eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت: - من همان میدان پروانه پیاده می شم. طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد. 🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند: " خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. " 🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد: "گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو. 🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت: سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید. 🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114