eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود: - سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار 🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد. - بلوار موسوی؟ 🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت. 🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید: - نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟ - گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟ - بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار. - این که خوبه که. - کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا. - نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟ - نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا! - من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو. 🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت: - نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر! - می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین. 🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد: - طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114