eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.4هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
15 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت: - من همان میدان پروانه پیاده می شم. طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد. 🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند: " خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. " 🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد: "گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو. 🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت: سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید. 🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام علی آل یس 🌺آقاجان تبریک می گویم تولد عمویتان عباس علمدار کربلا 🍀آقاجان خوشا به سعادت عمویتان عباس امید دل مضطر زینب بود قوت قلب برادرش حسین(علیه السلام) برای محافظت از خیام بود اخلاق و ادبش نسبت به مولایش حسین بن علی ستودنی بود آقاجان خوشا به سعادت عمویتان عباس که دوستش داری. 🌸آقاجان فدایتان شوم به دستان جدا شده عمویتان عباس سرگردانی و بیقراری دلمان را با ظهورتان آرام بگردان 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠💡 با دیدن این کلیپ 10 دقیقه ای، تصویر ذهنی شما از روایت های غلط رسانه ها به هم میریزد میتوانید امتحان کنید و کلیپ را تا انتها ببینید @manenqelabiam
🌕 قمربنی هاشم 🌺قالَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليه السلام : رَحِمَ اللّهُ العَبّاسَ ـ يَعنِي ابنَ عَلِيٍّ عليه السلام ـ فَلَقَد آثَرَ وأبلى وفَدى أخاهُ بِنَفسِهِ حَتّى قُطِعَت يَداهُ ، فَأَبدَلَهُ اللّهُ بِهِما جَناحَينِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَة فِي الجَنَّةِ كَما جَعَلَ لِجَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ . 🍀امام زين العابدين عليه السلام [در باره ابو الفضل العبّاس عليه السلام ]فرمود : «خدا رحمت كند عبّاس بن على را كه ايثار كرد و مردانه جنگيد و خود را فداى برادرش كرد تا آن كه دو دست او قطع شد و خداوند ، به جاى آنها ، دو بال به او داد كه با آنها در بهشت ، با فرشتگانْ پرواز مى كند ، چنان كه به جعفر بن ابى طالب ، دو بال داد» . 📚الخصال : ص 68 ح 101 🌼میلاد باسعادت ماه قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام و روز جانباز بر همگی مبارک باد🌼 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت: - اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که. - ئه خب هر چی صدات می زنیم که محل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم. 🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید: - چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟ 🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت: - حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی! 🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد: - حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده! - ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من. - راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟ - شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟ - ئه ئه ئه. مامان نکنه خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره! 🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت: - خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی. - باشه چشم. 🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید: - دایی نگفت چی کارم داشت؟ و از سوالش خندید و ادامه داد: - حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس. برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت: - من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است. 🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟" 🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت. 🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد. - برا ضحی صبر نمی کنیم؟ - دایی گفت همونجا ناهارو می خوره - خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟ - بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟ - از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده. 🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا خلیفةالله 🌺آقاجان تبریک میگم میلاد پرنور و سرور سیدساجدین امام زین العابدین علیه السلام را 🍀مهدی جان چه خوب است که این روزها دلتان به یمن قدوم اهل بیت علیهم السلام شاد است. آقاجان خدا نکند با گناهانم این شادی تان را کم رنگ کنم.😭 مولی جان این ملائکه آسمان هستند که هلهله و شادی شان گوش فلک را کَر نموده است. حتم دارم شادی شان نوید رهایی هاست. 🌸آقاجان عیدی ما در دستان پرنورتان، ان شاءالله فرجتان باشد 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
💫صحیفه ای با نواهای عاشقانه 🌸زیبایی سجده هایمان آن هنگام که پیشانی مان را بر تربت پرنور پدرتان می ساییم، همه را مدیون عاشقانه های سجده های خالصانه و پرشکوهتان می دانیم 📖صحیفه تان را که می گشائیم ذائقه مان از این همه شکوه و عظمت به حلاوت می نشیند. صدای نازنینتان را در گوش زمان می شنوییم که برای شیعیانتان دعای مخصوص خوانده ای 🌺اماما فدایتان شوم . جان ناقابل من هزاران بار فدای قدم های فرزندِ عزیزتان صاحب عصر و زمان. 🌼ولادت با سعادت امام سجاد علیه‌السلام بر شما مبارک باد🌼 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 علیه السلام
✍️مضطر حقیقی 🍀اگر کمی فکر کنید حتما زمان هایی را در زندگی تان به یاد می آورید که چنان گره ای در زندگی تان به وجود آمده است، باز نشدنی. تمام درها را امتحان می کنی امّا دریغ از حتّی یک روزنه کوچک. خوب فکر کنید! آن لحظات چه حالی داشتید؟! بله درست است. از همه جا ناامید شده اید و فقط به او امیدوار. 🌸خب باید بگویم آن حالت را اضطرار می گویند. پس شما هم مضطر شده اید! وقتی مضطر می شوید جور دیگری با معبود ارتباط پیدا می کنید. انگار با تمام وجود او را درک می کنید. همان لحظات شیرین است که گره کور زندگی تان نیز باز می شود. 🍀این ها همه مقدمه بود برای اینکه بدانید مضطر واقعی چه کسی است؟ 🌺امام الباقر (علیه السلام) می فرماید: هُوَ وَ اللَّهِ الْمُضْطَرُّ فِي كِتَابِ اللَّهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْض‏ ؛ به خدا سوگند که او (مهدی (علیه السلام)) مضطر (حقیقی) است، که در کتاب خدا آمده می فرماید: «اَمَّن یجیب المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ» (1) 🌼بیایید با هم عهد ببندیم از امروز این آیه شریفه را جور دیگری تلاوت کنیم. هنگام قرائت آن توجه خاصی را نسبت به وجود نازنین آن حضرت داشته باشیم. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 1. 📚بحار، ج 52، ص 341 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود: - سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار 🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد. - بلوار موسوی؟ 🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت. 🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید: - نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟ - گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟ - بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار. - این که خوبه که. - کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا. - نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟ - نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا! - من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو. 🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت: - نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر! - می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین. 🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد: - طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺 آقاجان چیزی به آمدن عید طبیعت نمانده است. 🍀 بعد از آن هم فصل بندگی و عید بندگی خواهد آمد. 🌼 آقاجان دستمان را بگیر. نگذارید ما را خواب غفلت بگیرد و فصل بندگی و عیدش را درک نکنیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
باید دفتر امسال‌مان را ببندیم! دارایی‌ها، دخل و خرج‌ها، بدهی‌ها و طلب‌ها را دقیق‌تر مـرور کنیم؛ 💥 تا ببینیم؛ چرا باز هم کم آوردیم ! خودمانیم حالا ... دنیا شده تمام دغدغه‌مان، که وقتی به اولویت‌های خدا، می‌رسیم آنقدر خسته‌ایم که نای فکر کردن هم نداریم! اصلاً این اولویت‌های خدا، کجای طلب‌ها و خواستن‌های ماست؟ آیا آن بقیّه‌الله که خدا می‌گوید؛ " خیرٌ لَکُمْ "... واقعاً بهترین است برایِ ما؟ این‌است که ما سالهاست هر جور می‌کنیم، باز هم بدهکار مانده‌ایم ! 🌟دفتر سال نو را با دغدغه‌ای نو باید گشود، تا بالاخره جایی این بدهی‌ها، تمام شوند! هر سال بهار می‌آید و زمین زنده می‌شود، امــا قرآن گفته؛ حیاتِ بی او، چیزی شبیه مُردگی‌ست! ٭ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ ٭ نو نَوار باید شُد ... مگر از زمینِ مُرده، کمتریم؟ @ostad_shojae
💫به نام بهترین یاریگر 🌺 خدایِ عزیز وقتی گذر عمر را می بینم که چگونه زمستان از خواب بیدار می شود و به بهار لبخند می زند، سرافکنده می شوم که چرا از زمستان نمی آموزم؟ چرا خوابِ من اینقدر سنگین است؟ چرا بهاری نمی شوم؟ 🌸خدای مهربان سؤالاتم تمامی ندارد! مرا دریاب. نگذار بیشتر از این غرق شوم. خداجان اگر تو مرا درنیابی پس دیگر به که امید داشته باشم؟ 🌼مولایِ من تنهایم نگذار. سرم به سنگ خورده و شکسته است. گوش هایم تیز شده است و صدای شکستن آن را می شنود. 🍀الهی العفو الهی العفو الهی العفو 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114