eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺ضحی برگه ی تلق شده حدیث کسا را از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. همیشه بعد از تولد نوزادی، برای داشتن یک زندگی خوب برای نوازد و پدر و مادرش، حدیث کسا می خواند. عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ ... احساس کرد خود حضرت زهرا سلام الله علیها، جریان کسا را تعریف می کنند. از این احساس حضور، ادب به وجودش پاشیده شد. پاهایش را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. کمرش را از تکیه خارج کرد و ادامه داد. لحظاتی که ذهن، خالی از هر صدایی می شود و تمام توجه، به کلامی است که بانویی معصوم، آن را روایت کرده اند، لحظات نابی بود که ضحی آنجا، آن را مجدد تجربه کرد. کمی صدایش را بلند کرد تا به گوش منصوره و فرانک هم برسد. جای نوزاد خالی بود. نگران وضعیت نوزاد بود اما کاری از او برنمی آمد. ☘️به خواندن ادامه داد. خواند و خواند و خواند تا رسید به فرازهای آخر. "... ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ ..." از خیال بودن در آغوش ملائکه الله، خوشحال شد. لبخند بر لب، ادامه داد. خستگی از تنش رفت. دعا تمام شد. آن را داخل کیف گذاشت. به سِرُم نگاهی انداخت. دو سومش رفته بود. رو به منصوره خانم کرد و گفت: - خب. بگین. ی حرفی بزنین. قراره سه ساعتی اینجا با هم باشیم - چی بگم خانم جان. خدا خیرتون بده کمکش کردین. اقا به هیشکی نمی تونست اعتماد کنه الا شما. - منو از کجا می شناخت؟ فامیلی شون چیه؟ - اینا رو از خودشون بپرسین. من دقیق نمی دونم. به نظرم شما فرستاده خدا بودین برا فرانک. - مادرش کجاست؟ - مادر نداره. یعنی آقا این طور گفتن که مادر نداره. 🔹وسوسه خبرگیری از نوزاد، ضحی را قلقلک داد. برای همین پرسید: - شما چند وقته براشون کار می کنی؟ - سه چهار ماهی می شه. - چرا می گفتی بیمارستان و اورژانس نمی تونی زنگ بزنی؟ - اقا اجازه نمی دادن. گفتن باید همه چی مخفی بمونه. 🔸با این جمله منصوره خانم، دلشوره به دل ضحی افتاد. چرا باید این طور مخفی کاری کنند. نکند او بچه نامشروعی را به دنیا آورده؟ از این فکر تمام تنش لرزید. خواست بپرسد فرانک شوهر کرده یا نه که صدای بازشدن در بلند شد. از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. آقای فرهمندپور داخل شد. منصوره را صدا زد تا کیسه های خرید دستش را بگیرد. منصوره به عجله، از اتاق بیرون رفت. رگ های واریسی پشت پایش، از زیر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود، در چشم ضحی ماند. ضحی بلند شد. چادرش را سر کرد و نشست. نگاهش به چادر بود و در خیالش افکار ترسناکی چرخ می خورد: نکند من دشمن اهل بیت به دنیا آورده باشم. نکند این دزدیده شدن هم به خاطر همین باشد. خدایا اگر خلاف خواست تو .. نه. نمی شد که مادر را به حال خودش رها کرد. پس بیخود نبود که پدرش تاکید کرد خط برش تیغی روی بدنش نیفتد. 🔺فرهمندپور در آستانه در ظاهر شد. ضحی به احترام سن و سال فرهمندپور، از مبل برخاست. نگاه ترسیده اش را به فرانک دوخته بود. فرهمندپور داخل شد. روبروی ضحی، کنار فرانک نیم خیز شد تا دخترش را بهتر ببیند. بسته ای را از جیب بغل کتش در آورد. دو قدم به سمت ضحی برداشت و بسته را به او تعارف کرد: - بفرمایید. حق الزحمه تون. - نیازی نیست. - لازمه بگیرید. تا مطمئن بشم از این جریان حرفی به کسی نمی زنید. - گفتم نیازی به این کار نیست. بچه کجاست؟ - نگران بچه نباشین. هر چه کمتر بدونین براتون بهتره و راحت ترین. 🔹ضحی خواست در چشم فرهمندپور براق شود و بگوید ندانستن بعضی چیزها، بدتر آدم را می خورد تا دانستنش اما هیچ نگفت. به سِرُم نگاه کرد که قطره های آخر خود را خالی می کرد. از کنار فرهمند و دستی که بسته را جلوی رویش گرفته بود رد شد و روبروی فرانک رفت و گفت: - خوب دقت کنین چی کار می کنم. سِرُم بعدی رو خودتون باید در بیارید. 🔸زیرچشمی، فرهمندپور را چک کرد تا از نگاه کردنش مطمئن شود. شیر سِرُم را بست. آن را از آنژیوکتی که در دست فرانک بود در آورد. در آبی رنگ آنژیوکت را بست. سِرُم را در سطل زباله انداخت. سرم دیگری برداشت. به جالباسی آویزان کرد. شیرش را کنترل کرد. آب سرم را کمی داخل ظرف ریخت. در آبی انژیوکت را باز کرد و آن را داخل کرد. قطرات راحت و رها به جان فرانک ریخته شدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114