود به مهمانی خدا بر شما مبارک باد🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیث
#مناسبتی
#ماه_شعبان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_یک
🌺ضحی برگه ی تلق شده حدیث کسا را از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. همیشه بعد از تولد نوزادی، برای داشتن یک زندگی خوب برای نوازد و پدر و مادرش، حدیث کسا می خواند. عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ ... احساس کرد خود حضرت زهرا سلام الله علیها، جریان کسا را تعریف می کنند. از این احساس حضور، ادب به وجودش پاشیده شد. پاهایش را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. کمرش را از تکیه خارج کرد و ادامه داد. لحظاتی که ذهن، خالی از هر صدایی می شود و تمام توجه، به کلامی است که بانویی معصوم، آن را روایت کرده اند، لحظات نابی بود که ضحی آنجا، آن را مجدد تجربه کرد. کمی صدایش را بلند کرد تا به گوش منصوره و فرانک هم برسد. جای نوزاد خالی بود. نگران وضعیت نوزاد بود اما کاری از او برنمی آمد.
☘️به خواندن ادامه داد. خواند و خواند و خواند تا رسید به فرازهای آخر. "... ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ ..." از خیال بودن در آغوش ملائکه الله، خوشحال شد. لبخند بر لب، ادامه داد. خستگی از تنش رفت. دعا تمام شد. آن را داخل کیف گذاشت. به سِرُم نگاهی انداخت. دو سومش رفته بود. رو به منصوره خانم کرد و گفت:
- خب. بگین. ی حرفی بزنین. قراره سه ساعتی اینجا با هم باشیم
- چی بگم خانم جان. خدا خیرتون بده کمکش کردین. اقا به هیشکی نمی تونست اعتماد کنه الا شما.
- منو از کجا می شناخت؟ فامیلی شون چیه؟
- اینا رو از خودشون بپرسین. من دقیق نمی دونم. به نظرم شما فرستاده خدا بودین برا فرانک.
- مادرش کجاست؟
- مادر نداره. یعنی آقا این طور گفتن که مادر نداره.
🔹وسوسه خبرگیری از نوزاد، ضحی را قلقلک داد. برای همین پرسید:
- شما چند وقته براشون کار می کنی؟
- سه چهار ماهی می شه.
- چرا می گفتی بیمارستان و اورژانس نمی تونی زنگ بزنی؟
- اقا اجازه نمی دادن. گفتن باید همه چی مخفی بمونه.
🔸با این جمله منصوره خانم، دلشوره به دل ضحی افتاد. چرا باید این طور مخفی کاری کنند. نکند او بچه نامشروعی را به دنیا آورده؟ از این فکر تمام تنش لرزید. خواست بپرسد فرانک شوهر کرده یا نه که صدای بازشدن در بلند شد. از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. آقای فرهمندپور داخل شد. منصوره را صدا زد تا کیسه های خرید دستش را بگیرد. منصوره به عجله، از اتاق بیرون رفت. رگ های واریسی پشت پایش، از زیر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود، در چشم ضحی ماند. ضحی بلند شد. چادرش را سر کرد و نشست. نگاهش به چادر بود و در خیالش افکار ترسناکی چرخ می خورد: نکند من دشمن اهل بیت به دنیا آورده باشم. نکند این دزدیده شدن هم به خاطر همین باشد. خدایا اگر خلاف خواست تو .. نه. نمی شد که مادر را به حال خودش رها کرد. پس بیخود نبود که پدرش تاکید کرد خط برش تیغی روی بدنش نیفتد.
🔺فرهمندپور در آستانه در ظاهر شد. ضحی به احترام سن و سال فرهمندپور، از مبل برخاست. نگاه ترسیده اش را به فرانک دوخته بود. فرهمندپور داخل شد. روبروی ضحی، کنار فرانک نیم خیز شد تا دخترش را بهتر ببیند. بسته ای را از جیب بغل کتش در آورد. دو قدم به سمت ضحی برداشت و بسته را به او تعارف کرد:
- بفرمایید. حق الزحمه تون.
- نیازی نیست.
- لازمه بگیرید. تا مطمئن بشم از این جریان حرفی به کسی نمی زنید.
- گفتم نیازی به این کار نیست. بچه کجاست؟
- نگران بچه نباشین. هر چه کمتر بدونین براتون بهتره و راحت ترین.
🔹ضحی خواست در چشم فرهمندپور براق شود و بگوید ندانستن بعضی چیزها، بدتر آدم را می خورد تا دانستنش اما هیچ نگفت. به سِرُم نگاه کرد که قطره های آخر خود را خالی می کرد. از کنار فرهمند و دستی که بسته را جلوی رویش گرفته بود رد شد و روبروی فرانک رفت و گفت:
- خوب دقت کنین چی کار می کنم. سِرُم بعدی رو خودتون باید در بیارید.
🔸زیرچشمی، فرهمندپور را چک کرد تا از نگاه کردنش مطمئن شود. شیر سِرُم را بست. آن را از آنژیوکتی که در دست فرانک بود در آورد. در آبی رنگ آنژیوکت را بست. سِرُم را در سطل زباله انداخت. سرم دیگری برداشت. به جالباسی آویزان کرد. شیرش را کنترل کرد. آب سرم را کمی داخل ظرف ریخت. در آبی انژیوکت را باز کرد و آن را داخل کرد. قطرات راحت و رها به جان فرانک ریخته شدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
❤سـاعـت عاشـقے❤
آیت الله قرهی(مدظله العالی):
🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹
💟والله قسم اگر کسی هر شب این صحبت با آقا جان، ولو دو سه دقیقه را داشته باشد، اگر مانند حلقههای زنجیر منقطع نشود، به یک سال نمیرسد که خودش حالاتی را متوجّه میشود.
💟بارها بیان کردم: اگر کسی هر شب، بدون انقطاع، دقایقی قبل از خواب با آقا جان حرف بزند، به یک سال نکشیده یک چیزهایی را متوجّه میشود.
💟 طلبه عزیز در حجره هستی.دانشجوی عزیز در خوابگاه، یک گوشه ای دو سه دقیقه با آقا حرف بزن. هرشب تکرار کن، یک سال نشده، خودت مطالب را میفهمی. اگر نشد، بیا بگو. امّا به شرطی که هر شب باشد. بعضی جوانها آمدند عنایاتی را که شامل حالشان شده، بیان کردند.
💟ای جوانهای عزیز! چقدر با این صحبت کردنهای هر شب که گفتم و میگویم، خو کردید؟ آنقدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار میکنم، در این غوغایی است.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
💫السَّلامُ عَلَیکَ عَجَّلَ اللهُ لَکَ ما وَعَدَکَ مِنَ النَّصر
🌺آقاجان ماه شعبان را دوست دارم ماه تولدتان است.
ماه تولد جدّتان حسین(علیه السلام) است
ماه تولد زین العابدین سجاد(علیه السلام) است.
ماه تولد عموی باوفایتان عباس(علیه السلام) است.
🍀ماه صلوات و مناجات شعبانیه است
ماه استغفار از گناه و ورود به مهمانی خداست.
🌸آقاجان در این ماه عزیز کمکمان کن تا برترین توشه را برگیریم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
✍️فرار
🌸تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد. مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد که پدر به سرکار رفته است؛ بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد. رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « راه دیگری برام نمانده ؟ »
🍃حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود آمد. مثل آدمی شده بود که بی هوا مشتی خورده و گیج شده است. دیگر از آزار و اذیت ها خسته و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: «باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»
🌸بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد. انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن، سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل رفت، زمانی که مادرش زنده بود. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.
🍃به صورتش مقداری آب پاشید. افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد. با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.
🌸داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت.
🍃در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: «دخترهای عزیز، شما به کارتون ادامه بدید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسونیم. »
🌸با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت بین آن ها حاکم بود. زینب سادات در مسیر علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: «همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست. »
🍃زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: «اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد.
🌸آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانوادهها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختیها بجنگد و برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود از آنها در زندگی استفاده کند.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_دو
🔸ضحی سرنگی برداشت و از جعبه آمپولها، چیزی برداشت. آن را داخل سرنگ کشید و به سِرُم فرو کرد. سِرُم کمی زردرنگ شد. سرنگ را داخل بطری کوچک آب معدنی انداخت. درش را بست و آن را کنار پایه میزعسلی گذاشت و گفت:
- سّرُم که تمام شد؛ شیرش را ببندین. در بیارین و در آبی رنگ آنژیوکت را سر جاش بگذارین. مراقب باشین سوزن داخل رگه. تقلای زیادی نکنه. فردا باید مجدد بیام.
🔹آقای فرهمندپور چیزی نگفت. بسته را مجدد جلوی ضحی گرفت. ضحی خواست رد کند اما فکری به ذهنش خورد. بسته را گرفت و همان جا روی هوا نگه داشت. تشکر خشکی کرد و منتظر شد. آقای فرهمندپور، گوشی ضحی را از جیبش در آورد و روی بسته داخل دست ضحی گذاشت. ضحی مجدد تشکر کرد. با دست دیگرش، گوشی را برداشت. زیر چادر برد و داخل کیف گذاشت. زیپش را بست. بسته را پایین آورد و یک قدم به عقب رفت. آقای فرهمندپور به سمت در اتاق رفت. کفش هایش را که دمِ در درآورده بود پوشید و پا به بالکن کوچکی گذاشت که ردیف پله ها، در یک قدمی اش بود. ضحی هم از اتاق خارج شد. کفش هایش را که فرهمندپور جلویش جفت کرده بود پوشید و پشت سر او، از پله های سنگی پایین رفت. منصوره خانم از آشپزخانه بیرون آمد. خواست چادر سر کند که فرهمندپور گفت نیازی نیست و کنار منصوره بماند. زود برمی گردد. در را باز کرد و از خانه خارج شد. ضحی هم پشت سرش رفت. بی هیچ فکری که حالا باید چه کار کند. یادش رفته بود که می خواست به بیمارستان بهار برود و درخواست کار و ادامه تحصیلش را در آنجا بدهد. فرهمندپور در سمت راننده ماشین مشکی شاسی بلندش را باز کرد. ضحی نگاهی کرد و به سمت عقب ماشین حرکت کرد. فرهمندپور به یک آن، جلویش ظاهر شد و گفت:
- می رسونمتون. می دونین که. هر چی کمتر بدونید برای..
- بله گفته بودید. کی گفته راحت تره. بگید ببینم با بچه چه کار کردید؟ کشتینش؟ پدر بچه کجاست؟
- خانم سهندی، این ها به شما مربوط نمی شه. لطفا سوار شید.
🔸آن رگ لجبازی ضحی گل کرده بود. جدی به چشمان مشکی فرهمندپور براق شد. پیشانی اش کمی چین برداشت. تیزی نگاهش، فرهمندپور را خش انداخت اما کم نیاورد. کمی به ضحی نزدیک تر شد. برایش فرقی نمی کرد که او را بغل کرده و سوار ماشین کند. یا حتی به خانه برگرداند و زندانی اش کند. کاری که این ماه ها با دخترباردارش کرده بود. ضحی کمی از جلوتر آمدن فرهمندپور جا خورد اما تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. بوی عطر تن فرهمندپور، بینی اش را پُر کرد. خواست صورت به صورت فرهمندپور شود و سیلی ای نصیبش کند. خواست بگوید سوار نشم چه می کنید؟ گفتم بچه را کجا بردید؟ اما هیچ نگفت. فرهمندپور انتظار این عکس العمل را نداشت. سهندی را آدم باحیا و باوقاری می شناخت و انتظار داشت با جلوتر رفتنش، او عقب تر برود. خواست باز هم جلوتر برود که خانمی از کنارشان رد شد. نگاهی به آن دو که چشم در چشم هم کرده بودند کرد. از آن ها گذشت. قدمهایش را آرام کرد. به عقب نگاه کرد و تا نیمه، بدنش را چرخاند:
- خانم مشکلی پیش اومده؟
🔹ضحی جوابی نداد. فرهمندپور خرده قدمی عقب رفت. ضحی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. فرهمندپور در سمت راننده را به آرامی بست. نگاه ساکنی به خانم رهگذر میانسالی که هنوز منتظر جواب بود کرد. از جلوی کاپوت، ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد که صدای ضحی را شنید:
- نه خانم. مشکلی نیست. خدا خیرتون بده.
🔸داخل ماشین که نشست، نگاهی به ضحی انداخت که داشت پنجره ماشین را بالا می کشید. داخل جیب کت، دنبال سوئیچ گشت. نبود. جیب دیگر را گشت. آنجا هم نبود. دست به جاسوئیچی برد و تازه فهمید سوئیچ را روی ماشین جا گذاشته بود. در را بست و سوئیج را چرخاند. ماشین روشن شد. روسری را از روی صندلی راننده برداشت و به سمت ضحی گرفت. ضحی بی هیچ حرفی، روسری را گرفت اما لایه هایش را درست روی هم نگذاشت و گوشه چشم راستش را با لایه تاشده کمتری، پوشاند. نگاهش به علائم خیابان ها بود تا بفهمد کجا رفته است. محدوده خانه فرانک را فهمید. بسته ای که از فرهمندپور را گرفته بود از زیر چادر بیرون آورد. روسری را کمی بالا داد و بسته را باز کرد. دو دسته بزرگ اسکناس صد دلاری بود. فرهمندپور از شیشه جلو مراقب ضحی بود. ضحی روسری را مجدد روی چشمانش کشید و بسته را در دستانش فشرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا بقیةالله فی الارض
🌺آقاجان تبریک عرض می کنم خدمتتان میلاد جد بزرگوارتان حسین بن علی(علیهماالسلام).
🍀آقاجان نمی دانم هم اکنون وجود نازنینتان کجاست؟
آیا برای عرض تبریک کنار قبر شش گوشه اش هستید؟
🌸آقاجان هر کجا هستی التماست می کنم بهر دعا.
التماست می کنم بهر ظهور. التماست می کنم بهر طلوع.
آقا جان الهی در این روزهای پربرکت و نورانی عیدی مان فرجتان باشد.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫دوست دارید رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) شفیعتان در روز قیامت باشد؟
🌺قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله : «شَعبانُ شَهري ... ؛ فَمَن صامَ شَهري كُنتُ لَهُ شَفيعا يَومَ القِيامَةِ »
🍀پيامبر خدا فرمود :«شعبان ، ماه من است ... ؛ پس هر كه ماه مرا روزه بدارد، در روز قيامت، شفيع او خواهم بود. »
📚بحارالأنوار : 97 / 83 / 54 .
🌹فرخنده میلاد با سعادت سرور سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بر همگی مبارک باد🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیثی
#روزه_ماه_شعبان
#شفاعت
#ماهی_قرمز
✍️ نگاه مهر آمیز
🍀بغض گلویش را می فشرد. دلش چشمان بارانی می خواست. دوست داشت با یکی حرف بزند تا قلب مچاله شده اش از هم باز شود. وارد مسجد شد نگاهش زینب را که گوشه ای از مسجد نشسته بود شکار کرد. پاهای بی قرارش به سمت او رفت سلام کم جانی به او کرد و گفت: زینب جون وقت داری باهات حرف بزنم؟ زینب با روی باز و گشاده گفت: چرا که نه! مگه ما چند تا ریحانه داریم!
🌺ریحانه برای لحظه ای قند تو ی دلش آب شد و گفت: ببین زینب جون بعضی وقتا من حوصله هیچ کاری ندارم حتی همین ذکری که تو داری می گی،اعصابم خورد می شه، به هم می ریزم و از خودم بدم میاد. بهانه گیر میشم و عُقده هام رو روی سر یکی خالی می کنم.
🌸زینب لبخندی نمگین به او پاشید و گفت: ریحانه جون همه آدما ممکنه بعضی وقتا این طوری بشن. زمانی که حال و حوصله داری واجبات و مستحبات رو انجام بده؛ امّا وقتی حوصله نداری، فقط واجبات را انجام بده و به خودت سخت نگیر.
🌼ریحانه که داشت حرف های زینب رو مزه مزه می کرد دهاش از تعجب باز ماند و گفت: چه جالب نمی دونستم! فکر می کردم فقط خودم این مشکل رو دارم.
زینب لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت بعد انگار جرقه ای به ذهنش خورده باشد گفت: ببین یک پیشنهاد برات دارم! گاهی وقتا کارای به ظاهر ساده، دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای هستن. اون زمانا که حال و حوصله نداری حداقل اونارو انجام بده.
ریحانه: مثلا چه کارایی؟
زینب: همین نگاه کردن با لبخند و مهربونی به پدر و مادر خودش عبادته. مگه نشنیدی که پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند: نگاه مهرآميز فرزند به پدر و مادر، عبادت است.
ریحانه: چه خوب! نشنیده بودم. ممنون زینب جون خیلی کمک کردی. با حرفات آروم شدم.
🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸
🔹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَيهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ
📚بحارالأنوار : ج 77 ص 149 ح 79 .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز